کویر تشنه-قسمت16


از ته دل لبخند زدم و رضایتم را اعلام کردم. گفت: اگه بدونی عادل چه حالیه! سلامش میکنی یادش میره جواب بده. گیج گیجه. بیچاره زن عمو خیلی براش ناراحته. یه ریز گریه میکنه و غصهٔ پسرشو میخوره. میگه مبادا دیونه بشه.
- اون پسر غصه خوردن هم داره. عادل خیلی خوبه. منِ هر چی به اون بدی کردم، او بهم خوبی کرد. هنوز هم مهربونیهاشو قطع نکرده. نمیدونم چطور میتونم جبران کنم، افسانه. یهو شیطون به جلدم رفت و مثل یه آدم ماست و دیوانه پا شدم رفتم محضر. آخه نونم کم بود؟ آبم کم بود؟ احترامم کم بود؟
- عادل بشنوه رضایت دادی چه حالی میشه. منِ رفتم که سبب خیر بشم.
- حالا نشستی عجله نکن.
- یه ثانیه هم واسهٔ عادل حیاتیه. تو که نمیدونی چه حالیه. پس دیگه بگم بیاد ببردت آره؟
- لطف بزرگی در حقم میکنی.
- پس یه عقد کنون دیگه افتادیم.
آن شب خبری از عادل نشد. یعنی تا گیرش می آوردند و به او میگفتند میشد همان فردا صبح. آنروز خوشحال و سرحال بودم که دوباره به قصر خوشبختی پا میگذارم و از محبتهای عادل سیراب میشوم. اما ظهر شد و خبری از او نشد. در حیاط نشستم و هی فکر کردم. حدس زدم دیگر نمیخواهد بیاید دنبالم. مادربزرگ دلداریم داد که عادل کینه ای نیست و حتماً میاید.
ساعت حدود دوازده و ربع بود که زنگ خانه به صدا درامد. با خوشحالی به سمت در رفتم و آن را باز کردم. اما عادل نبود، اردشیر بود. مثل همیشه خوش تیپ و مرتب. بوی ادکلنش گیجم کرده بود. خیلی جا خوردم. هاج و واج به او خیره شده بودم. جواب سلام درست و حسابی هم به او ندادم. گفت: انگار منتظر بهتر از ما بودی که لبخند از لبت جمع شد، مینا خانم، آره؟
همهٔ نیرویم را جمع کردم تا از او متنفر باشم. یاد سپیده افتادم که به خاطرش چقدر مصیبت و درد کشید، یاد زندگی به حراج رفته ام افتادم، و از ته دل گفتم: برو گمشو، اردشیر.
پایش را لای در گذاشت و گفت: صبر کن. صبر کن. نبند، باهات کار دارم.
- تو غلط میکنی دیگه با منِ کاری داشته باشی. برو گمشو ازت بدم میاد، کتافت.
- مینا مودب باش. آدم با مهمون اینطور برخورد میکنه؟
- مهمون؟ بفرمایین شیطان. تو ابلیسی. برو اردشیر برو.
- کاری نکن اینجا هوار بکشم ها.
- خب بکش. منِ آبرویی واسعم نمونده که از ریختنش بترسم. مرتیکه.
- یادته چه بلایی سرم آوردی؟ شهامت پس دادنشو داشته باش. انقدر خری که نمیدونی چقدر دوستت دارم. فقط خواستم تلافی کنم. این چند روز هم که دندون رو جیگر گذاشتم، میبینی که چقدر آب شدم.
- یادمه ازت چند بار سوال کردم شوخی میکنی، گفتی جدی میگم.
- آبرومو تو فامیل بردی، مگه نه؟ عادلو به منِ ترجیح دادی.
- خب ارجحیت داره. این چیز کاملا مشخصیه. الان هم اونو بهت ترجیح میدم. تو نامرد باعث شدی بچه ام بسوزه. دو هفته سوختم و درد کشیدم.
- خب معذرت میخوام. حالا اومدم که غلامیتو بکنم.
- گفتم برو. برو تا فریاد نکشیدم.
- نمیرم. منِ تا تورو نگیرم، ول کن نیستم.
- منِ بچه دارم. زن خیانتکاری ام. به درد تو نمیخورم. میخوام برگردم سر زندگیم. همون که بهش خیانت کردم، داره میاد دنبالم که بریم خونمون. برو از پشیمونی بمیر، فریبکار.
- تو بیجا میکنی. منِ اون خونه رو واسهٔ تو درست کردم. اون همه توش اثاث ریختم بی انصاف.
- بیخود درست کردی. برو دست یکی دیگه رو بگیر ببر توش. منِ خونه و زندگی مجلل دارم. دیگه تورو نمیخوام. برو. اردشیر، به خداوندی خدا مهر عادل صد برابر قبل به دلم نشسته. تازه تشکری هم بهت بدهکارم. ممنونم که باعث شدی قدرشو بفهمم.
یکمرتبه دست روی قلبش گذاشت و چشمهایش را بست. به دیوار تکیه داد و کنار در نشست. فکر کردم دارد فیلم بازی میکند، بنابرین در را بستم. اما دو قدم که دور شدم، صدای گریه و هق هقش به منِ ایست داد. جوری گریه میکرد که دلم به رحم آمد. مینا مینا میکرد و میگفت: آخه منِ بدون تو چه کنم؟ این همه حرف شنیدم، این همه درد کشیدم، چرا داری خرابش میکنی؟
- همیشه کارهام احمقانه اس. اما چه کنم، اینم.
دیدم مادربزرگ دارد میاید، دوباره به سمت خانه برگشتم، پرسید: کیه؟ عادله؟
- نه، مادربزرگ.
- پس کیه داره گریه میکنه صلات ظهری؟
- اردشیر نکبته. ولش کنین.
- این خدا نشناس چرا ول کن تو نیست؟
- مادربزرگ، بیاین. ولش کنین. انقدر زر بزنه که بمیره.
- آخه بذار ببینم چی کار داره. چرا دست از سر تو بر نمیداره؟
- شما برین تو خواهش میکنم. منِ خودم راهیش میکنم. به شما روش باز نشه بهتره. مادربزرگ لا اله الی الهی گفت و برگشت و از دور گفت: نشینه زیر پات، میناها! عادل تا چند دقیقه دیگه میاد. فریب این پسره رو نخوری.
- اگه میخواست تا حالا آمده بود. اون هم حالا خودشو واسهٔ ما گرفته. شما مواظب سپیده باشین.
کمی فکر کردم که چه کنم او برود. صدایی از او در نمیامد. به گمان اینکه رفته، رفتم در را باز کردم. اما به جای اردشیر لکه های خون روی زمین دیدم. قبض روح شدم. با وحشت به دور و برم نگاه کردم. دیدم اردشیر در ماشین نشسته و دستمالی روی بینی اش گذاشته و سرش را به پشت صندلی اش تکیه داده. دویدم در ماشین را باز کردم و پرسیدم: چی شده اردشیر؟
- میبینی که خون دماغ شده ام.
- حالا چی کار میتونم برات بکنم؟
- برو سر زندگیت منِ هم میرم.
- سر زندگیم که میرم. واسهٔ دماغ تو چی کار میتونم بکنم؟
- بکنش بندازش دور. یا یه مشت بزن بهش که دیگه مغزم هم بیاد بیرون.
- حالا بند اومده؟
- داره بند میاد.
- چرا اینطوری شدی؟
- واسهٔ اینکه تو استقبال جانانه ای ازم به عمل آوردی، بی معرفت.
- حقته. اگه خوبی که منِ برم. بده، همسایه ها میبینن. عادل هم الان پیداش میشه. - مینا، غلط کردم. به خدا وقتی ارسلان گفت قراره با عادل آشتی کنی، نفهمیدم چطور پشت ماشین نشستم.
- این دوباره چه کلکیه، هان؟
- به روح مادرم دیگه راست میگم. تو عادلو جواب کن، اون وقت ببین منِ چیکار میکنم.
- اون وقت تلافی کار امروزو در میاری. معلومه.
- میگم به جون افسانه، به روح مادرم دیگه میگیرمت.
- برو، اردشیر. دوباره شیطان نشو. تو نمیتونی واسهٔ بچهٔ منِ پدری کنی.
- به خدا دوستت دارم. به خدا عاشقتم. به خدا روز و شبم شدی تو. یه بار بهم اعتماد کن. بعداً هم میتونی بری پیش عادل. اما اگه الان آشتی کنی، دیگه تمومه ها.
- گریه نکن. دوباره داره خون میاد. چرا اینطور میکنی تو؟ اعصابم رو خورد کردی اردشیر؟
- چی کار کنم؟ یه غلطی کردم. نمیدونم باید چطور تورو به دست بیارم. بیا الان بریم خونه تو ببین. تا اتاق سپیده رو هم آماده کردم. به جون خودت، به جون افسانه دروغ نمیگم.
- با خونواده ات میخوای چی کار کنی؟
- مبارزه. معلومه. تا حالاش هم کلی حرف بارم کردن که چرا مزاحم تو شدم. اما انگار فکر میکنن یه عشق بچه گونه، زودگذر بوده و تموم شده رفته.
- یه فامیل به هم میریزه، اردشیر. فکر افسانه رو کردی؟
- منِ به هیچی نمیتونم فکر کنم جز تو. وقتی افسانه هم با منِ ترک رابطه کنه، علی محمد کاریش نداره.
- از دست تو چی کار کنم آخه؟ فعلاً برو تا عادل نیومده.
- خب بیاد.
- نه. بیش از این نمیخوام خون به جیگرش کنم. گناه داره. منِ و تو مونده بفهمیم عادل کیه.
- باز رفت تو فلسفه و عرفان. بابا خوب عاشقه دیگه. مثل منِ.
- خب تو باید از منِ دل بکنی. اما اون باید از منِ و سپیده دل بکنه.
- کنده دیگه. فشار بهش وارد شده دیگه. خورد زمین، داره پا میشه. پس فردا هم میره زن میگیره. تو غصه نخور. ببین به چه روزی افتادم، تازه هنوز هم امید دارم. الهی قربونت بشم، ناامیدم که نمیکنی، هان؟ مینا جون بیا بریم خونه تو ببین.
- به منِ دست نزن.
- منِ نمیفهمم اون همه با منِ رقصیدی، حالا دست به صورتت نمیتونم بزنم؟
- تو بغلت که نرقصیدم. تو کی دستت به منِ خورده که بار دومت باشه؟
- خب ببخشین. خواستم نازت کنم. عادل بیاد جوابش منفیه دیگه؟
- حالا برو. باید فکر کنم. برو دعا کن که نیاد.
- عصر میام که ببرمت خونه رو ببینی.
- خونه میخوام چی کار؟ اخلاقتو درست کن.
- منِ اینم دیگه. ظاهر و باطن. اما دوستت دارم. خودت هم فهمیدی. ما بی مادری کشیدیم، اعصاب نداریم. عادل نکشیده، اعصاب داره.
- خب حالا بهانهٔ الکی نیار. فعلاً خداحافظ.
- مینا، این تن برات بمیره خرابش نکن.
- نمیدونم. آخه مگه مسخرهٔ منه؟ خدا رو خوش نمیاد.
- منِ یه ساعت دیگه زنگ میزنم.
- برو. خداحافظ. میخوای یه لیوان شربت برات بیارم؟ حالت خوبه؟
- خداحافظ، عشق منِ. هیچی نمیخوام جز تو. برو منِ خوبم.
به خانه برگشتم. مادربزرگ پرسید: رفت؟
- آره خون دماغ شده بود.
- وای، خدا مرگم بده.
- ردش کردم رفت. فهمیده میخوام با عادل آشتی کنم، دوباره پیداش شده.
- ولش کن، مادرجون. یه کم غصه میخوره، بعد فراموش میکنه.
- دلم براش سوخت.
- دلت واسهٔ خودت و بچه ات بسوزه. اصلاً واسهٔ چی این مدت سراغت نیومده بود؟
- منِ تازه طلاق گرفتم. الان که نمیشد برم زنش بشم. بیاد چی کار؟
- آخه نمیدیدم زنگ هم به هم بزنین.
- منِ کی جلوی شما این کارو کردم؟
- بالاخره منِ میفهمم.
- حالا چی کار کنم؟ بین دوراهی موندم.
- باز با دوتا قربونت برم، غلامتم، گولت زد؟
- آخه میترسم دوباره با عادل آشتی کنم این هم ولم نکنه، دوباره طلاق بگیرم.
- دختر جون مگه عادل مسخرهٔ توئه؟ یه باره تصمیم بگیر دیگه. منِ که میگم این پسره به درد تو نمیخوره. اتفاقا آدمی که اصلاً روحیاتش به تو نمیخوره همین اردشیره. اگه هم میخوای دوباره عادلو اذیت کنی که زنگ بزن افسانه بگو نیاد. گناه داره. خوب فکرهاتو بکن. این پسره ول کن تو نیست. ببین دوباره بری سر زندگیت گولشو نمیخوری؟
- دوستش دارم، مادربزرگ. دوستش دارم. هیچ کس حرف منو درک نمیکنه. نمیتونم رو دل صاحب مرده ام سرپوش بذارم. میخوام، اما نمیتونم. به جون سپیده نبودین ببینین اول چه برخوردی باهاش کردم.
مادربزرگ مهربان وقتی دید گریه میکنم نزدیکم نشست و سرم را نوازش کرد و گفت: دخترم، منِ میدونم عشق چیه. ما هم بالاخره جوون بودیم. ما هم احساس داشتیم. منِ حرف تورو میفهمم. از اول گفتم عادلو رها نکن. منِ میدونم تو عادلو دوست داری، منتها این پسره اس که نمیذاره این دوست داشتنو باور کنی. اگه ایمانتو قوی کنی، به خدا حرفهای این پسره که هیچ، حرفهای خود شیطون هم نمیتونه روت اثر بزاره. به خاطر خدا از اردشیر دل بکن. خود خدا هم کمکت میکنه عادلو دوست داشته باشی. اون وقت ببین چه درهایی رو به روت باز میکنه.
- همه جور تلاشی کردم اما نمیشه. دوست دارم با اردشیر زندگی کنم.
مادربزرگ دودستش را به علامت نمیدانم باز کرد و گفت: پناه بر خدا. خودت میدونی. دیگه طلاقت هم که داد. برو ببین زندگی با این پسرهٔ خل و دیونه چقدر می ارزه؟فقط این پسره رو دوباره سر کار نذار. بچه ام شده عروسک خیمه شب بازی. بابا عادل واسهٔ خودش کسیه، شخصیتیه. یه روزی آرزوشو میکنی. منِ مرده تو زنده. بگو خدا بیامرزدش.
مادربزرگ سفره را پهن میکرد که زنگ به صدا درامد. اگر تا نیم ساعت پیش در آرزوی رسیدن عادل بودم، آن لحظه تنم لرزید. دودلی به جسم و روحم خط میکشید و بر قلبم خراش وارد میکرد. از خجالت میخواستم فرار کنم. اما به کجا؟
مادربزرگ گفت: خودت برو دررو باز کن. منِ رفتم زیرزمین، ننه. روی دیدنشو ندارم. منِ نباشم جوابش کنی بهتره. کمتر خجالت میکشه. بگو رفته خونهٔ همسایه.
دیدم حق با مادربزرگ است. وقتی او در زیرزمین پنهان شد، سپیده به بغل رفتم در را باز کردم. عادل با سبد گلی زیبا مقابلم ایستاده بود. با لبخند گفت: سلام، مینا جون. سلام، بابا جون.
سلام کردم و احوالش را پرسیدم.
- میبخشین دیر کردم. دوستم نه صبح بهم خبر داد و منِ کرج بودم. با کلی پیغام و پسغام بهم خبر رسید که باید به علی محمد زنگ بزنم. ساعت ده موفق شدم با علی محمد صحبت کنم. وقتی گفت مینا منتظره، نفهمیدم چطور کارو رها کردم و خودمو رسوندم. به هر حال ببخشین. تلفنتون هم مرتب اشغال بود.
لال شدم. فقط مثل وامانده ها نگاهش میکردم. آخر گفت: چیه، مینا؟ مگه منتظر نبودی؟
- حالا بیا تو.
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ مادربزرگت حالش خوبه؟
- نه، نه. یعنی..... حالا بیا تو. مامان بزرگ رفته خونهٔ همسایه.
خیلی جدی گفت: اگه اومدنم نتیجه ای داره بیام. مینا، تو نگاهت انتظار ندیدم.
- به خدا تا یک ساعت پیش چشمم به در بود، عادل. اما کمی دیر اومدی.
- دیر اومدم؟
- منِ نمیخوام باز تورو گرفتار کنم. منِ مجبورم یه جور دیگه زندگی کنم.
- مجبوری؟ کی مجبورت کرده؟
- روزگار.
- مگه منِ مسخرهٔ توام مینا؟ مگه تو به افسانه نگفتی میخوای برگردی؟
- چرا اما نه که به این زودی بیای.
عادل سبد گلی را جلوی در گذاشت و با عصبانیت گفت: دیگه هرگز دنبالت نمیام. امیدوارم هر چقدر با اعصاب و آبروی منِ بازی میکنی، با اعصاب و آبروت بازی کنن. تو لیاقت گذشت منو نداری. نداری. میفهمی؟ نداری.
- عادل! عادل! صبر کن. عادل!
کنار ماشینش ایستاد و گفت: دیگه چیه؟
- منو ببخش. منِ قصد آزار تورو ندارم. به جون سپیده به خاطر خودته.
- چیه؟ اردشیر تهدیدت کرده گفته منو میکشه؟ آره؟
- نه به خدا. نه به جون سپیده. نمیخوام با تردید برگردم. فقط همین.
- خدا لعنتتون کنه. تا شوهر نکردی بچه پیش تو باشه. اما بفهمم داری شوهر میکنی، میام میگیرمش.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 1:25 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود