باز این ضجه*هایش مرا محکوم به سکوت کرد. اما آخر تا کی باید بیجواب میماندم؟ بنابراین از رو نرفتم و هنگام بازگشت، در حالی که رانندگی میکرد، از او پرسیدم: "مامان آدم حسابم کن و جواب سوالم را بده. من می خوام بدونم بابام کی بوده. این حق منه."
-تو عزیز دل منی. تو امید زندگی منی، قربونت برم. اما نمیتونم الان به تو تفهیم کنم که چی به ما گذشته. به دلایلی نمیتونم، دخترم.
-آخه یعنی چی؟
-یعنی اینکه وقتی بزرگتر شدی و فهمیدی حق چیه و معنی بعضی کلماتو بهتر درک کردی، وقتی عقلت آنقدر رشد کرد که درست قضاوت کنی، اون وقت بهت میگم. قول میدم. الان زوده. بدتر افکارت پریشون میشه.
هفده ساله که شدم، چون ظرفیتم پر بود، لب گشودم و پرسیدم: مامان تو اصلا بابامو دوست داشتی؟
-خوب معلومه. بله که دوستش داشتم.
-منظورم وقتیه که زنش شدی.
-نه
-برای من بابای خوبی بود؟
مادر کلافه به نظر میرسید. آنقدر سکوت کرد که گفتم: خوب فهمیدم. بابای خوبی واسه م نبوده. اما میخوام بدونم پس چرا به خودمون زحمت میدیم میریم سر خاکش؟
-ببین، دخترم، چون چیزی از زندگی ما نمیدونی، نمیتونم جوابی بهت بدم. تو بابای خیلی خیلی خوبی داشتی. یه بابای نمونه. اما..... اما...... دختر، دست از سرم بردار. آنقدر نمک روزخمم نپاش. هر موقع وقتش بشه، خودم بهت میگم دیگه.
-دست بردار نیستم. کاری نکن سر به بیابون بذارم، مامان. حالم خیلی بده. دیگه تحمل ندارم. دارم روانی میشم. همین روز هاس که سر خاک من هم بیای ها! گفته باشم.
-خدا نکنه. این حرفها چیه؟ من دلم به تو خوش، سپیده.
-اگه برات ارزش دارم حرف بزن. پرده از واقعیت بردار. راحتم کن. نه عکسی از پدرم نشونم میدی، نه خاطره ای تعریف میکنی. گاهی فکر می کنم...... فکر میکنم.....
-بگو. فکر میکنی که چی؟
-که... که.... اصلا پدر شناسنامه ای نداشته ام.
رنگ از رخسار مادر پرید. خشکش زد. روی صندلی آشپزخانه نشست. انگار پاهایش قدرت نگهداریش را نداشت. از حرفم شرمنده شدم. شانهٔ او را نوازش کردم و گفتم: معذرت میخوام. میدونم تو زن پاکی هستی. اما تو هم بودی همین فکرو میکردی و مثل من گاهی تصمیم به خودکشی میگرفتی.
به اتاقم پناه بردم و بسترم را پر از مرواریدهای اشک کردم. دلم نوازش پدر را می خواست،اما دستهای ظریف مادر را پشتم حس کردم. لبهٔ تخت نشست و گفت: میدونی، شاید اگه زن نانجیب و ناپاکی بودم، تو این دنیا هیچی از دست نمیدادم. آنقدر بدبختی نمیکشیدم و تو هم الان پدرت کنارت بود. اون وقت حسابم رو با خدا اون دنیا پاک میکردم. هر چند که مطمئنم این دنیا در مکافاته و آدم همین جا پاسخ گناه هایی رو که کرده میگیره. من نانجیب نبودم و تو فرزند حلالزاده ای. هرگز در مورد من چنین فکری نکن. اما در مورد سوالت، هر موقع تونستی زیباترین و کاملترین تعریفو از یه انسان عاشق و یه انسان خأئن بکنی، اون روز واسه ت درددل میکنم. اون وقت خاطراتی رو برات تعریف میکنم که شاید شنیدنش خیلی تلخ باشه. اون روز عقده ای رو که پانزده ساله تو سینه نگه داشتم برات باز می کنم. اون روز تو رو با خودم آشنا میکنم. بهت قول میدم. میخواد همین الان باشه، میخواد بعدها باشه. یه تعریف زیبا میخوام.
معنایی که آن لحظه برای مادر کردم به دلش ننشست. از کنارم برخاست و رفت. از آن روز به بعد کارم در آمد. افتادم دنبال یافتن معنا. به نظر دو کلمهٔ ساده با معانی مشخص می آمدند، اما هیچ کدام از تعاریف مادر را راضی نمیکرد. کلی کتاب خواندم، سراغ کلی آدم رفتم، و خیلی جدی به خاله مهناز و عمو علی گیر دادم. فکر میکردم آنها حتما خاطرات زندگی مادرم را میدانند و میتوانند کمک بزرگی باشند. اما مادر زیپ دهان آنها را هم بسته بود. از نگاههایشان میفهمیدم از همه چیز آگاه اما خاموشند. بهانه میاوردند و میگفتند همان معانی معمولی را بلدیم و از راز مینا بیخبریم. این مسئله شدیدا در روحیه ام اثر منفی گذاشته بود. به جای اینکه فکر درس و تحصیل باشم، دنبال این دو واژه بودم تا پدرم رو بشناسم.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: