کویر تشنه-قسمت20


- من بچه تو بر میگردونم. قول شرف میدم. اما خواسته های دیگه رو شرمنده ام. فقط با خودم بیرون میری. فقط هم میتونی با افسانه صحبت کنی. گاهی هم با مادربزرگت. همین. آرایش هم زیاد نه. اما میتونی یه کوچولو بکنی. عیب نداره. منو عصبانی نکن، بی احترامی نمیبینی، عزیز دلم. الهی فدات شم. آخه من همه کس و کارم رو رها کردم واسهٔ تو خوشگلم.
- ولم کن. حوصله ندارم، اردشیر. بدنم درد میکنه.
- خدا عادلو از رو زمین برداره که من خیالم راحت بشه.
عادل تنها پشت و پناه من بود. نمیدانم چرا از نفرینش تنم لرزید. از دست دادن او از دست دادن جانم بود. نمیدانام چه مرگم شده بود. انگار یه روزه عاشق شده بودم. شاید اثر این عشق بود که جرئت کردم و گفتم: اردشیر، هر چی باشه عادل پدر بچهٔ منه. این حرفو نزن.
او در دنیای خودش غرق بود و چیزی حالیش نبود. به امیال خودش پاسخ گفت و لذت برد، و من زجر کشیدم. ظهر آن همه کتک بخوری، و تا سر حد مرگ بروی با هم خودت را تسلیمش کنی، این دیگر مرگی دوباره بود. اما چه کاری از دستم برمیامد؟ هر چه میکردم، آخرش کتک بود. از دختری بیست ساله چه مقاومتی برمیامد؟ نه پشتی، نه پناهی. حسرت روزگاری را خوردم که چطور عادل را به خاطر یک سیلی که حقم بود، یک هفته عذاب دادم. حالا با آن همه کتک و ناسزا چطور سپیده را تحویل دادم و به خانه بازگشتم و در آغوشش رفتم. از خودم و خواسته هایم بیزار شدم.
ده روز گذشت. در این مدت به قدری کسل و بیحوصله بودم که اردشیر به تنگ آمده بود. هر چه میکرد مرا خوشحال کند نمیتوانست. سرویس طلا برایم هدیه آورد، مرا به اوشان و فشم برد، قول سفر خارج داد، اما من سپیده را میخواستم. سینه هایم از شدت شیر دردناک و متورم بود و سپیده را میخواست. هر روز از بس گریه میکردم چشمهایم متورم بود.
اردشیر با دیدن وضعیت روحی من دلش به درد آمد. خلاصه یک شب که به خانه آمد، سپیده را در آغوش داشت. پریدم و او را بو کردم، مثل تشنه ای که به آب برسد. انگار خدا دنیا را یکجا به من داده بود. در آن لحظه اردشیر را به اندازهٔ عادل دوست داشتم و از خوشحالی چند بار بوسیدمش. سپیده کمی لاغر شده بود. مرا خیلی زود شناخت.
اردشیر پرسید: چرا بهش شیر نمیدی؟
- دیگه عادت کرده شیر مادر نخوره. بهتره ندم. شیر من هم داره خشک میشه.
- بهش بده، بابا. چرا بچه رو از نعمت خدا محروم میکنی؟
- چند روز پیش ماس؟
- حالا که فعلاً هست. تقویتش کن لاغر شده.
خلاصه وسوسه ام کرد که به او شیر خودم را بدهم. سپیده چنان با اشتها مک میزد که سینه ام به درد آمد. دیگر غصه ای نداشتم.
ظهر روز بعد افسانه تماس گرفت، و وقتی مطمئن شد اردشیر خانه نیست، گوشی را به عادل داد.
- سلام مینا.
- سلام عادل. خوبی؟
- الحمدلله. تو خوبی؟ رو به راهی؟
- خوبم. ازت ممنونم سپیده رو مدتی به من دادی.
- خواهش میکنم. حق توئه. اما من سپیده رو مدتی ندادم.
- یعنی باید زود بیارمش؟
- نه دیگه. مگه خبر نداری؟
- از چی؟
- از اینکه قراره سپیده پیش تو باشه.
- واقعاً؟
- آره. مگه اردشیر بهت نگفت؟
- نه. دیشب قافلگیرم کرد و با سپیده اومد. چیزی نگفت. فقط اصرار داشت که کوتاهی نکنم و بهش شیر خودمو بدم. پس قضیه این بوده.
- من بیرون سر کارم، سرم گرمه. اما تو خونه ای. حوصلت سر میره. سپیده مونسته. اون بیشتر از پدر به مادر نیاز داره. دیدی که کمی هم لاغر شده. هم غصهٔ تورو خورده هم شیر تورو میخواسته. البته مامان خیلی بهش رسید. همینطور افسانه. اما بچه مادرشو میخواد. من از وقتی تورو از دست دادم تحملم زیاد شده. گریه نکن دیگه.
- من نمیدونم چرا انقدر خر شدم. واقعا نمیدونم چرا حماقت کردم.
- دور از جون. تصمیم گرفته بودم بعد از ازدواجت با اردشیر نه باهات حرف بزنم، نه ببینمت، نه اجازه بدم سپیده رو ببینی. اما نتونستم. نمیدونم چرا. شاید علتش سپیده اس که ما دو تا رو به هم پیوند میده. به هر حال سپیده پیش تو باشه. اما تورو به خدا قسم میدم اگه دیدی اردشیر با سپیده رفتار خوبی نداره یا کتکش میزنه یا به تو غر میزنه، و خلاصه مزاحم اردشیره، به خودم تحویلش بدی. نمیخوام سپیده عصبی و عقده ای بار بیاد و یکی لنگهٔ اردشیر بشه.
- میفهمم، عادل. من به تو قول دادم، سر قولم هم هستم. اگه دیدی دوری بچه مو به جون خریدم، فقط به خاطر خود سپیده و قولم بود. حواسم هست. اما اردشیر در حال حاضر که سپیده رو خیلی دوست داره. خیلی هم مواظبشه. فقط نباید عصبی بشه. همین.
- میشناسمش.
- واقعا ازت ممنونم. دلمو شاد کردی. خدا دلتو شاد کنه، عادل.
- ایشالله. چیزی واسهٔ سپیده نیاز داشتی، پولی، لوازمی، به افسانه بگو به من بگه.
- تو به اندازهٔ کافی واسعش پول میریزی. ممنونم. اردشیر هم خداییش دست و دل بازه.
- خدا رو شکر. اقلاً از این بابت خیالمون راحته.
- من لیاقت ندارم که واسم غصه بخوری، عادل. من به تو بد کردم. دارم چوبشم میخورم. تو به زندگی خودت برس.
- من هنوزم به چوب خوردنت راضی نیستم. برای راحتیت دعا میکنم. به ازدواج مجدد هم فکر نمیکنم. تورو که انقدر دوست داشتم از دست دادم، وای به حال یکی دیگه.
- بالاخره باید ازدواج کنی. خوش به حال کسی که جای من میاد.
- تا قسمت چی باشه. کاری نداری؟
- نه. باز هم ممنونم. از سپیده هم مثل چشمهام مواظبت میکنم.
- مطمئنم که بهت دادمش. گوشی رو بده سپیده کمی صداشو بشنوم.
بعد از اینکه سپیده کمی برایش حرف زد و بابا بابا کرد، گوشی را گرفتم و پرسیدم: کی بیارمش ببینیش؟
- هر موقع که تونستی. به خاطرش دعوا مرافعه نشه. خواهش میکنم.
- باشه. راستی از پدرم خبر داری؟
- هفتهٔ پیش دیدمشون. خوبن. بد نیستن. تو مگه نمیری یواشکی بهش سر بزنی؟
- از وقتی با اردشیر عروسی کردم نه. نمیذاره پامو بیرون بذارم.
- خب ازش بخواه خودش ببردت. دیگه شمر که نیست.
- آره باید همین کارو بکنم. آخه این هم باباشو نمیبینه. نخواستم نقطه ضعف نشونش بدم.
- تو چه میدونی، شاید یواشکی میبیندش. تو هم برو پدرتو ببین. گوشی رو میدم افسانه. خداحافظ مینا.
- خدانگهدار عادل. بازم ممنونم.
کم کم ترم جدید آغاز میشد. از اردشیر خواستم بگذارد بقیهٔ درسم را ادامه بدهم، اما مخالفت کرد. گفت: من میگم حق اینکه بری یه کبریت بخری نداری، تو میگی برم دانشگاه؟
به هر ترفندی دست زدم، گریه کردم، قهر کردم، التماس کردم، آخر دعوا کردم و کتک جانانه*ای نوش جان کرد، اما پیروز نشدم. فردایش با یک سرویس جدید طلا برای آشتی آمد. فکر میکرد طلا و جواهر میتواند نیازهای روحی مرا پاسخ بدهد. من دختر احمقی نبودم که مثل حیوان کتک بخورم و با یک سرویس همه چیز یادم برود و خوشحال شوم. خودش هم میفهمید طلا مرا شاد نمیکند، چون اصلاً استفاده نمیکردم. جایی نمیرفتم که استفاده کنم. فقط گاهی منزل دوستهای متأهلش میرفتیم. همان سرویسی که برای عروسیم خریده بود به گردنم بود، والسلام. به هر حال چارهی جز آشتی نداشتم. از او میترسیدم. همین که اجازه داده بود سپیده پیشم باشد و با او بد تا نمیکرد، خدا را شاکر بودم. قید دانشگاه را هم زدم. آخر سپیده را به کی میسپردم؟ اردشیر حوصلهٔ برو و بیا نداشت. افسرده شده بودم. دیگر آن مینای شاد نبودم. دلم به سپیده خوش بود و هفته ای یکبار تماس با مادربزرگ و مادرم. همین. البته افسانه مرتب به من سر میزد احوال میپرسید. با من همدردی میکرد و اردشیر را نصیحت میکرد. اما او نصیحت پذیر نبود. مرا کرده بود زندانی. البته هرچه میخواستم برایم فراهم میکرد. تمام وسایل رفاهی در منزل برایم مهیا بود. همه چیز بهترین بود. حتی وسایل ورزشی و صوتی و لباس و لوازم آرایش. اما من اجتماع را میخواستم. ارتباط نیاز من بود، که متاسفانه شدیداً از آن محروم بودم، مگر فقط با خودش.
شش ماه بعد از ازدواجمان خبر تأثرانگیز فوت پدر عادل را شنیدیم. او در اثر سکتهٔ قلبی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. میدانستم قضیهٔ من و عادل و اردشیر او را از پا درآورده، بس که غصه خورده بود، بس که خجالت کشیده بود. من آقای رادش را خیلی دوست داشتم. پدرشوهر نازنینی بود. یکبار از او بی احترامی یا حرف نسنجیده نشنیده بودم. مهربان و باشخصیت بود. درست مثل عادل. خیلی دلم سوخت که نتوانستم محبتهایش را جبران کنم و اواخر اصلاً ندیده بودمش تا از او حلالیت بخواهم. خودم را مسئول مرگش میدانستم و میخواستم هر طور شده در مراسمش شرکت کنم. آنقدر با اردشیر صحبت کردم تا راضی شد برای خاکسپاریش برویم. عمویش را خیلی دوست داشت. خیلی هم برایش اشک ریخت. خب البته خودش را مقصر میدانست و عذاب میکشید.
بالاخره رفتیم. با اقوام رو به رو شدن درد بزرگی بود، اما آن را به جان خریدیم. برعکس انتظارمان خانوادهٔ عادل به جز خودش و علی محمد اردشیر را تحویل گرفتند. بالاخره مهمانشان بود. البته اردشیر با علی محمد و عادل دست داد و تسلیت گفت، اما گرمی و صمیمیت سابق را ندید، که خب حقش بود. از اینکه خانواده ام را میدیدم احساس خوبی داشتم. با مهناز و مادر روبوسی کردم و کمی در آغوش مادرم اشک ریختم. گفت: تو چرا انقدر لاغر و زرد شدی؟ و یک فصل هم برای ریختن گوشتهای بدن من گریه کرد. جلو رفتم و به پدرم سلام کردم. جوابی نشنیدم. چقدر خجالت کشیدم، بماند. اردشیر با دیدن برخورد پدرم اصلاً جلو نیامد و با او رو به رو نشد. به نظرم پدرم خیلی پیر شده بود. دور چشمهایش از شدت اشک متورم بود، اما گونه هایش آب شده و چروک افتاده بود. مگر آسان بود عزیزش را هرگز نبیند و بداند که دارد زجر میکشد و هیچ کاری هم برایش نکند؟ پدر از درون شکسته بود. فقط حفظ غرور میکرد. از مهناز شنیده بودم که رابطهٔ مادر و پدرم مثل سابق نیست و مادر دیگر پدر را آنگونه تحویل نمیگرد. پدر را مسبب دوری از فرزندش میدانست و نمیتوانست با اوعاشقانه رفتار کند. زندگی همه را به هم ریخته بودم، فقط به خاطر اینکه مال اردشیر سرزباندار شیطان باشم، که حالا آن سرزبانها خلاصه میشد در زور و توهین و کتک.
آنروز از نظر اردشیر دیوانه یک اشتباه مرتکب شدم، و آن این بود که جلو رفتم و مستقیماً به عادل و مادرش تسلیت گفتم. عادل دستش را دراز کرد و سپیده را از من گرفت. موقع برگشتن دو نفر از اقوام را به رستوران مورد نظر خانوادهٔ عزادار رساندیم، اما هر چه تعارف کردند، اردشیر نپذیرفت و به خانه رفتیم. سپیده را در اتاقش رها کردم و به اتاقم رفتم تا لباسهایم را عوض کنم که مثل بالا نازل شد. گفت: عوضی آشغال به چه حقی رفتی با عادل سلام علیک کردی؟
- خب تسلیت گفتم. مگه خودت با عادل دات ندادی؟
- مگه من رو به رو شدن شما دوتا رو ممنوع نکرده بودم؟ مگه حرف حالیت نمیشه، کثافت؟ میخوای لج منو در بیاری؟
- به خدا نه. چرا باید این کارو بکنم؟ من فقط وظیفمو انجام دادم.
- وظیفه بخوره تو اون سرت. اون بیشرف دستشو به بهانهٔ گرفتن سپیده به بدن تو کشید. فکر کردی من نمیفهمم؟
- این دری وریها چیه؟ عادل اهل گناه نیست. تو دلت از بابات پره که تحویلت نگرفت.
چنان لگدی به پهلویم زد که روی زمین ولو شدم. از درد دیگر چیزی نمیشنیدم. سپیده از سر و صدا به اتاق ما آمد و از صدای بلند اردشیر به گریه افتاد. اردشیر گفت: مگه بابای تو تورو تحویل گرفت، بی بته؟ مردشور خودتو ببرن با خونواده ات.
- اردشیر خسته شدم از دستت. مدام بهانه میگیری. اگه منو نمیخوای، اگه من بی بته ام، اگه بی خونوادهم، طلاقم بده. به خدا ازت سیر شدم. دعات هم میکنم. ما سرپرست نمیخوایم. من دارم شکنجه میشم. هییچ جا نرو، با کسی حرف نزن، وظیفه تو انجام نده، دانشگاه نرو، شب کنار بچت نخواب. مدام توهین و کتک. آخه چه مرگته؟ مگه به من شک داری، عوضی؟
دوباره مشت و لگد بود که به من تقدیم شد. گفت: تو اگه پاک بودی، با همون بدبخت مظلوم زندگی میکردی که خواهر من آرزوشو داشت.
- خب من از اول تو رو دوست داشتم. گناه کردم؟
- تو امتحان خوبی پس ندادی. برای همین هم باید توی خونه حبس باشی. بذارم بری بیرون که یکی دیگه طور کنی کثافت؟
- بچگی کردم. غلط کردم. گول تورو خوردم. روزی هزار بار هم دارم آرزوی عادلو میکنم. ولم کن. دست از سرم بردار. بذار از زندگیت برم بیرون. تو رو روح مادرت آزارم نده. بذار برم.
نشست روی سینه ام و آنقدر سیلی به صورتم زد که خون از دهان و بینیم به این طرف و آن طرف ریخت. گفت: عادلو میخوای؟ پس ازروی وظیفه نرفتی بهش تسلیت بگی. حالا بذار من وظیفه مو به جا بیارم. طلاق میخوای؟ چی کم داری، هرزه؟ پشت گوشتو دیدی، عادلو دیدی. میکشمت، اما تورو طلاق بده نیستم. همه رو ول کردم واسهٔ تو، اونوقت این مزدمه؟ آخه مردم بهم نمیخندن؟ عذرخواهی کن. زودباش، وگرنه مغزتو میکوبم رو زمین تا بمیری.
وقتی دیدم سپیده را که کنارم نشسته بود و گریه میکرد به آن طرف پرت کرد و او ریسه رفت، گفتم: غلط کردم. پاشو از روم. سپیده از حال رفت.
با کلی ناسزا از رویم برخاست و لگد محکم دیگری به پایم زد و گورش را گم کرد. احساس میکردم صورتم از فرط حرارت و ورم دارد منفجر میشود. اما اول سپیده را آرام کردم. در حمام اتاقمان صورت خونیم را شستم. مثل لبو سرخ شده بودم. فقط لعنتش کردم و از خدا خواستم خبر مرگش را برایم بیاورند. روی تخت افتادم و زار زدم. سپیده هم واسهٔ خودش میلولید و به لوازم آرایش من دست میزد و گندی بالا آورده بود دیدنی، اما برایم مهم نبود. ساعت نزدیک پنج بود و خدا خدا میکردم زودتر به مغازه برود غافل از اینکه خیال دارد به احترام عمویش یک هفته مغازه را تعطیل کند و من فلک زده باید قیافهٔ نحسش را صبح تا شب تحمل میکردم.
دیدم سرو صدایی نمیاید و ساعت از پنج و نیم گذشته. از روی تخت برخاستم و به سمت آشپزخانه راه افتادم. با کمال تعجب دیدم روی صندلی آشپزخانه نشسته و مثل ابر بهار اشک میریزد. دستمال خونیی هم دستش بود، انگار بینیش خون آمده بود. نمیدانام به خاطر عمویش بود یا پدرش یا من یا بدبختیمان، و یا دلش به حال من سوخته بود و برای رفتار وحشیانهٔ خودش اشک میریخت. کمی برای سپیده سوپ گرم کردم و بدون صحبتی از آشپزخانه خارج شدم.
خلاصه تا دروز با هم حرف نزدیم. این بار او هم برای آشتی عجله ای نداشت. بعد از دروز به خاطر مراسم سوم آقای رادش از من پرسید: میای مسجد یا نه؟
- با این سر و صورت کجا پاشم بیام؟ هر چی آبروم ریخته بسه.
- چیز زیادی پیدا نیست.
- جای انگشتهات رو صورتم کبوده. چی چی معلوم نیست؟
- پس من رفتم.
در دلم گفتم: بری که برنگردی. اما بلند گفتم: دوباره تلافی سرسنگینیشونو سر من خالی نکنی، اردشیر. فکرهاتو بکن بعد برو.
غری زد و رفت. یک ساعت بعد زنگ تلفن به صدا درآمد. افسانه بود. از اینکه نرفته بودم نگران شده بود. حقیقت ماجرا را برایش گفتم. دلش سوخت. گفت از تلفن عمومی تماس میگیرد و اردشیر در راه برگشت به خانه است.
آنشب غرق خواب بودم که متوجه شدم اردشیر مرا میبوسد. دلم میخواست پرتش کنم کنار اما جرئت نکردم. گفتم نصفه شبی به جانم میافتد و سپیده میترسد. خودم که دیگر پوستم کلفت شده بود. فقط گفتم: راحتم بازار. چرا مزاحم خوابم میشی؟ تو خواب هم نباید آرامش داشته باشم؟

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 1:29 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود