کویر تشنه-قسمت2

.
-
تو بدتر اعصاب منو خراب کرده ای. روزی که تو بستر بیماری بیفتم، هرگز نمی بخشمت.
-
بچه جون، نمیخوام وقتی ماجرای زندگی من و پدرتو شنیدی، سرزنشم کنی.
-
چرا سرزنشت کنم مامان؟ تو بدبخت ترین و زجرکشیده ترین و بی کس ترین زنی هستی که دیده ام. با اینکه از مال دنیا بی نیازی، با اینکه پیش همه و همه احترام داری، با اینکه آدم معتقدی هستی، اصلاً خوشبخت نیستی. و این منو خیلی آزار میده. پدرم که به اون زودی از دست رفت. پدر تو که اصلاً نمیگه دختری به اسم مینا دارم، چه برسه که حالتو بپرسه. مادربزرگ هم که اجازه اش دست پدربزرگه و چی بشه یه سریع به ما بزنه. باز گلی به جمال خاله مهناز که طاقت دوریمونو نداره و گلی به جمال خانوادهٔ بابام که تنهامون نمیذارن. از پدر و مادر و شوهر که خیری ندیده ای. اقلاً امیدوارم من دختر خوبی برات باشم. هرگز تو رو سرزنش نمیکنم، حتی اگه اون تفکر غلطی که گهی ذهنمو مشغول میکرد واقعیت داشت.
مادر دستی به سرم کشید و گفت: من زن خوشبختی هستم، دخترم، و همیشه خدا رو شکر میکنم، چون به اشتباهم تو همین دنیا پی بردم و وقت برای پاک شدن بیشتر دارم. من خوشبختم چون تو رو دارم. خوشبختم چون هنوز نور امیدی تو دلم موج میزنه. از پدرم هم اصلاً گله مند نیستم. تو واسهٔ من غصه نخور. زندگی هر کسو که خوب بررسی کنی، توش مشکلات و غم و غصه پره. حالا مال من این جوریه. ما محکومیم که تو این دنیا زندگی کنیم، و البته مختاریم که خوب یا بد زندگی کنیم. هر چی به سرمون میاد مسببش خودمونیم. خدای مهربون سفره لطف و رحمتش برای همه پهنه، عزیزم.
-
با همهٔ اینها، کاش یه پدر نمونه بالا سرم بود که بهش افتخار میکردم. صد افسوس!
اشکهای مادر باریدن گرفت، و همین اشکها بهانهٔ خوبی برای سکوتش شد.
یک روز پنجشنبه که به قصد رفتن سر مزار بابا از ماشین پیاده می*شدیم، مادر با حالتی خاص گفت: نرو، بشین. بشین بریم.
با تعجب پرسیدم: مگه نمیخوایم بریم سر خاک بابا؟ واسهٔ چی برگردیم؟
-
مگه نمیبینی بابت مهمون داره.
یک زن و یک پسر یازده دوازده ساله کنار قبرش نشسته بودند و فاتحه می خواندند. دقیقتر که نگاهشان کردم، آنها را شناختم. از اقوام بودند.
پرسیدم: اونها اینجا چی کار میکنن؟
-
تو هنوز جواب سوال منو نداده ای. نزدیک سه ساله منتظرم. اون وقت مراتب از من سوال میکنی، بچه.
-
خوب هر چی میگم، میگی اونی که میخوام نیست.
-
خوب نیست دیگه.
-
نیست که نیست.
-
پس من هم نمیدونم اونها چرا اینجان. لابد اومدن بهشت زهرا، سر خاک بابت هم اومدن.
جشن تولد بیست سالگی ام بسیار با شکوه برگزار شد. همهٔ دوستان و بیشتر اقوام حضور داشتند. هنگامی که میخواستم چاقو را در دل کیک فرو کنم، عمو علی آهسته گفت: جای پدرت خالی.
-
ممنونم، عمو. اما من هیچ وقت جای پدری رو که در حقم پدری نکرد و برای مادرم همسر خوبی نبود در جشنم خالی نمیکنم. همون بهتر که مرد و من ندیدمش.
عمو علی با تعجب و ناراحتی گفت: این طور نیست، عزیزم. سخت در اشتباهی. در مورد پدرت این طور قضاوت نکن.
برای اولین بار از بریدن کیک تولدم بدم آمد. به حدی عصبی شده بودم که دوستم، فریال، که در حال فیلمبرداری بود، گفت: مگه میخوای آدم بکشی که این طور چاقو رو فرو میکنی؟
آخر شب، موقع خداحافظی عمو را بوسیدم و گفتم: عمو جون، من باید حتماً با شما صحبت کنم. گمون نکنم عمر زیادی داشته باشم.
عمو خیلی خونسرد گفت: اگه میخوای وصیت کنی که خوب همه رو ببخش به من، قربونت. اگر هم می خوای فضولی مضولی کنی که من معذورم. من با مامانت عهدی بستم که نمی شکنمش.
-
نه وصیته، نه فضولی. کار دیگه ای دارم.
-
پس لابد میخوای منو بکشی، اموال منو تصاحب کنی، هان؟
-
عمو، دارم جدی صحبت می کنم.ای بابا!
-
پس فردا باهام تماس بگیر، جایی قرار بذاریم. با دختر خوشگلی مثل تو جهنم هم بهشته. الهی قربونت برم. آخ که چه قدر دوستت دارم، عزیز دل عمو.
-
عمو، آبلمبوم کردین. بس دیگه. چه قدر می بوسین؟
عمو علی عزیزتر از جانم مدیریت خوانده بود و شرکت ساختمانی عظیمی را همراه عمو علی محمد اداره میکرد. در کار برج سازی و ساخت طرحهای عظیم بودند. البته به گفتهٔ همه، آنها برای پدر خدابیامرزم کار میکردند. یعنی میگفتند: بیشتر این عظمت مال من است. عمو علی سی و نه ساله و مجرد و بسیار تو دل برو بود، که از بخت بد همهٔ عشاقش، عاشق خاله مهناز من بود. من وامانده از دنیا هیچ نمی فهمیدم که چرا خالهٔ بی عقلم نمی خواهد شوهری سرتر از خودش داشته باشد.حس میکردم برای عمو علی میمیرد، اما سر در نمی آوردم که چرا نمی خواهدش.
روز بعد از راه دانشگاه به شرکت رفتم. عمو به قول خودش استقبال گرمی از رئیسش به عمل آورد و هی به مستخدم سفارش خوردنی داد. بعد از بگو بخندهای همیشگی گفت: خوب عزیزم اولاً به شرکت خودت خوش اومدی. این اخمهاتو باز کن که اموالتو خوب ببینی. حالا بگو که در خدمتم. هر چه دل تنگت میخواهد بگو.
-
من هر چی دارم از زحمات و مهربونیهای شماست.
-
تو هر چی داری از زحمات پدرته. ما هم همینطور.
-
دارم دیوونه میشم، عمو. شما میگین خوب بود، مامان میگه بد بود.
-
مادرت دروغ نمیگه.
-
وای، یکی منو برسونه تیمارستان.
عمو علی خندید و گفت: خوب پدرت واسهٔ تو پدر خوبی بود، واسهٔ ما داداش خوبی بود، لابد واسهٔ مینا خانوم همسر خوبی نبوده. این کجاش گیج کننده س؟! تو هم گیر داده ای ها!
-
شما باید جای من باشید تا درکم کنین.
-
میدونم. حق داری. ولی در عوض معلومه که حسابی بزرگ شده ای. قدیمها از این حرفها نمیزدی. مینا خانم حق داشت که میگفت باید صبر کنیم تا حسابی بزرگ بشه و خوب و بد رو تشخیص بده. من که فکر میکنم کم کم وقتشه همه چیز رو بفهمی.
-
کاش مامانم اینجا بود و حرفهای شما رو می شنید.
به مامانت فشار نیار. قلبش بیماره. اینطوری آرامش اونو بهم می ریزی. حالا بابات یه مرد خوب یا بد، چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که تو دختر خوبی هستی و مایهٔ افتخار ما و همه.
-
من ساده از این مسئله نمی گذرم. تا نفهمم پدرم کی بوده، امکان نداره سر سفره عقد با کسی بشینم.
-
این خیلی فکر خوبیه. چون تا شوهر نکرده ای، مال مایی. به نفع ماس، نباید بذاریم سر در بیاری. یه غریبه بیاد این همه ملو جمع کنه که چی بشه؟ یه عمر زحمت کشیده ایم، بعد شهر تو بیاد بگه سلام علیکم، بگیم بفرمایید، این همه مالو واسهٔ شما جمع کرده بودیم؟ اصلاً خّریته محضه. به جون تو فکر شوهر موهرو از سرت به در کن، عمو. به نفع همه اس.
-
عمو علی.
-
جون عمو؟ خوب برو شوهر کن.
-
ممکنه یه دختر بی پدر بدبختو از هزار فکر و غصه در بیارین؟ تا عمر دارم دعاتون میکنم.
-
دختر بی پدر بدبخت چیه؟ این حرفها چیه؟ تو هم پدر و مادر داری، هم خوشبختی، هم.......
-
بهم کمک میکنین یا پاشم برم؟
-
چه کمکی، عمو؟
-
میخوام یه چیزی رو برام معنی کنین. مامانم گفته اگه معنی یه چیزی رو براش پیدا کنم، همه چیز رو دربارهٔ بابام بهم میگه.
-
چی هست؟

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:, | 22:41 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود