کویر تشنه-قسمت5


عصبانی و صبحانه نخورده راه بالا را در پیش گرفتم و به اتاقم پناه بردم و های های اشک ریختم. مادر به جز یک بار صدایم نزد. پدر هم که انگار نمیخواست رودربایستی بینمان از بین برود، دنبالم نیامد.
شب مهناز با یک سینی غذا به اتاقم آمد و گفت: آبجی جون تو نشسته ای اینجا گریه میکنی، و اونها دارن پایین میگن و میخندن. بیا غذاتو بخور.
انگار کبریت زیرم روشن کرده باشند، از جا جستم و کوسن تخت را به طرف مهناز پرت کردم. او هم سینی را همانجا روی فرش گذاشت و آنقدر با مزه فرار کرد که کلی خندیدم.
صبح روز بعد مهناز را صدا زدم تا از دلش در بیاورم. پرسیدم: چه خبرها مهناز جون؟
-
بابا به عمو گفته که مینا میخواد درس بخونه و ازدواج فامیلی هم به صلاح نیست. انگار عمو حامد ناراحت شده، گفته پس فروش ملک ارثیمون هم به صلاح نیست. حالا بابا ناراحته که نمیتونه با اقای رادش شریک بشه و مجبوره زمین لواسونشو بفروشه.
خوشحال شدم و گفتم بلکه این موضوع باعث وصل من و حمید شود، اما اشتباه من در این بود که نمیدانستم پدر و مادر آنقدر عاشق فرزندانشانند که به خاطر مال بچه هایشان را قربانی نمیکنند. این موضوع باعث شد که مسافرت را برایشان به تلخی زهر مار کنم. خودم را در ویلایی که اجاره کرده بودیم حبس کرده بودم و با هیچ کس هیچ جا نمیرفتم و کمتر در جمع حاضر میشدم. در مواقع حضورم هم آنقدر توی خودم بودم که کسی جرات نمیکرد حالم را بپرسد. آخر صدای نصرت خانم درآمد که: آخه یکی بگه این بچه چشه. نکنه دوست نداشته بیاد مسافرت. میخوای زودتر برگردیم مینا جون؟
وقتی به اتاق خوابم برگشتم، مادرم سراغم آمد و کلی دعوایم کرد. چته قنبرک زده ای، آبرومونو بردی، مینا؟
-
حالم خوب نیست.
-
چته، حمید بیاد اینجا حالت خوب میشه؟
-
باید بابا رو ازتون بگیرن تا بفهمین من چمه.
-
آخه حمید ارزش غصه خوردن داره؟ عادل داره مثل پروانه دورت میچرخه. د هر چیزی لیاقت میخواد.
سکوت کردم و به گوشه ای زل زدم.
ادامه داد: مردم فکر میکنن نمیخواسته ای باهاشون بیای مسافرت.
-
خوب علتشو بهشون بگین. شما که خوب با هم درددل میکنین!
-
گفتم. باید بدونن چرا باهاشون شریک نمیشیم.
-
گفتین؟
-
آره که گفتم. بندهٔ خدا گفت: ما باید زودتر بجنبیم.
-
زمین لواسونو قرار بود ویلا کنین، نه اینکه بفروشین. بگین مغازه و ساختمون نخواستیم. چی چی رو بجنبیم؟
-
چرا چرت و پرت میگی؟ منظورشون از زودتر بجنبیم اینه که زودتر تورو ببرن، قربونت برم.
-
ببرن؟ کجا ببرن؟
-
با همون کالسکه هه ببرن به قصر خوشبختی عادل.
پلکهایم یکی به زمین چسبید یکی به آسمان. بعد از کلی جا خوردن، با صدای بلند گفتم: میخوام جیغ بکشم. لطفا برین بیرون، مامان، که به شما بی احترامی نشه.
-
وا مگه زده به سرت بچه؟ میگن دختره خلع و دیوونس ها! نکنی این کارو!
-
گفتم برین بیرون.
مادر سریع دستگیرهٔ در را به طرف پایین کشید و گفت: اگه به حرف ما گوش بدی که زهی سعادت. حاضرم رو قرآن قسم بخورم که تو فقط با عادل خوشبخت میشی. اما اگر به حرف دلت بری، بدبخت روزگاری، مینا. چون تو فقط دو قدم جلوتر رو میبینی و ما اون دورهارو. تو مو میبینی و ما پیچش مو.
مادر رفت و در را محکم بست. هر چه کردم، رویم نشد جیغ بکشم. بنابرین از روی زمین برخاستم و روی تخت دراز کشیدم و صورتم را در بالش فرو بردم و اشک ریختم. جز این چاره ای نبود.
غروب تنها کنار ساحل رفتم و روی ماسه ها نشستم. صدای برخورد امواج به من آرامش بخشید. عاشق صدای آب بودم. اصلا همیشه به عشق شنیدن صدای برخورد امواج به ساحل به شمال میرفتم. به خداحافظی زیبای خورشید با این طرف زمینیها خیره شدم و آرزو کردم که میتوانستم مثل آن از بالا به همه نگاه کنم و سیرت واقعی مردم را بشناسم و بفهمم کی خوب است کی بد، با کی آدم خوشبخت میشود با کی بدبخت. دلم میخواست حمید را از آن بالا نگاه میکردم. یا حتا عادل را. شاید حق با پدر و مادرم بود، اما چه کنم که من فقط صدای قلبم را میشنیدم. تجربه و دلیل و برهان برایم خنده دار بود. منطق اصلا قابل درک نبود. مهم علاقه بود. به تفاهم و اینطور چیزهای مهم اصلا فکر نمیکردم. عقلم را داده بودم به دست قلبم و با آینده ام قمار میکردم.
تازه داشتم کمی به خود می آمدم که یکمرتبه عقل کلّ، که آن موقع از نظر من فقط بلا بود، نازل شد. کنارم نشست و گفت: اگه شما تنهایی رو دوست دارین، من اصلا دوست ندارم. میخواهم پیش شما بشینم. اشکالی که نداره، مینا خانم؟
-
اشکالی هم داشته باشه، دیگه کاریه که شده و نشسته این، آقا عادل. بنده هم حال پا شدن ندارم.
لبخندی زد و با دستهایش شلوارش را تکاند و قصد برخاستن کرد. و گفت: ببخشین اگه باعث آزارتون هستم. حقیقت اینه که طاقت دیدن ناراحتی شما را ندارم. مثل اینکه تنهایی رو تحمل کنم بهتره.
دیدم واقعا دارد از جا بلند میشود. دلم سوخت و گفتم: بشینین خواهش میکنم. شما باعث آزار من نیستین. دلم گرفته و میخوام پاچه بگیرم. فقط همین.
از خدا خواسته نشست و باز با لبخند گفت: باش بگیرین، هر چه از دوست رسد نیکوست.
این بار لبخند من از او عمیق تر شد. به خورشید نصفه نیمه نگاه کرد و گفت: غروبها دل همه میگیره مینا خانم.
-
گمان نکنم شما غمی داشته باشین.
-
همه سعی میکنن تو ویترین ظاهرشون قشنگترینها رو به نمایش بذارن. چهرهٔ من هم یکی از این ویترینهاس. باورش نکنین. چهرهٔ خندون و آروم دارم، اما دلم پر از گریه و غصه اس. پر از تلاطم و نگرانیه.
-
چرا؟
-
خوب دوست ندارم مردمو ناراحت کنم. از انرژی منفی به مردم دادن خوشم نمیاد. چه کاریه آخه؟
-
پس من هم کار خوبی نمیکنم که چهرهٔ غمگینمو پنهون نمیکنم و مدام انرژی منفی منتشر میکنم؟
-
خوب آره دیگه. میبینین که چه اثری رو من گذاشته و چه چرت و پرتهایی تحویلتون میدم.
هر دو خندیدیم. گفتم: باز گلی به جمال شما که نمیتونین ناراحتی منو ببینین. واقعا ممنونم.
-
هیچ کس نمیتونه ناراحتی شما رو ببینه.
-
اما پدر و مادرم خیلی راحت منو ناراحت میکنن.
-
اونها تجربه دارن. شما اون تجربه رو ندارین که از نصیحتشون ناراحت میشین. اون همخونها پدر و مادر شمان که مطمئناً به سعادت شما فکر میکنن.
-
پس شما هم خبر دارین؟
-
امروز بعدازظهر فهمیدم. مامانم گفت.
-
به نظرتون مخالفتشون منطقیه یا غیر منطقی؟
-
خوب اگه بخواهیم احساسی برخورد کنیم، غیر منطقی. اما اگه بخواهیم عاقلانه فکر کنیم، منطقی.
-
این کجاش منطقیه که چون مادرم با زن عموم نمیسازه، من هم نمیتونم بسازم؟
-
و علت مخالفت پدرتون چیه؟
-
شاید چون به حرف مادرمه. یا شاید هم بهترشو سراغ داره. نمیدونم.
-
اونها هردوشون به خوشبختی شما فکر میکنن. من مطمئنم اگه پسر عموتون آدم دلخواه مادر و پدرتون بود، اونها با وجود هزار مشکل با زن عموتون، هرگز با ازدواج شما مخالفت نمیکردن. اونها به عاقلانه اندیشیدن حمید آقا شک دارن. به خوبیش شک دارن.
-
اما من حس میکنم میتونم کنار حمید خوب زندگی کنم. ما همدیگر رو خیلی دوست داریم.
-
همیشه اونهای که همدیگر رو دوست دارن با هم خوشبخت نمیشن. زندگی فراز و نشیب هایی داره که گاهی دو تا عاشقو دو تا دشمن میکنه. الان شما سنی ندارین. بزرگتر که بشین، میفهمین چه اشتباهیه که آدم تنها عشق و علاقه رو ببینه. اونوقت پشیمونی سودی نداره.
-
خوب الان هم اگه با کسی ازدواج کنم که عقلم میگه و دلم نمیگه، باز هم پشیمون میشم، میدونم.
-
بله هرگز با کسی ازدواج نکنین که عقلتون میگه و دلتون نمیگه. این هم اشتباهه. آدم اول از همه چیز، قبل از هر چیز باید از طرف مقابلش خوشش بیاد، بعد به مسائل دیگه توجه کنه. در این صورت احتمال اینکه پشیمون بشین خیلی کمه. تو ازدواج اول صورت بعد سیرت. آدم اول قیافهٔ طرفو میبینه. اگه به دل نشست، بعد رو تحصیلات و ثروت و اخلاق و رفتار تحقیق میکنه.
-
میدونم تا آخر عمر نمیتونم فراموشش کنم.
-
همیشه دنبال کسی بگردین که واقعا دوستتون داره.
-
اینو چطور میشه فهمید؟
-
همونطور که من فهمیدم شما اصلا منو دوست ندارید و روحیاتمو نمی پسندین.
از خجالت نگاهش نکردم. تکه سنگی را در آب پرت کردم. پرسیدم: پس شما چرا منو دوست دارین؟ من که به قول شما دوستتون ندارم، چرا دنبال من هستین؟
-
سوالتون بجاس، مینا خانم. اما باید بگم من دنبال یه چیزهایی هستم که در شما هست. بعد هم تنفر تو چشمتون نمیبینم. اتفاقا این صداقت شما رو میرسونه که دل و زبون و نگاهتون یکیه.
-
من با شما بودنو دوست دارم، اما زندگی کردن کنار شما رو دوست ندارم. وگرنه هر عقل سلیمی شما رو تائید میکنه. شما آدم کاملی هستین. علت اینکه شما رو واسهٔ سایهٔ سر قرار دادن نمیخوام علاقه به حمیده.
در چشمهایم دقیقتر نگریست و گفت: اما من شما رو واقعا دوست دارم. بارها از خودم امتحان گرفته ام که اگه هوس بذارمش کنار. اما هوس نبوده و نیست.
-
خیلی ممنونم. اما با چه امتحانی اینو حس کردین؟ میشه به من هم یاد بدین؟
-
اینکه دخترهای زیبا مثل شما برای من فراوونن، اما به هیچ کدومشون به اندازهٔ شما احترام نمیذارم. آنقدر دوستتون دارم که گاهی مجبورم نمازمو دوبار بخونم.
-
یعنی من باعث حواسپرتی سر نمازتون هم هستم؟ اصلا نمیفهمم خدا واسهٔ چی منو آفریده.
لبخند قشنگی تحویلم داد و با نوای قشنگی گفت: واسهٔ اینکه به من آرامش ببخشین. واسهٔ اینکه کار مردمو رها کنم و برای لحظاتی کنار شما بودن و حتی غصه خوردن باهاتون، بیام شمال و اصلا به مادیات و مسئولیتهام فکر نکنم.
-
خیلی ببخشینها، اما اونوقت فکر کنم باعث گدایی شما تو کوچه و خیابون هم بشم.
او خندید و من هم همراهیش کردم. سپس گفت: من هرگز مسائل با هم قاطی نمیکنم و هرگز شما رو بی پول نمیزارم. تمام هدف من رفاه شماست.
-
آقای مهندس من لیاقت شما رو ندارم. من به کسی دیگه علاقه دارم.
-
خوب حالا که مجبورین در قلبتونو به روی آقا حمید ببندین، اقلاً پنجرهٔ کوچیکی از قلبتونو به روی من باز کنین. قول شرف میدم ازش دری بسازم که تمام محبتهای دنیارو وارد قلبتون کنه.
-
من هم قول میدم که بدبختتون میکنم. خواهش میکنم فراموشم کنین. خواهش میکنم خانواده را جلو نفرستین.
-
حمید آقا اگه واقعا شما رو دوست داشته باشه، باز هم جلو میاد. هنتور که من تا ازدواج نکرده این، عقب نشینی نمیکنم.
-
اون حتما میاد. آنقدر صبر میکنیم تا بابا و مامان راضی بشن. البته بدیش اینه که من و اون هرگز راجع به دوست داشتن با هم حرفی نزده ایم. حیف که نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم، وگرنه همه چیز حل میشد.
-
باشه. من دوست ندارم عشق کسی رو به زور تصاحب کنم. صبر میکنم ببینم آقا حمید چه میکنن. متاسفانه یا خوشبختانه نمیتونم شما رو فراموش کنم و مجبورم صبر کنم ببینم خدا برام چی میخواد.
از روی ماسه ها بلند شدم، خودم را تکاندم، و گفتم: ببین، آقای مهندس، منتظر من نمونین. چون من نه لیاقت لطف شما رو دارم، نه میتونم زندگی آرومی براتون بسازم. با من بدبخت روزگار میشین. من آدم شما نیستم.
-
هستین. من مطمئنم. هر آدمی باید برای رفاه حال خودش و دیگران تسلیم یه چیزهایی بشه. کمی من تسلیم خواسته های شما میشم، کمی هم شما به چیزی که من دوست دارم احترام میذارین و همه چیز درست میشه. خوشبختی تو ذات کسی نیست، مینا خانم. خوشبختی ساختنیه.
-
شما هرگز نمیتونین چیزی بشین که من میخوام. همینطور من .
-
شما چطور آدمی دوست دارین؟
-
شما میتونین مثل حمید شر باشین؟ زمین و زمانو به هم بریزین؟ شوخی کنین، جوک بگین، شیطنت کنین؟
عادل نگاهی اندر سفیه به من انداخت. شک ندارم در دلش گفت: این دیگر چه دیوانهٔ زنجیری ای است. بعد گفت: به اندازهٔ کم و منطقی البته. اما من تمام وقتمو رو این کارها نمیذارم. این چیزهایی که شما میخواین هیچ کدوم بد نیستند، اما با روحیهٔ من سازگار نیستند. من از اول عادت کرده ام تو جمع بزرگترها حدود خودمو حفظ کنم. بیشتر هم سرم تو درس و فعالیتهای اجتماعی بوده. اینه که فرصتی واسهٔ با دوستهام گشتن و شوخی کردن نداشتم. اما همیشه بین کار و درس وقتی واسهٔ تفریح و بازی و سرگرمی گذاشته ام. مثل الان که اومده ام مسافرت و دارم با شما خوش میگذرونم. دوست صمیمی هم زیاد دارم. دوستهام هم مثل خود منن. اما برای اینکه ثابت کنم آدمها تغییر پذیرن و ما میتونیم با هم تفاهم پیدا کنیم، حاضرم بعد از ازدواج بیشتر سن و سال شما رو درک کنم و یه کم مثل شما بشم. خوبه؟
-
آخه چطور ممکنه؟
-
ممکنه. یعنی وقتی شما بین دوستان و اقوامتون به شیطنت و شوخی و بازی سالم پرداختین، من با لبخند موافقتمو اعلام میکنم و لذت هم میبرم. شما در حد درست آزادین هر طور دوست دارین باشین. شما هم اونجاهایی که من دوست ندارم، با سکوت و آرامشتون به دوستان و اقوام من میفهمونین که مثل من فکر میکنین. در طی زمان هر دو از تب و تاب می افتیم و به جایی میرسیم که میشیم مثل هم. به همین راحتی. آنقدر مسائل متفاوت تو زندگی پیش میاد که شیطنت از یاد آدم میره. البته من دوست ندارم شما شیطنتو کنار بذارین. من شما رو همینطوری دوست دارم.
-
واقعا؟
-
البته اولش خیلی سخته. چون من هم همسری با خصوصیات خودم دوست دارم و نمیتونم ببینم کسی سر به سر شما میذاره. اما چون شما رو دوست دارم و شما هم به من اعتماد کردین و از اول گفتین که چطور دوست دارین، تماشاچی خوبی میشم. خوبه؟
-
اگه حمید نیومد، به صحبتاتون فکر میکنم، آقا عادل. حرفهاتون به دلم نشسته. به خدا راست میگم. اما شما که درک بالایی دارین، بهم حق بدین که عشق و احساسمو راحت کنار نذارم. حمید برای من یه آرزو بوده. باید به هدفم برسم. مگه اون دیگه جلو نیاد. چون من هم غرور دارم و هیچ وقت خودمو واسهٔ مرد جماعت کوچیک نمیکنم.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:, | 22:49 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود