دالان بهشت-قسمت33

رو برگرداندم و دور شدم، فقط گفتم: نه.

و چشم های پرسان مادر را گذاشتم و فرار کردم توی اتاقم و دیگر بیرون نیامدم. مثل دیوانه ها راه می رفتم و با خودم حرف می زدم، دست به دست می مالیدم ونمی دانستم چه کنم؟ بارها خواستم گوشی را بردارم و تلفن بزنم، ولی می ترسیدم.

توی غرقاب سرگردانی دست و پا می زدم که آمد.

صدای سلام و روبوسی اش را که با مادر شنیدم، می خواستم پرواز کنم، ازشادی فریاد بزنم و صورتش را غرق بوسه کنم، ولی در حالی ضربان قلبم چند برابر شده بود. پاهایم هم انگار یخ زده بود. می ترسیدم. از روبرو شدن با او می ترسیدم. توی جنگ با خودم بودم که چه کار کنم، چطور رفتار کنم که آمد. وارد شد و در را بست و من تقریبا از حال رفته روی تخت برجا ماندم.

سرش پایین بود و من انگار همه وجودم نگاه بود. چقدر لاغر شده بود،داشتم در دل از خدا برای برگشتنش تشکر می کردم و با خودم عهد می کردم که دیگر آدم بشوم، این ده روز برای تنبیه شدنم کافی بود، دیگر برای یک روز هم حاضر نبودم ازدستش بدهم. توی این افکار بودم و خیره به او، درجا خشکم زده بود. آن جا بود، نزدیک من و من قدرت نداشتم صدایش کنم. بعد از آن همه رنج، آن همه انتظار حالا برگشته بود، ولی سرد و سخت. محمد نبود. سکوت مثل دیوار سنگی بین ما حایل بود. و من انگار مسخ شده بودم، جرئت کوچک ترین حرکتی را نداشتم. آرزویم بود صدایم بزند، رویش رابرگرداند تا چشم هایش را ببینم. ای خدا، اگر صدایم می زد....

وجودم فریاد می زد. محمد!

ولی لب هایم انگار مهر شده بود و او ساکت بود. خدایا چرا ساکت است؟ دستهایش را توی موهایش کرده بود و انگار که با کف دست هایش شقیقه هایش را فشار بدهد.سرش را محکم نگه داشته بود. کنار پنجره و پشت به من ایستاده بود. بی صدا و آرام.

نمی دانم چقدر گذشت. چند دقیقه یا چند لحظه که برای من بی نهایت طولانی و شکنجه آور بود، یکدفعه صدایش را صاف کرد و برگشت. این بار سمت میز، قابی را که از اصفهان آورده بود برداشت و برگشت و چند لحظه بعد با یک پوزخند تلخ، انداختش روی میز و بعد بدون این که به من نگاه کند، گفت:

زیاد وقت ندارم. خلاصه می گم...

فکر کردم نه صدایش آرامش و طنین همیشگی را دارد نه قدم هایش استواری وشتاب قبل را. صدایش لرزشی خفیف داشت ولی نه از خشم، غمگینی صدایش قلبم را پاره پاره می کرد.

خیلی فکر کردم. البته چند وقت بود که فکر می کردم، ولی ده روز پیش...

ساکت شد. نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه ادامه داد:

ما به درد هم نمی خوریم... و من خوشحالم که هنوز اتفاقی نیفتاده و تو راحت می تونی آزاد بشی و بری دنبال زندگیت...

نفسم بند آمد. خون توی تنم ایستاد، یخ زدم و دیگر مثل مرده توان هیچ عکس العملی را نداشتم. او هم چند لحظه مکث کرد. دست هایش را مشت کرد، مثل کسی که درد می کشد، رویش را به سمت پنچره کرد و بعد خیلی تند و سریع گفت:

من می رم. به احترام مادر و آقا جون به همه می گم تو نخواستی و نظرت عوض شده تو هم همین رو بگو.

رویش را برگرداند و بدون این که نگاهی به من بکند که انگار روح داشت از بدنم خارج می شد، با قدم هایی بلند به سمت در رفت. با تمام قدرتی که داشتم صدانکردم، ضجه زدم.

محمد؟!

یک آن مکث کرد، ولی بعد خیلی سریع گفت: خداحافظ.

انگار نفس توی سینه ام قطع شد. پاهایم به راستی مثل دو تا وزنه سنگی سرد و سخت بود و قدرت نداشت و محمد از سنگ سخت تر، حتی یک لحظه هم مکث نکرد. در رابه هم زد و رفت و انگار روح مرا به رنجیر درد کشید و با خودش برد. حس و حال حرکت از من سلب شده بود. ضربه چنان کاری و قوی و بی خبر بود که گنگ و لال شده بود.مبهوت مثل یک چوب سوخته بی هوش و منگ خیره به درمانده بودم.

نه، این ممکن نبود. غیر ممکن بود. یعنی محمد دیگر مرا نمی خواست؟! یعنی برای همیشه رفته بود؟! دیگر برنمی گشت؟! من خواب نمی دیدم؟!

حال خفگی به من دست داده بود، مثل این که مسافتی طولانی دویده باشم،نفس نفس می زدم و قلبم از شدت تلاطم مثل این بود که به قفسه سینه ام می خورد. حس کردم در حال مرگم. شاید معنای دقیق خفقان را من آن روز با تک تک سلول هایم حس کردم. نمی دانم چقدر توی گرداب دست و پا زدم، یک ربع؟ یک ساعت؟ دو ساعت؟ واقعا نمیدانم. همین قدر می دانم که با فریاد های رعد آسای امیر بود که از قعر جهنم و گرداب رنج به زمان حال برگشتم.

این کجاس؟! شماها نتونستین ، من آدمش می کنم! برو کنار مادر!

فریاد می کشید و به سمت بالا می آمد و من خشکیده و رنجور بدون هیچ عکس العملی منتظر ماندم. دیگر بدتر از آنچه برسر من آمده بود مگر چیز دیگری امکان داشت که پیش بیاید؟

در اتاق با شدت باز شد. امیر خروشان و غران در حالی که مادر و علی سعی داشتند جلویش را بگیرند به سمت من می آمد. از کوره در رفته بود.

مثل سیلی پر جوش و خروش به طرفم می آمد. مادر و علی هراسان و وحشت زده و گیج بودند، برعکس من که مات و خونسرد نگاه می کردم. این تنها باری بود که توی خانه ما صدای فریاد و بگو و مگو به گوش رسید و برای اولین و آخرین بار، صدای امیربر سر من بلند شد و شاید اگر مادر و علی مانع نشده بودند، دستش هم بلند می شد. وتنها باری هم که امیر را آن طور اختیار از کف داده و بی قرار و از خشم کف بر لب آورده دیدم، همان روز بود. حقیقت این بود که از دست دادن محمد برای خانواده من وخصوصا امیر به همان اندازه خود من، مصبیت بود و غیر قابل تحمل.

فریاد هایش انگار شیشه ها را می لرزاند، در جواب خواهش ها و پرسش های مادر به جای جواب می غرید:

آن روز که هی به شما گفتم حواستون به رفتار این باشه، برای همچین وقتی بود. هی من گفتم و شما نشنیدین. حالا خوب شد؟!

مادر هاج و واج و درمانده مرتب می پرسید:

مگه چی شده؟! چرا درست حرف نمی زنی؟!

امیر دوباره فریاد زنان گفت:

چرا من بگم؟! از خودش بپرسین، از این که این قدر ما رو آدم حساب نمیکنه که سرشو تکون بده. از این که انگار اصلا ما رو نمی بینه؟!

مادر پرسان و درمانده به سمت من برگشت و من در حالی که تمام وجودم درد بود، باز ساکت و صامت برجا ماندم. امیر سکوتم را پای بی حرمتی می گذاشت، در صورتیکه من حرفی برای زدن نداشتم. چه می گفتم؟! که او مرا نخواست؟! حس می کردم که محمدامیر را دیده و از او خداحافظی کرده و لابد گفته که من او را نخواسته ام که امیراین طور جوش آورده است. من که راه پس و پیش نداشتم، جز سکوت چه کار می توانستم بکنم؟

امیر همچنان فریاد می زد. امیر خوش اخلاق و مودب و خوشرو، چنان اختیار از دست داده بود که اگر هر زمانی غیر از آن موقع بود، پا به فرار می گذاشتم. ولی آن موقع انگار همه وجودم کرخ شده بود، هیچ حسی نداشتم، برای همین مثل مرده بی حس وحال و خونسرد نگاهشان می کردم و فریاد های امیر  را گوش می کردم که می گفت:

مادر من، این قدر نگو ساکت. این قدر نگو آروم باش. آخه این چه حقی داشت بدون مشورت، بدون اجازه شما، بگه نمی خواد زندگی کنه؟ بگه پشیمون شده؟ بگه اشتباه کرده؟!

مادر بهتزده یکدفعه دست از امیر کشید و به سمت من نگاه کرد و در حالیکه انگار پاهایش سست شد، لبه تخت تقریبا ولو شد و پرسید:

نمی خواد زندگی کنه؟

انگار به مفهوم حرف ها پی نبرده باشد، دوباره حرف های امیر را تکرار میکرد.

امیر گفت: بله، آخه پدر نداشت؟ مادر نداشت؟ بزرگ تر نداشت؟ صاف و سادهبرگشته گفته نمی خوام! اون روز که هی به خنده و شوخی به زبون بی زبونی به خودشگفتم این راه و رسم زندگی نیست، گوش نکرد. به شما گفتم بهش بگین، نگفتین. بفرماییناینم حاصلش! حالا خوب شد؟

مادر که انگار به زور حرف می زد، گفت: مادر جون، حالام این یه حرفیزده، بیجا کرده، مگه زندگی شوخیه؟! مگه رخت تنه؟! این بگه من نمی خوام و تمام؟! دوسال پسره، شب و روز این جا بوده، جواب مردم رو چی بدیم؟! این ها عقد کرده ان؟! مگهبه این راحتیه؟! این یک غلطی کرده، اونم عصبانیه، یکخورده بگذره...

امیر پرخاش کنان حرف مادر را قطع کرد و گفت: هه، به همین خیال باشین،اگه شما محمد رو هنوز نشناختین، من خوب می شناسمش، محمد هیچ حرفی رو بیخود نمیزنه، وقتی هم زد، دیگه تمومه، فکرهایش رو کرده، تصمیمش رو هم گرفته، خاطرتون جمع.بابا قضیه این ها مال یک روز و یک ساعت نیست، آخه شما چرا حرف منو نمی فهمین؟!

باز چشمش به من افتاد و به طرفم هجوم آورد.

آن روز در کمال تعجب دیدم دلم می خواهد کتک بخورم، دلم می خواهد یکجوری خودم را مظلوم و قابل دلسوزی ببینم و برای خودم دل بسوزانم، تا بلکه درد کتکو احساس مظلومیت از عذابم کم کند. ولی مادر و علی دوباره نگذاشتند. مادرم همچنانسعی داشت قضیه را یک اختلاف ساده بداند و همین امیر را بیش تر از کوره در می برد.

آخه مادر من، هی نگو ساکت، تا کی می خوای با سکوت و مدارا زندگی کنی؟!سعی کن بفهمی، قضیه یک چیزی بالاتر از سوءتفاهم و جر و بحث است که محمد قید همهچیز را زده؟! که تا این گفته نمی خوام، گفته، باشه.

با این حرفش یکدفعه اشک به چشمم هجوم آورد. به یاد آوردم که او بود کهقید مرا زد، و این واقعیت تازه انگار توی ذهنم معنا پیدا می کرد و عظمت مصیبتی راکه پیش آمده بود، باور می کردم.

امیر در حالی که رگ های گردنش از غیظ متورم بود، گفت: آره آبغوره بگیر،این قدر گریه کن که چشم هات کور بشه، بدبخت. حالا کو تا بفهمی چی به سرت اومده ،گریه هات حالا بعد از اینه.

هر چه مادر با بی حالی امیر را دعوت به آرامش می کرد، آتش غضبش شعله ورتر می شد.

برای چی باید ساکت باشم؟! با همین ملاحظه های بیخودیتون، لوسش کردین،بدبختش کردین، بابا بسه دیگه، همه مثل شما حوصله ندارن ناز این تحفه رو بکشن، یکمسافرت دو سه روزه ما با این ها رفتیم. شما که نبودین عزیز دردونه تون رو ببینین.زن من نبود، خواهرم بود. دلم می خواست خفه ش کنم، وای به حال اون بدبخت. هر دفعهما با این ها رفتیم بیرون، شما که نبودین ببینین چه اداها که از خودش در نمی آره؟چقدر بهتون تذکر دادم؟! هی گفتین دخالت نکن، چیزی نگو، درست می شه. حالا درست شد؟!خیالتون راحت شد؟! مادر من، محمد چند وقت بود که ناراحت بود. توی همین چند ماهی کهمن بدبخت هی به شما اخطار کردم و شما انگار با این تحفه رودروایسی داشتین یک تو،بهش نگفتین. حالا تازه حرف های من مال رفتارهای بیرون و توی جمعش و با غریبه هابود. دیگه توی خونه و بین خودشون ، خدا عالمه که چه غلطی کرده؟ خلاصه این که می گنخلایق هر چه لایق، راست می گن. حالا بگرد یکی لنگه خودت پیدا کن. تازه خانم ناراضیهم بودن!!! فرمودن پشیمون شدن . بی چاره فکر می کنی کی این وسط ضرر کرد؟! اون کهراحت شد، جونش رو برداشت و رفت، خلاص.

این تویی که بدبخت شدی و نمی فهمی.

یکدفعه مثل این که دوباره جوش بیاورد، پرخاش کنان و با شدتی بیش تر روبه من فریاد زد: بشین فکر کن ببین به چی می نازی؟ آخه به چی می نازی که من نمیفهمم؟ به فهم و کمالت؟! به تحصیلات بالایت؟! به علم و معرفتت؟! به فهم و شعوراجتماعیت؟! به آداب دانی ات؟! به چی؟! چرا لالی؟! بگو دیگه، بگو، به این چشم وابرویت، که بدبختت کرد و به این پدر و مادری که لوس و نازپرورده و عزیز دردونه تکردن، د بگو، حرف بزن! ولی این جاش رو دیگه نخونده بودی که چشم و ابرو با کله پوکو احمق به درد زیر گل می خوره، نه؟!

فریاد اعتراض آمیز مادر بلند شد و من زار زنان سر روی زانویم گذاشتم.به تلخی گریه می کردم و در دل به درستی حرف های امیر فکر می کردم .

امیر در جواب اعتراض مادر گفت: نترسین، عزیز دردونه تون با این حرف هانمی میره. فکر می کنین این کاری که این کرد غیر از خاک به سر خودش ریختن چی بود؟من محمد رو از خودم بهتر می شناسم ، جون به لبش رسیده، راه دیگه ای پیش رو ندیدهکه با این حرف خانم، گذاشت و رفت. فقط اینو بدونین با همین دلسوزی های بیخودیتون،با همین هیچی نگو، هیچی نگوهاتون، کار به این جا کشید. این که احمق تیشه به ریشهخودش زد، شمام نشستین و نگاه کردین، حالا اینم حاصلش.

بعد همان طور که به سمت در می رفت، دوباره کوبنده و غران گفت:

اینم یادتون باشه توی این خاکی که این به سر خودش ریخت، شماهام مقصرین،همین.

بعد در را محکم به هم زد و رفت.

مادر زار می زد و مستاصل و درمانده مرتب گریه کنان، پشت دست هایش می زدو از من سوال می کرد و من حرفی نداشتم بزنم. تنها در جواب مادر که پرسید:

آره مهناز، تو گفتی نمی خوای؟

سرم را تکان دادم.

مادر در حالی که لبش را گاز می گرفت، اشکریزان پرسید:

یعنی چی ؟ آخه چرا؟ مگه می شه؟! مردم چی؟! جواب آقا جونت رو چی می دی؟!مگه شوخیه دو سال شب و روز...

من فقط توانستم حرف خود محمد را تکرار کنم:

ما به درد هم نمی خوریم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 فروردين 1395برچسب:, | 1:51 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود