دالان بهشت-قسمت28

یادم است که آن روز ثریا اخم هایش سخت توی هم بود. برخلاف من که اصلا برایم مهم نبود، معلوم بود برای امیر خیلی مهم است که بداند چه شده. چون مدام به شوخی حرف را به اخم های درهم ثریا می کشید و غیر مستقیم سعی داشت از موضوع سر در آورد. محمد هم نمی دانم به خاطر امیر یا چون برای خودش هم مهم بود، بالاخره از خود ثریا علت ناراحتی اش را پرسید و معلوم شد که ثریا هم برای جدا شدن دوستش سیمین از نامزدش ناراحت است و هم از جواد گلایه دارد که برنامه مسافرت دو سه روزه آن ها را به هم زده. گویا قرارگذاشته بودند با دو نفر از دوستانشان همراه سیمین و به قول ثریا برای تمدد اعصاب سیمین به مسافرت بروند.

محمد با آرامش و خیلی راحت گفت: خوب در مورد قضیه سیمین که به نظر من ناراحتی ات موردی نداره، چون اگر درست فکر کنی متوجه می شی که باید برای دوستت خوشحال هم باشی. چرا فکر نمی کنی اگر ازدواج می کرد باید بقیه عمرش رو با ناراحتی می گذروند؟ کی گفته به خاطر یک بله، یا نه، آدم باید یک عمر بسوزه و بسازه؟ از تو بعیده! به جای این که مسیر افکار اونو عوض کنی، خودت هم شدی همپای اون؟!

ثریا جواب داد: این برای من و شماست که گفتنش آسونه، توی جامعه ما وضع یک دختر با یک پسر خیلی فرق می کنه. اون درد خودش هم فراموشش بشه، حرف مردم و اینو اون رو که نمی تونه فراموش کنه و ندیده بگیره. از اون گذشته یک زن با یک مردخیلی فرق می کنه. اون دو سال جوانیش رو پای این آدم گذاشته...

محمد حرفش را قطع کرد و مصمم و محکم گفت: ببین از همین جاست که داری اشتباه می کنی و غلط نتیجه گیری می کنی. موضوع دقیقا همینه که چون با یک مرد فرق می کنه و درست به این علت که دو سال وقت گذاشته باید خوشحال باشه. ببینم، حالا چون دختره و مسئله برایش فرق می کنه، اگر می رفت و چند سال بدبختی می کشید و با یک بچه  به این نتیجه می رسید که اشتباه کرده، اون وقت بهتر بود؟! راحت تر فراموش می کرد؟!یا اگر بقیه عمرش را فدای این دو سال می کرد، دیگه احساس مغبون بودن نمی کرد؟! هنوز نه پای بچه ای در کار بوده، نه سال های زیادی که بگه عمرم از بین رفته، پس نامزدی که می گن، برای چیه؟! بهتر نیست به جای این که فکر کنه سرش کلاه رفته، از این طرف به قضیه نگاه کنه و ببینه که خدا چقدر دوستش داشته که از اول راه کمکش کرده؟! درضمن همین که جسارت داشته که بگه اشتباه کردم، خودش یک هنر و کار بزرگه، نه شکست.حالا شما به جای این که مثل اون زانوی غم بغل بگیری، بهتر نیست صورت درست قضیه را بهش نشون بدی؟! چرا بهش نمی گی حرف خاله خانباجی و این و اون و به قول خودتون مردم را بندازه دور؟! توی مصیبت هایی که اون باید می کشید و رنج هایی که بعدا باید میبرد، این مردم و خاله خانباجی ها چقدر می تونستن شریک باشن و سهم داشته باشن؟!مسلما اگر بی تفاوت نبودن، غیر از یک تاسف و سر تکون دادن که – ای داد و بیداددختره بدبخت شد – سهمی را قبول نمی کردن! اون وقت این با عقل جور در می آد، آدم واسه کسانی که توی زندگیش خنثی هستند و کارشون فقط حرف زدنه، رنج بکشه؟! حرف بادهواست. به خاطر باد، آدم عاقل که هیچ، آدم احمق هم حاضر نیست، خودشو رنج بده،حاضره؟!

برای اولین بار دیدم ثریا جوابی برای گفتن ندارد و سخت به فکر فرو رفته است و باز توی چشم هایش تحسین و تشکر از محمد موج می زند و این برای من کشنده بود.

شاید آن روز همه به فکر فرو رفتند و از حرف های محمد نتیجه و درسی گرفتند، غیر از من بیشعور و کم عقل که همه فکرم معطوف این بود که اصلا چرا ناراحتی ثریا برای محمد باید مهم باشد تا بخواهد راه پیش پایش بگذارد و یک ساعت در موردش حرف بزند و چرا ثریا با آن نگاه ملامال از تشکر و احترام به محمد نگاه می کند.

همه ساکت بودند که باز امیر که انگار با سکوت دشمن خونی بود، سر حرف راباز کرد و گفت: خوب این که قضیه سیمین خانم و قضاوت جناب قاضی، لطفا قربان به شکایت بعدی هم رسیدگی بفرمایین!!!

بالاخره آن قدر شوخی کرد که حرف را به مسئله مسافرت ثریا کشاند و محمداین بار هم از ثریا حمایت کرد و آتش غضب و حرص و حسادت من چندین برابر شد.

جواد گفت: محمد، تو قضاوت کن، درسته، سه چهار تا دختر، تک و تنها پاشن برن یک شهر غریب مسافرت؟!

محمد در کمال ناباوری همه ما و شاید حتی خود ثریا راحت گفت: اگر نظر من رو می خوای، آره درسته!

دهان هر سه ما از تعجب و دهان ثریا از مسرت و حیرت باز مانده بود، طوریکه همه ناگهان ایستادند، ولی ثریا زودتر خودش را جمع و جور کرد و راه افتاد. چندقدمی که دور شد جواد با حرص گفت: تو اصلا می فهمی چی می گی؟!

محمد جدی و خیلی راحت گفت: آره می فهمم. اینم که خواهر تو نه یک دختربی دست و پاست نه یک دختر بچه و نه کم عقل و سر به هواست، و این که از روی احترام از تو اجازه می گیره و روی حرفت هم حرف نمی زنه بازم از فهمیده بودنشه.

جواد غضبناک گفت: یعنی چه؟ یعنی بگذارم بره؟ می دونی ممکنه چه اتفاقهایی بیفته؟ من چطوری اطمینان کنم که...

محمد با خونسردی حرفش را قطع کرد و همان طور که راه می افتاد گفت:خواهر تو، آن قدر عاقل هست که راه رو از چاه تشخیص بده و خودت هم اینو خوب می دونی.در ضمن می دونم مسئله اعتماد و اطمینان تو به خود ثریا هم نیست. جواد جون نمی شه که تو هر وقت دلت می خواد اونو عاقل بدونی، هر وقت برایت صرف نکرد، نه. خوب، حالاتو قبول داری خواهرت، عاقل و بالغ و قابل اطمینانه یا نه؟!

جواد من و من کنان گفت: خوب، آره، ولی...

محمد گفت: پس دیگه ولی نداره. چون تو الان تنها به دلیل دختر بودنش داری مانعش می شی، مگه نه؟! اونم حق داره توقع داشته باشه که تو به صرف جنسیتش رویش قضاوت نکنی، منظرمو می فهمی؟!

محمد می گفت و من حرص می خوردم، از تعریف هایش از ثریا و طرفداری هایش خون خونم را می خورد و لحظه به لحظه تحملم کم تر می شد. این بود که وقتی آخرهای مسیر امیر گفت – راستی بچه ها، اگه آقا رضا زنگ بزنه همین هفته دیگه مسافرتمون حتمیه – دیگر از حرص مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم. تا آن روز اصلا نشنیده بودم که قرار است با جواد و ثریا به مسافرت برویم. گرچه محمد شوق و تمایل خاصی نشان نداد، ولی همین خبر که ثریا و جواد هم می خواهند همراه ما بیایند کافی بود تا چشم عقلم را کاملا کور کند. حسادت نابینایم کرده بود و در حد انفجار عصبانی بودم. اینشد که آن شب بدترین مشاجره و بگو و مگوی ما و در حقیقت آخرین مشاجره بین ما درگرفت. درگیری ای که باعث شد بالاخره رو در روی هم بایستیم و سر هم فریاد بکشیم و به دنبالش چهار روز حتی یک کلمه هم بینمان رد و بدل نشد و دوباره شب ها جداخوابیدیم.

شب اول رفتم روی مبل خوابیدم و از فردا شب محمد بالشتش را برداشت و بدون کلمه ای حرف روی زمین خوابید و با این که دیگر دانشگاه نداشت، صبح های زود ازخانه بیرون می رفت و شب ها دیر وقت برمی گشت، ساکت و خاموش و درهم.

در این وضع آشفته، من از دهان امیر شنیدم که قرار است سه شنبه به شمال برویم. تصمیم گرفتم هر جوری شده، برنامه شان را به هم بزنم. دوشنبه صبح بود که محترم خانم زنگ زد و گفت چون فاطمه خانم و آقا رضا می آیند، ما هم شب برویم آن جاو دور هم باشیم. ولی من جواب درست و حسابی ندادم. فقط در فکر این بودم که چه طوربرنامه آن ها را یا لااقل رفتن محمد را به هم بزنم. آن شب کمی زودتر آمد. به محض اینکه آمد رفتم بالا و برای خواب آماده شدم. آمد، در را بست و در حالی که به من نگاه نمی کرد، گفت: لباستو بپوش، اگر چیزی هم برای مسافرت می خوای بردار، بریم خانه مامان این ها.

از اجباری که به جای تمایل توی حرف زدنش بود، جری می شدم. گفتم: من نه مسافرت می آم، نه خونه مامان این ها.

عصبی و بی حوصله گفت: بچه بازی در نیار، مامان اینا منتظرن.

منتظر شمان، خوب تشریف ببرین.

دستش را به کمرش زده بود و نگاه می کرد. سرم را بلند نکردم، ولی ازصدای تند نفس هایش شدت عصبانیتش را حس می کردم. کمی مکث کرد، ولی بعد گوشی تلفن را برداشت. تند تند شماره گرفت و به محترم خانم گفت چون برای مسافرت آماده نیستیم، شب آن جا نمی رویم. وقتی محترم خانم بالاخره راضی شد، گوشی را گذاشت و تا آخر شب هیچ نگفت و من که به خیال خودم موفق شده بودم، خوشحال بودم. موقع خواب باز بدون این که به من نگاه کند یا نزدیکم بیاید. همان طور که روی زمین دراز می کشید، گفت: من،فردا می رم، تو هم باید بیای.

خشک، با تحکم و سرد.

غصه ای عمیق دلم را سوزاند، رفتار منزجرانه اش راه عقب نشینی را برایم سد می کرد. دلم برای چشم هایش، برای نگاه های مهربانش، برای مهناز گفتن هایش و برای آغوشش تنگ بود و او مثل سنگ، انگار با دشمنش حرف می زد و رفتار می کرد. غرق اندوه گفتم: اون ها که باید بیان می آن، من نمی آم.

خشک و عصبی گفت: اون ها میان هیچی، تو هم باید بیای.

روی باید مکث کرد و بایدی محکم گفت.

کاش می فهمید که از دوری اش چه رنجی می برم و چقدر محتاج کمی نرمش ازطرف او هستم، ولی خوب هر عملی عکس العملی دارد. من هم عکس العمل رفتارهای خودم رامی دیدم و دیگر چاره ای جز ادامه راه نمی دیدم.

با همان لحن خودش گفتم: چرا؟!

چون من می گم.

لحنش آن قدر کوبنده بود که دلم لرزید، ولی با این حال گفتم: ولی من نمیآم.

گفتم و پشت به او دراز کشیدم.

یکدفعه چنان تند و سریع بلند شد و بالای سرم ایستاد که ترسیدم وناخودآگاه من هم از جا پریدم و نشستم .

شمرده شمرده گفت: نشنیدم چی گفتی؟!

با وحشت و در عین ناباوری احساس کردم آن قدر عصبانی است که اگر جواب ندهم هر کاری ممکن است بکند. هم ترسیده بودم و هم دلم گرفته بود و غصه دار بودم.با خود گفتم به خاطر آن ها حتی حاضر است با من تا این درجه از بدخلقی پیش برود.زجری که من می کشم برایش مهم نیست، فقط مهم این است که قولی که به آن ها داده انجام شود. ناخودآگاه باز فقط به فکر خودم بودم، نه زجری که او از دست من و کارهای من به خاطر هیچ و پوچ می کشید. به هر حال اشک به موقع به کمکم آمد. چانه ام لرزید.اشک هایم سرازیر شد و در حالی که رویم را برمیگرداندم، گریان گفتم: هیچی، گفتم،اگه باید، باشه می آم.

خشم و غصه با هم وجودم را می سوزاند. به خاطر این که ترسیده بودم ازخودم، و به خاطر این که رفتارش تا این حد عوض شده بود، از او بدم می آمد.

این همان محمد من بود؟ او بود که حالا ممکن بود حتی توی گوشم بزند؟ ومن این قدر بدبخت و ذلیل بودم که بترسم؟!

در حالی که هنوز عصبانیت توی صدایش حس می شد، دستش را دراز کرد، بازوی مرا گرفت و صدایم زد. ولی من بی شعور چه کار کردم؟! دستش را با عصبانیت پس زدم وفریاد زدم: به من دست نزن، گفتی باید بیام، منم می آم. دیگه نه می خوام ببینمت نه صداتو بشنوم.

بعد پشت به او روی تخت افتادم و زار زدم. مدتی طولانی بالای سرم ایستاده بود. ولی دیگر صدایم نزد و چیزی نگفت و من این قدر گریه کردم تا خوابم برد. خواب آشفته و پریشان.

خواب دیدم. خوابی آشفته که بعدها به صادق بودنش پی بردم.

خواب دیدم، توی خانه قدیمیمان هستم و صدای اذان می آید. خانه شلوغ است و آدم های آشنا و ناآشنا زیادی در حیاط در رفت و آمد هستند و من عجله دارم که توی آن شلوغی وضو بگیرم، حلقه ام را درآوردم و روی رف حوض گذاشتم ولی می بینم آب حوض خزه بسته و لجن گرفته و تیره است. با ناراحتی سر بلند کردم که ببینم بقیه از این آب کثیف ناراحت نیستند، که آن طرف حوض روی تخت های چوبی چشمم به خانم جون افتاد.حیرت زده و خوشحال فریاد زدم و خانم جون را صدا زدم. ولی خانم جون نگاهی تلخ و سردبه من کرد و رویش را برگرداند. دوباره صدا زدم. دوباره و دوباره و هر بار خانم جونبا ناراحتی از من رو برگرداند. مستاصل دست بردم حلقه ام را بردارم و بروم پیش خانمجون، ولی حلقه ام سر خورد و توی حوض گم شد، توی آب تیره و سیاه.

وحشتزده سر بلند کردم، اما دیگر هیچ کس نبود، هیچ کس، نه خانم جون نه کس دیگری. من بودم و خانه خالی و آب تیره و لجن بسته. درمانده و وحشتزده فریاد میزدم که با تکان دست های محمد بیدار شدم. چشم هایم را باز کردم . بالای سرم بود.خیس عرق بودم. محکم دست هایش را گرفتم و صدایش زدم: محمد.

بخواب، نترس. خواب دیدی.

می ترسم. بغلم کن.

نه یاد دیشب بودم و نه حرف هایی که زده بودم. فقط دلم آرامش گرمای آغوشش را می خواست که نبود.

کنارم نشست و دستم را توی دستش گرفت و نگه داشت، ولی حرفی نزد. و من باعذاب خوابم برد. وقتی چشم باز کردم که مادر صدایم می زد. هوا روشن بود و محمدنبود. با گیجی مادر را نگاه می کردم که می گفت: مادر پاشو، ساعت نزدیک هفت است.محمد سفارش کرد ساعت هشت و نیم آماده باشی.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:, | 23:54 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود