قصه عشق-قسمت2

.

پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه بايد برم.......(اي لعنت بر اين تعارفات)...... بر خلاف انتظار من كوتاه اومد و خيلي خالصانه گفت : هر جور راحتي.

انگار يك تشت گنده آب سرد رو سرم خالي كردن . و ا رفتم برقي كه تو چشم نازنين بعد از تعارف امير پيدا شده بود يكمرتبه خاموش شد. چه بايد ميكردم. بالاخره در حاليكه به خودم به خاطر تعارف احمقانه اي كه كرده بودم لعنت مي فرستادم . خداحافظي كردم و از خونه دايي اينا كه تو خيابون دربند بود بيرون اومدم

سوار ماشينم شدم و مدتي سرم رو رو ي فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حركت نداشتم بالاخره بعد از مدتي ماشين رو روشن كردم و راه افتادم اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همين راهمو دور كردم در حاليكه به طور معمول بايد از جاده قديم شمرون سرازير ميشدم به طرف پايين . راهم رو به طرف خيابون پهلوي وسپس اتوبان شاهنشاهي كج كردم (ما اونموقع هنوز تو سي متري نارمك مي شستيم)

اتوبان بشدت يخ زده بود طوري كه با هر ترمز يه چيزي حدود پنجاه تا صد متر ماشين رو زمين سر ميخورد .

در سكوت كامل و آرام رانندگي ميكردم. مثل بچه آدم . جوري كه اصلا" از من بعيد بود .

تو فكر بودم و اصلا متوجه محيط اطراف نبودم كه يه مرتبه به خودم اومدم و ديدم جلوي در خونه هستم . ساعت كمي از شش صبح گذشته بود.وقتي در خونه رو باز كردم پدرم رو ديدم كه داشت آماده ميشد بره كله پاچه بگير .......

سلام كردم........

جواب سلامم رو داد و گفت :‌ چه عجب سحر خيز شدي؟ ظاهرا" متوجه نشده بود كه تازه از راه رسيدم.

ادامه داد : مهموني ديشب خوش گذشت .گفتم بد نبود

پرسيد: كي اومدي خونه ؟

گفتم : الان.....


يه نگاهي به من كرد وگفت : پس خيلي خوش گذشته .... خنده دوستانه اي كرد و رفت دنبال كله پاچه. منم يه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت كردم تو رختخواب . خيلي زود خوابم برد

نزديكيهاي پنج بعد از ظهر بود كه با صداي مادرم از خواب بيدار شدم. در حاليكه با متكا آرام به پك و پهلويم ميزد، ميگفت : بلندشو چه قدر ميخوابي. مگه كوه كندي .....بلند شو ....يا الله بلند شو........

بعد اضافه كرد ، اين دوستان ناشناستم كه پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا كندن......حرفم نميزنن كه آدم ببينم دردشون چيه ؟

با خودم فكر كردم .من كه دوستي ندارم كه نتونه با مادرم حرف بزنه .......پرسيدم : كس ديگه اي زنگ نزد.....گفت نه......

پرسيدم هيشكي ؟......

گفت : اصول دين ميپرسي ؟ و ادامه داد. گفتم نه...... فقط.......

گوشام تيز شد.

فقط چي ....

فقط برادر زاده عزيزم فيلش ياد هندستون كرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه.....بنظر شما اشكالي داره يا بايد از شما اجازه مي گرفت......

اينو كه گفت يه مرتبه برق از كلمه پريد . نازنين بود زنگ ميزد .......

بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از يه دوش سريع السير شماره خونه دايي اينارو گرفتم.به زنگ دوم نرسيد صداي نازنين رو از پشت تلفن شنيدم.

با بغض گفت : كجايي ؟

گفتم : به خواب مرگ فرو رفته بودم

دستپاچه گفت : خدا نكنه

گفتم الان حالم از صدتا مرده ام بدتره نميدوني ديشب با چه جون كندني دل از خونه تون كندم.......اين امير نامردم كه دوباره تعارف نكرد .

نازي گفت : احمد نميتونم دوري تو رو تحمل كنم .تو رو خدا ، ....تورو ..... خدا هرجوري ميتوني خودتو به من برسون .

بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهي به ساعت كردم پنج و چهل دقيقه بود براي ساعت شش ونيم سر پل تجريش قرار گذاشتيم.

با سرعت لباس پوشيدم و آماده حركت شدم .كه مادرم جلوي در يقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر كجا..... ما هم مادرتيم مثل اينكه ها.سهمي داريم . تو كه دايم يا اينور و اونوري يا وقتي هم خونه اي خوابي . يه ماچ مامان خر كني كردمش و گفتم ما كه در بست كوچيك شماييم . تازه بخشش از بزرگونه.

خنده اي كرد وگفت : برو ...برو كه تو اگه اين زبون نداشتي كه اين همه گلو گير دختراي مردم نميشدي ،برو .....برو كه طرف منتظره ........

بنده خدا نميدونست ايندفعه اين منم كه صيدم نه صياد........

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:, | 1:56 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود