قصه عشق-قسمت21

بعد رفتم آرايشگاه . اونجا با داريوش قرار داشتم ، وقتي رسيدم ديدم نشسته و داره اصلاح ميكنه .
وقتي وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهم تبريك گفت و من رو برد نشوند رو صندلي و كارش رو شروع كرد . يكساعت و نيم با موهاي سرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان ديگه هر كاري بلد بودم كردم.
نگاهي كردم ديدم واقعا سنگ تموم گذاشته .يك اصلاح كامل و بي نقص.
داريوش كه كار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روي صندلي انتظار نشسته بود ،گفت: الحق كه شاهكار كردي آقا هوشنگ . من مونده بودم اين جونور رو چه جوري به مهمونا نشون بدم كه نترسن.
درحاليكه از روي صندلي بلند شده بودم به طرفش رفتم و گوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به كار افتاد.......
درحاليكه سعي ميكرد گوشش رو آروم از لاي انگشتاي من بكش بيرون گفت : بابا شوخي كردم . فيل مرده و زنده اش صد تومنه. شما اجل بر اين حرفا هستي......
يه ذره گوشش رو پيچوندم و گفتم چه غلط ها لغت هاي قلمبه سلمبه ياد گرفتي .
با زبون بازي گفت : ما شاگرد مكتب خونه شما هستيم . قربان.....
همه خندشون گرفته بود از حرفاي اون .
هوشنگ گفت : احمد آقا من ضامن.
گوشش رو ول كردم و گفتم....فقط محض خاطر هوشنگ خان.
داريوش گفت: ما كوچيك هوشنگ خان و اون قيچي تيز گوش برش هم هستيم . بعد به رفت طرف و هوشنگ رفت و شروع كرد به ماچ كردن اون و گفت ‌: اينم براي اثبات ارادتمون به ايشون.
در همين حال دست كردم تو جيبم و يه پك اسكناس صد توماني از جيبم در آوردم كه بدم هوشنگ ، كه دستم رو گرفت و به طرف جيبم برگردوند و گفت : مطلقا از اينكارها نكن كه ناراحت ميشم.
اين رو ميهمون مني.........
گفتم : آخه نميشه كه ، اينجور موقع ها رسمه كه شيريني هم ميدن.......نه اينكه پول هم نگيرن.......
گفت : رسم و رسوم جاي خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشي . شيريني هم ميخواي بدي دم شما گرم . يكي از بچه هارو ميفرستيم شيريني ميخره و مياره .
اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشي . بعنوان هديه عروسيت.
ديدم اصرار بي فايده است.همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهار مهمون من هستند ميري هركي هرچي ميخوره براش ميگيري.
بعد هم از هوشنگ به خاطر زحمتي كه كشيده بود تشكر كردم و با داريوش زديم بيرون و بطرف آرايشگاهي كه نازنين اينا رفته بودن حركت كرديم.
يك ربع زود رسيده بوديم . خبر داديم كه رسيديم و پشت در منتظريم .
بعد از نيم ساعت مامان و نازنين و زندايي از در آرايشگاه اومدن بيرون در حاليكه نازنين مثل ماه شده بود .
چند لحظه محو تماشاي نازنين شده بودم . كه مامان گفت : وقت براي تماشاي اين فرشته خوشگل زياد داري .حالا بريم كه روده كوچيكه بزرگ رو خورد.
خيلي خجالت كشيدم ........نازنين هم سرش رو انداخته بود پايين ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.
هيچي نگفتم : سوار شدم و راه افتاديم.
مامان تو راه يه كم سر بسر داريوش گذاشت و داريوش هم مطابق معمول كم نياورده و بلبل زبوني ميكرد.
بالاخره رسيديم خونه ، تا زندايي در رو باز كرد . اردشير و اشكان كه با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخيره شدن به ما.
اردشير گفت : داداشي چقدر خوشگل شدين......هم شما هم زنداداش.
گرفتمش ، يه ماچش كردم و گفتم : داداشي چشمات قشنگ مي بينه . در حاليكه محكم خودش رو به پاهاي من چسبونده بود با هم به اتاق رفتيم . بابا و دايي جان نشسته بودن و حرف ميزدن.
مامان و زندايي بعد از يه سلام و عليك كوتاه دويدن تو آشپزخونه تا هرچه زودتر نهار رو بكشن ، تا بخوريم و بريم به سمت محضر.....
ساعت چهار بود كه لباس هامون رو پوشيديم و به طرف محضر كه تو خيابون شاه ،خيابون قوام السلطنه بود راه افتاديم.
خان دايي ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .
پنج دقيقه به پنج رسيديم. خان دايي هم ، در حاليكه لباس پلو خوري خودش رو پوشيده بود دم در محضر قدم ميزد.
همه در حال پياده شدن از ماشين سلام كرديم.
تا مارو ديد پرسيد : شناسنامه هارو آوردين يا نه ؟
مامان سلام كرد و گفت: بله خان داداش اينجاست ، در همين حال دست كرد تو كيفش و شناسنامه هاي من ، نازنين ، بابا و دايي رو از تو كيفش در آورد و دست خان دايي داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو كيفم كه يادمون نره .
خان دايي سري به علامت رضايت تكون داد و گفت : خب سريع تر بريم تو كه دير ميشه........مثل اينكه خان دايي بيشتر از همه عجله داشت كه اين كار هرچه زودتر انجام بشه.......
داخل محضر شديم و خان دايي يك راست سراغ پيرمردي كه گوشه دفتر بود رفت و چيزي بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پير مرد هم كه معلوم بود صاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبي از روي شناسنامه ها كرد و بعد از ده دقيقه ما رو صدا كرد و مراسم شروع شد .بعد از گرفتن وكالت از نازنين و من شروع به خوندن صيغه عقد كرد . ودر آخر گفت : مبارك است انشالله........بعد من حلقه اي رو كه تهيه كرده بوديم دست نازنين كردم و او هم همينطور .
خان دايي رو به من كرد و گفت : مهريه زنت رو بده .
به داريوش گفتم داريوش سكه هارو بده.........
داريوش دودستي زد تو سرش و گفت : اي داد بيداد < ديدي چي شد.....
سكه ها.......
گفتم سكه ها چي؟.......................
گفت : سكه ها رو........................
مامان گفت : سكه هارو چي؟.........
گفت : سكه هارو گذاشتم توي اين جيبم.........
همه گفتيم : خب ................
گفت : خب به جمالتون .....الان هم همين جاست......
سكه هارو از جيبش در آورد و به همه نشون داد.
خان دايي با نوك عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل كي ميخواي درست بشي خدا عالمه...............
داريوش خنده اي كرد و گفت : زنم بدين درست ميشم.......
خان دايي هم گفت : آخه مگه مردم توپ كله شون خورده ، به چلي مثل تو زن بدن....... تازه تو هنوز دهنت بوي شير ميده .
داريوش رفت سراغ خان دايي و يه ماچش كرد و گفت :دايي جون راه داره من از فردا ديگه شير نميخورم و از آدامس استفاده ميكنم كه ديگه دهنم بوي شير نده.............
خان دايي گفت : گيرم كه اين و درست كردي ، تاب مخت رو ميخواي چيكار كني.........
داريوش دستي به سرش كشيد و كمي فكر كرد و گفت : راست ميگين. اينو كاريش نميشه كرد......
همه زديم زير خنده .....سكه هارو گرفتم و به نازنين دادم.......
خوشبختانه سر خان دايي با داريوش گرم بود و متوجه تقلبي كه ما در خريد پنج پهلوي به جاي يك پهلوي كرده بوديم نشد.......بعد از تشكر از محضر دار دسته جمعي از محضر خارج شديم


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, | 11:37 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود