الهه ناز-جلد1-قسمت13


وي تا حالا انقدر از شنيدن اسم خودم لذت نبرده بودم .خدايا خوابم يا بيادر. مستم يا هشيار . اين منصوره كه رو به روم ايستاده و داره عاشقانه بهم نگاه ميكنه

  • قدم كه باهام ميزني؟
  • شما مهمان دارين فراموش كه نكردين؟
  • ابدا ميخوام چند دقيقه تو حال خودم باشم، اشكالي داره ؟

با هم به اعماق باغ رفتيم . پرسيدم: چرا اينجا براي با من بودن كردين؟

  • خب، شايد چون تو خلوت و فضاي آزاده
  • تو چرا اومدي اينجا؟
  • همينطوري
  • دلت كه نگرفته بود؟
  • نه
  • پس اون اشكها چي بود پاك ميكردي؟

آه، از كي منو زير نظر داشته؟

  • اشك خوشحالي
  • بابت....؟
  • جشن
  • از حرفهاي الناز ناراحت شدي؟
  • من عادت دارم مهندس. از وقتي پدرم اعصابش ناراحت شد،به گوشه كنايه هاي مردم عادت كردم .مهم نيست، همين كه شما جوابش رو دادين آروم شدم
  • من جوابهاي بهتري هم براش داشتم،اما ديدم مهمون ماست كوتاه اومدم
  • بله كار خوبي كردين،يه مهمون عزيز كه همسر آينده شماست ، عشق شماست
  • انقدر نگو مهندس متين، مهندس، من اسم دارم گيتي . بگو منصور.

در حاليكه بطرف ساختمان مي رفتيم گفتم:الناز خانم ميگن منصورخان،اونوقت من بگم منصور؟ يه كم عجيب نيس؟ ميخواين همين الان بيرونم كنه.

  • بيخود ميكنه
  • ولي بالاخره بايد رفت ، دير يا زود
  • اگه شده ازدواج كنم ، نمي ذارم اينجا رو ترك كني !اين خونه بوجود تو زنده‌س.روح تازه اي به اين خونه و آدمهاش بخشيدي گيتي
  • ممنونم. من كاري نكردم. راضي هم نيستم مجرد بمونين .راستي ميخواستم در اينمورد باهاتون صحبت كنم

با تعجب وصف ناپذيري پرسيد: در مورد ازدواج؟

با خنده گفتم:نه. در مورد رفتن. ديگه به وجود من نيازي نيست. دوست دارم بمونم. اما دلم نميخواد ديگران فكر كنن قصد سوء استفاده دارم يا كنگر خوردم لنگر انداختم

  • ديگران غلط ميكنن چنين فكري كنن .نكنه ميخواي دوباره زانوهام رو سست كني گيتي
  • نميخوام، ولي مجبورم
  • خب، هنوز احساست رو نگفتي؟
  • در كنار شما بودن برام لذتبخش بود. براي همين احساس خوبي داشتم .ولي احساس بدم اين بود كه فكر ميكنم براي اين اينجا رو انتخاب كردين كه از الناز خانم مي ترسين و يا اينكه خجالت مي كشين جلوي اون جمع با پرستار منزلتون باشين ، از طرفي هم دلتون نيومد من رو طرد كنين. چون ذاتا مهربونيد  و بدون تكبر

با گله مندي نگاه تندي به من كرد و بي هوا دستم را كشيد و دنبالش برد

  • كجا؟
  • بيا بريم تو سالن
  • خب دارم ميام ،چرا اينطوري؟
  • ميخوام بهت ثابت كنم كه علتش اين چيزها نبوده
  • باشه قبول كردم،ولم كنين ، آقاي مهندس، خواهش ميكنم
  • باز گفتي مهندس؟
  • خب منصور، ولم كن خودم ميام

ايستاد

  • پس چرا تو جمع...................؟
  • يعني تو نمي دوني چرا؟
  • نه از كجا بدونم .شما جاي من بودين چنين فكري نمي كردين؟

فقط نگاهم كرد

  • ديدين حق با منه

دستي داخل موهايش كرد و گفت: براي اينكه با اون دخترهايي كه تو سالن هستن برام فرق ميكني. حالا بيا بريم.

براي اينكه ازش بيشتر حرف بكشم گفتم: چه فرقي؟ چون بدبخت تر و بي كس ترم ، دلتون برام سوخته؟

كلافه شد و گفت: مياي يا بغلت كنم ببرمت

  • مي خواين آبروي منو ببرين؟
  • نه،نترس.بيا بريم ديگه

شالم از اضطراب آويزان شده بود. خودش شالم را روي شانه ام انداخت . آن را مرتب كرد و كنار در ورودي گفت: بفرمايين

  • حالا من يه چيزي گفتم . گفتين احساسم رو بگم، گفتم. پشيمونم نكنين!
  • پشيمون نمي شي.
  • باور كردم .كوتاه بياين .خواهش ميكنم!

با كلافگي نگاهم كرد و گفت: برو تو گيتي!

به خودم مسلط شدم.شال را از دو طرف مرتب كردم و وارد سالن پذيرايي شدم .رفتم كنار الميرا نشستم ، چون اولين مبل خال بود. منصور هم آمد .از نگاه الميرا و الناز خواندم كه در فكرند كه من و منصور تا حالا كجا بوديم. منصور لبخندي به من زد و بطرف گروه اركستر رفت و به آنها چيزي گفت . اركستر دست از نواختن كشيد . دلم هري فرو ريخت . عده اي كه وسط بودند نشستند .منصور كمي از گروه اركستر فاصله گرفت و گفت: خانمها،آقايون يكبار ديگه سال نو رو خدمت همگي تبريك عرض ميكنم و از تشريف فرمايي شما بي نهايت سپاسگزارم .سال خوبي رو براتون آرزو ميكنم .مستحضر هستين كه امشب اين مهمونب به مناسبت قدر داني از خانم گيتي رادمنش ترتيب داده شده . براي قدر داني از دختري كه با دل پاك و محبت صادقانه‌ش شادي و صفا رو به اين خونه برگردوند .واقعا نمي دونم چطور ميشه از اين خانم زيبا، مهربون و پاك تشكر و قدرداني كرد. فقط تنها ميتونم اينو بگم كه اينهمه خوشبختي رو اول از خدا، بعد از تو داريم گيتي جان . و از دور بوسه اي برايم فرستاد و گفت: من ومادر به اينكه در كنارت هستيم افتخار مي كنيم.

اگر غش ميكردم كم بود .اگر آب ميشدم و زير زمين فرو مي رفتم باز هم كم بود. داشتم بال در مي آوردم و پرواز ميكردم .اين كلمات قلبم را لرزاند . همه كف زدند و به من چشم دوختند. خانم متين لبخند به لب داشت .الناز با دهان نيمه باز و چشمهاي از حدقه در آمده به من نگاه ميكرد و حرص ميخورد

گفتم: من كار مهمي انجام ندادم .فقط وظيفه‌م رو انجام دادم .محبت ديدم كه محبت كردم . خجالتم ندين مهندس

منصور جلو آمد .دستش را دراز كرد .همانطور كه دستم در دستش بود، به دنبال او به وسط سالن رفتم . به مادرش اشاره كرد كه بيايد .

خانم متين آمد و سرويس طلاي زيبايي را به من هديه كرد و گفت: قابل تو رو نداره دخترم .اين يه يادگاري از طرف من ومنصوره. مباركت باشه.

  • ممنونم مادرجون، اينكارها چيه؟ منو شرمنده كردين.

در جعبه را باز كردم .مي درخشيد . چقدر زيبا بود .مادر را بوسيدم و تشكر كردم .از منصور هم تشكر كردم .منصور دستم را بوسيد و گفت : در برابر محبت تو گيتي جان، ناقابله!

  • اختيار دارين ، خجالتم دادين

مادر كمكم كرد تا سينه ريز را به گردنم آويختم.قفل دستبند را هم منصور بست . گوشواره را هم خودم به گوشم آويختم .همه كف زدند و تبريك گفتند ، كنار مادر نشستم .حسابي عرق كرده بودم، هم از گرما و فعاليت ، هم از خجالت و هيجان .با دستم صورتم را باد مي زدم كه منصور يك ليوان آب داد و گفت: بيا گيتي جان

  • ممنونم

نيمي از ليوان را سر كشيدم .منصور مقابلم ايستاده بود و با پرهام صحبت ميكرد . به او گفت: به شادمهر بگو آهنگ معروفش رو بزنه پرهام جان

تا آمدم ليوان را روي ميز مقابلم بگذارم ليوان را از دستم گرفت و به پرهام گفت: بگو من خواستم و ليوان را سر كشيد

از منصور وسواسي بعيد بود. هيچ كارش آنقدر روي من اثر نگذاشت كه ته مانده آب مرا بخورد .خدايا نكند امشب خوابم و غافلم .منصور نگاهي به من كرد و كنارم نشست وگفت: حالا ديدي من از هيچكس نميترسم

  • بله ازتون ممنونم.خجالت زده‌م كردين. من لياقتش رو نداشتم.
  • اوه حالا مونده تا جبران كنيم .مي گم مثل اينكه فرهان حالش خوب نيست
  • درست همون احساس رو داره كه شما داشتين. الناز خانم هم همين طور شد .راستش من فكر كردم چون پرستار اينجا هستم كار بدي كردم با مهندس فرهان صحبت كردم
  • باز از اين حرفها زدي؟ چه لذتي داره در كنار تو بودن
  • دارين كارهايي مي كنين كه دل كندن رو برام سخت ميكنه
  • منم قصدم همينه .تو جات همين جاست

چي چي شد؟ جام كجاست؟ تو اين خونه يا كنار تو؟ چرا دو پهلو حرف مي زني مرد ، ديوونه‌م كردي، از جون من چي ميخواي ؟ الناز رفته بيرون بريد از دلش در بيارين

  • بذار تو حا خودم باشم فرشته مهربون

آه پس مهندس فرهان راست مي گفت. خداي من! چه اسم قشنگي برام انتخاب كرده

  • آخه............
  • آخه چي عزيزم؟
  • پس فردا نگين من باعث شدم به الناز نرسين ها! من بهم ثابت شد كه آدم فروتني هستين . حالا بريد به عشقتون برسيد. بخاطر همه چيز ممنونم
  • انقدر غصه الناز رو نخور. واقعا راست ميگفتي عشق تسكين تمام دردهاست .هيچوقت اينطور آروم نبودم گيتي

وجودم لرزيد ، اما گفتم: ولي عشق شما رفت به باغ وباهاتون قهر كرد.

  • هيس هيچي نگو.خودش برميگرده

باز زد تو ذوقم .لامذهب دربه‌در!انگار جنون داره!

  • گيتي هفته ديگه مي ريم شمال، خواستم بدوني
  • انشاءا... بهتون خوش بگذره، مهندس

با اخم نگاهم كرد.

  • ببخشيد منصور!
  • گفتم مي ريم
  • ولي من نميام .ممنونم
  • مگه دست خودته؟
  • پس نه، دست شماست
  • فعلا كه ديدي سه تا جمعه كشيدمت اينجا ! پس دست منه
  • خيلي بي انصافين .خواهرم گناه داره.صداش در اومده بخدا. فردا، هر كار كنيد نمي مونم
  • خواهيم ديد. در ضمن گيسو خانم رو هم مي بريم
  • ممنونم.بهتره با الناز خانم بريد. با خواهر مسافرت رفتن لذتي نداره، ولي با عشق رفتن البته!
  • جدا تو خودت رو خواهر من مي دوني گيتي؟
  • اگه قابل بدونيد
  • چرا خواهر؟
  • مگه ديگه جايي تو قلب شما هست؟ عشق كه دارين، مادر هم كه دارين، پسر هم كه نيستم بشم برادرتون ، پس همون خواهر بهتره
  • قلب من فقط مال يك نفهر و مثل دريا وسيعه
  • خدا ضربانش رو طولاني تر كنه

كنار گوشم خنديد وگفت: بدون عشقم ضربان طولاني نميخوام

  • ولي شما  كه دارين بدون اون خوش مي گذرونين ، اون بيچاره الان داره غصه ميخوره
  • بذار تنبيه بشه تا ديگه به تو مزخرف نگه
  • مهندس؟!

جوابم را نداد. با خجالت گفتم: منصور! نگاهم كرد و گفت: جانم!

  • انقدر اذيتش نكنين!
  • اون داره منو اذيت ميكنه گيتي جان . چه حلال زاده! ديدي گفتم خودش مياد.

الناز نگاهي به ما كرد و كنار مادرش نشست .دكتر شكوهي به كنايه و با لبخند گفت: منصور جان تصميم داري تا تحويل سال بعدي تو همون حالت باشي

عده اي كه صداي اورا شنيدند خنديدند.منصور گفت: شما هم جاي من بودي نويد جان، تا ابد در همين حالت مي موني .

صداي خنده بلند شد .

  • اجازه ميدي امتحان كنيم منصور جان؟ بالاخره نوبتي هم باشه نوبت ماست .شما پاشو ما بشينيم
  • متاسفم دوست عزيز ، خدا روزي تون رو جاي ديگه حواله كنه.

باز هم صداي خنده ها بلند شد . عموي منصور گفت : فكر نميكردم انقدر خسيس باشي منصور. بابات كه خسيس نبود خدابيامرز

  • اما اين قضيه كمي فرق ميكنه
  • خب بذار به تفاوتش پي ببريم پسرم، چقدر سخت مي گيري

منصور ابرويي بالا انداخت و گفت: متاسفم!

آهنگ تند شروع شد و مناسب آنهايي كه اجق وجق رقصيدن را دوست دارند. بهتر ديدم منصور را ترك كنم و حس كنجكاوي مردم را بيش از اين تحريك نكنم .بنابراين بلند شدم تا به اتاقم بروم و كمي سر ووضعم را مرتب كنم . در ضمن دلم ميخواست جواهرات را در آينه ببينم

منصور پرسيد: كجا مي ري گيتي؟

  • مي رم بالا الان بر ميگردم .بسمت پله ها راه افتادم .منصور تا كنار جالباسي دنبالم آمد و در حاليكه از كتش پاكت سيگار را بيرون مي آورد گفت: پس زود بيا يه سورپريز برات دارم
  • چه سورپريزي مهندس؟ اخم كرد
  • ببخشيد منصور
  • شادمهر ميخواد آهنگ قشنگي رو با پيانو بزنه .مطمئنم خوشت مياد
  • باشه، الان ميام

سريع پله ها را بالا رفتم .آنقدر شاد و خوشحال بودم كه نفهميدم سي تا پله يعني چه، آنهم با آن كفشهاي پاشنه بلند نقره اي . به اتاق رفتم . جلوي آينه هديه ام را خوب برانداز كردم خيلي زيبا بود .بعد موهايم را مرتب كردم، آرايش صورتم را تجديد كردم، چرخي جلوي آينه زدم و آمدم پايين. وارد سالن كه شدم الميرا از دور به من اشاره كرد كه بروم كنارش بنشينم .راستش كمي ترسيدم چون الناز هم كنارش بود. رفتم نشستم . منصور گوشه سالن نشسته بود و با دكتر فروزش صحبت ميكرد .از آن دور نگاهي به من كرد و لبخند زد . بعد بلند گفت: آقاي شادمهر ما آماده شنيدن آهنگ زيباي شما هستيم. تا نوازنده آماده شود، الميرا گفت: خسته نباشي گيتي خانم

  • ممنونم

نگاهي به گردنبندم انداخت و گفت: هيچ فكر ميكردي پرستار منزلي بشي و اينطور برات جشن بگيرن؟

فهميدم كه مبارزه تن به تن شروع شده

  • نه،مگه شما فكر ميكردين روزي منو اينجا ببينين. و با من آشنا بشين

جا خورد و به الناز نگاه كرد . الناز گفت: براي اينكه صاحب منصور بشي بيخود تلاش نكن. بي فايده‌س. او خيلي عاقله

حرارت عجيبي روي گونه هام حس كردم از عصبانيت گر گرفتم .اما با آرامشي كه بسختي بهش رسيدم گفتم: من براي بدست آوردن هيچ چيزي تو دنيا تلاش نميكنم چون به اين امر اعتقاد دارم كه روزي و قسمت هر آدمي به دست خداست و خداي مهربون به وقتش آدم رو بي نصيب نمي گذاره .من هميشه توكلم به خداست .كارم رو درست انجام مي دم و دعا مي كنم .از دست و پا زدن و اصرار كردن بيزارم ، يعني درست برعكس شماهام .

حالا الناز و الميرا داشتند آتش مي گرفتند و من از انتقامي كه گرفتم لذت ميبردم و براي اينكه نقش يك آتش نشان را بازي كرده باشم ادامه دادم: نگران نباشين ، ايشون فقط قصد قدر داني داشتن.

الناز گفت: تا حالا نديده بودم منصور اينطوري از كسي قدر داني كنه

  • حالا كه ديدين ، خب چكار كنم؟ برين بزنينش
  • لازم نيست فقط كافيه دورش رو خط بكشين و دنبال قسمت هم شانتون باشين،همين

نمي دانستم بايد چه بگويم .بنابراين فقط لبم را به هم فشردم .اما از آنجا كه ديگر آرام شدني نبودم گفتم: آخه موضوع سر اينه كه شما هم هم شانش نيستين و من رو حساب محبتي كه به من دارن حتما اين رو به ايشون گوشزد خواهم كرد .بهر حال براي آينده‌شون نگرانم.

الميرا با عصبانيت و پرخاش گفت: شما نميخواد نگران باشي. مگه كيِ اون هستي؟ فراموش نكن كه فقط پرستار خانم متيني و بس

  • ببين الميرا خانم،ميخواي همين الان ظرف چند ثانيه مهموني رو به هم بزنم؟ مي دوني كه اين مهموني به افتخار من و سلامتي خانم متين گرفته شده . دو جمله در گوش منصور جانتون بگم با يك پوزش از همگي ختم جلسه رو اعلام ميكنه. جناب متين تا اين حد تابع دستورات من هستن .پرستارهاي قبلي هم فقط يك پرستار بودن، اما چرا نتونستن تا اين حد روشون اثر گذار باشن؟ پس من فقط يك پرستار نيستم .الان هم لازم مي دونم كه خانم متين رو براي استراحت آماده كنم .پس بايد با منصور صحبت كنم

انگار هر دو غلاف كردند كه الناز دستم را كشيد و گفت: بگير بشين بابا، من فقط مي گم كه درست نيست از راه نرسيده همه چيز رو عوض كني. روحيه خانم متين رو عوض كردي كافيه. به روحيه منصور كاري نداشته باش.روح منصور متعلق به منه. خواستم اين رو بهت يادآوري كنم. شايد پيش خودت بگي چقدر الناز پرروئه. اما من چهار ساله روي منصور كار كردم تا اون رو بطرف خودم كشيدم و حالا نمي ذارم يه ماهه زحمت چهار ساله منو به هم بريزي

  • خودتون ملاحظه فرمودين كه ايشون كنار من نشستند نه من
  • ولي شما نيمساعت بيرون با هم بودين كافي نيود؟ واي خداي من! الناز چه شب تلخي رو گذرونده!

شما كه ما رو زير نظر داشتين بايد ديده باشين كه دو بار خواستم بيام تو ولي مهندس نذاشت

  • همه چيز رو به گردن اون ننداز.آهنگ شروع شد

از كوره در رفتم و آهسته گفتم: ببين الناز خانم،هرموقع نامزدي شما و ايشون رسما اعلام شد حق دارين با من اينطور صحبت كنين و از من چنين انتظاراتي داشته باشين. در حال حاضر من و شما يكسانيم. پس اين گوي و اين ميدون . در ضمن يه صحبتي هم با شما دارم الميرا خانم .يادمه با اولي كه ديدمتون آرزو داشتين بجاي من استخدام مي شدين و به مهندس گله كردين، ولي شما اگه جاي من بودين، چنين شبي رو بخواب هم نمي ديدين ، چون ذاتتون خيلي خرابه و منصور فقط تو نخ ذات آدمهاست و بقول شما خيلي عاقله .با اجازه .

و عصباني بلند شدم و به منصور نگاه كردم . با تعجب به من نگاه ميكرد. بطرف در سالن رفتم . لبخندي تصنعي زدم كه كسي از قضيه بويي نبرد و به اتاقم پناه بردم .لبه تخت نشستم و سرم را ميان دو دستم گرفتم .لعنتيها از دل و دماغم در آوردند .اصلا اين دوتا مرا ياد خواهر ناتني سيندرلا مي اندازند. با اين تفاوت كه مثل آنها زشت نيستند .ولي بيشتر اين سيرت زيباست كه صورت را زيبا ميكند. اين دوتا هيچكدام سيرت زيبايي ندارند خاك بر سرها نگذاشتند آهنگ را گوش بدهم .واقعا كه چه سورپريزي بود .چند ضربه به در خورد .

  • بفرمايين
  • گيتي جان؟

مثل ترقه پريدم و رفتم در را باز كردم . چرا اومدي بالا ؟ مگه قرار نشد به آهنگ گوش كني

  • معذرت ميخوام مهندس،دوست داشتم ، اما.........
  • الميرا والناز چيزي بهت گفتن؟
  • خصوصي بود
  • ولي در مورد من بود.مگه نه؟

سكوت كردم

  • چي گفتن؟
  • چيز مهمي نبود باور كنين
  • پس نمي گي؟
  • ناراحت كردن شما چه سودي داره
  • خيلي خب، الان ميرم از خودشون مي پرسم
  • نه،صبر كنين
  • پس بگو
  • ميگم ، ولي حالا نه، وقتي رفتن، قول مي دم
  • باشه. پس بيا پايين چون دارن مي رن
  • چه خوب. و يكدفعه جلوي دهانم را با دستم گرفتم و لبخند زدم

لبخند زد وگفت: بيا بريم

  • شما بريد ، من ميام .ميترسم دوباره من با شماببينن اعصابم رو خرد كنن
  • اتفاقا ميخوام حرصشون بدم .اين الناز رو فقط من ميتونم آدم كنم
  • بيچاره الناز به هزار اميد بشما نگاه ميكنه
  • پس بايد خودش رو درست كنه و به عزيز من بي احترامي نكنه

چند پله به آخر از شانس گند من و شانس خوب منصور، مثل دوتا هويج جلوي ما سبز شدند .كيفشان را روي شانه انداخته بودند و خداحافظي ميكردند. من و منصور را كه ديدند.لبخندي تصنعي زدند . نگاهم را از آنها برگرفتم .به پله آخر كه رسيدم به مهندس فرهان چشم دوختم كه در حال خداحافظي با مادر بود .بعد بطرف من آمد و گف: خيلي از ديدارتون خوشوقت شدم .منتظر جوابتون هستم

  • من هم از ديدنتون خوشحال شدم مهندس .فقط بهم فرصت بدين
  • بله حتما.خدانگهدار
  • خدانگهدار، خوش اومدين . بعد با منصور خداحافظي كرد و رفت .الناز و الميرا هم جلو آمدند و از منصور ومن خداحافظي كردند . من هم به سردي جواب آنها را دادم .خلاصه با همه خداحافظي كرديم. خانمها در اصل با گردنبند وگوشواره من خداحافظي ميكردند، چون بدون استثنا وقتي مقابلم قرار مي گرفتند ، چهار چشمي به آنها خيره مي شدند، بعد خداحافظي ميكردند. بالاخره همه رفتند .به سالن برگشتيم. مادر يك خيار برداشت و نشست وگفت: شش ساعته ميخوام يه خيار بخورم نتونستم . بس كه اين مردم حرف مي زنن

خنديديم .روي مبل نشستم و به پشتي تكيه دادم .منصور گفت: بس كه حرف مي زنين يا حرف مي زنن؟

  • تو ديگه نطق مارو كور كردي پسر جان
  • قربون اون نطقتون برم الهي ، خودم بازش ميكنم. ورفت مادرش را بوسيد بعد گره كراواتش را شل كرد وگفت : خب گيتي جان، حالا ميتوني شالت رو برداري و راحت باشي
  • من راحتم،ممنون

مادر همانطور كه به خيارش گاز مي زد خيار بر لب ثابت ماند وابرويي بالا انداخت و گفت: به شال گيتي چكار داري بچه جان ؟ اين همه تن و بدن ديدي بس نيست .

هر سه زديم زير خنده.ثريا براي جمع كردن ميوه ها ، سيني به دست وارد شد

  • نكنه مست كردي منصور؟
  • نه مادر جون،مهندس هم مثل ما لب به مشروبات الكلي نزدن
  • منصور مشروب نخوره؟
  • باور كنين نخوردم مامان، مي خواي دهنم رو بو كني؟
  • نه نه ، باور كردم ، لازم نگرده

صداي خنده بلند شد .منصور روي مبل كنار من نشست و گفت: آخيش،چقدر سكوت خوبه .خسته شدم بس كه اون چماق رو كوبيدن تو سر اون سطل .رسمي برخورد كردنش هم از همه بدتر!

ثريادر حاليكه سيني پر از ميوه را بيرون مي برد گفت: تا باشه انشاءا... اين برنامه ها .ايشاءا.... عروسي شما آقا!

  • ممنون ثريا، حسابي خسته شدي.راستي چرا مرتضي نيومد؟ مگه دعوتش نكرده بوديم؟
  • راستش پدر يكي از دوستهاش حالش بد شد، زنگ زدن بهش كه بره اونجا اونها رو ببره بيمارستان،خيلي دوست داشت بياد،قسمت نبود. ماشين شما رو برد و عذر خواهي كرد.
  • هنوز نيومده؟
  • نه آقا
  • عيب نداره، اون كار واجب تر بوده، ولي جاش خالي بود.
  • شما محبت دارين .ما نمك پرورده ايم
  • اختيار دارين. در هر صورت ممنون .ميتوني بري استراحت كني، به محبوبه و صفورا هم بگو .كارها رو بذارين براي صبح
  • چشم آقا ، پس شبتون بخير . گيتي خانم، شب بخير!
  • شب بخير .زحمت كشيدين غذاها خيلي خوشمزه بود
  • نوش جونتون

در دلم گفتم گوشت بشه به تنتون. ما كه هر چه خورديم آب شد، خدا لعنتتون كنه خواهران سيندرلا

مادر گفت: چقدر لباست شيكه، خيلي بهت مياد عزيزم

  • سليقه شماست ديگه مادرجون .ازتون ممنونم
  • خب من مي رم بخوابم خيلي خسته‌م.دواهام رو هم يادم رفت بخورم
  • آخ آخ! ببخشيد منم يادم رفت بهتون بدم
  • مهم نيست عزيزم. چه بهتر!اگه ميخوردم كه نمي تونستم بشينم ، همه شون خواب آورن
  • اما سلامتي شما از هر چيزي مهمتره
  • قربونت برم الهي!عروسيت رو ببينم و خميازه امانش نداد

منصور گفت: برين بخوابين مادر تا آبروي منو نبردين

مادر رو به من كرد و گفت : بيا اينم اولاد! من نمي دونم چطور بعضي ها نادوني مي كنن ووقتي بچه دار نمي شن مي رن دخيل مي بندن .آدم تو خونه‌ش نميتونه خميازه بكشه؟

  • مادر من! نگفتم خميازه نكشين. خودتون مي دونين بدم مياد جلوي من كسي خميازه بكشه .برين تو سالن خميازه بكشين
  • مگه دست خودمه؟ چه حرفها مي زني ؟ فكر ميكني سيگاره كه هر موقع اراده كني بكشي!
  • خيلي خب. حق با شماست مامان
  • شب بخير گيتي جان . تو نمي خوابي؟
  • چرا مادر، منم الان ميام . و بلند شدم همراه مادر بروم كه منصور گفت: تو بمون گيتي ، باهات كار دارم . يه قولهايي داده بودي

سر جايم نشستم و گفتم : چشم.مادر شب بخير

  • شب بخير عزيزم . منصور شب بخير
  • شبتون بخير

مادر دوباره برگشت و با كنايه به منصور گفت: دستت سپرده منصور ها!

منصور چند ضربه به پاكت سيگار زد تا يك سيگار بيرون بياد بعد گفت: نه مامان جان، مطمئن باشين كه سي وچهار سال پيش دختر زائيدي نه پسر

مادر قهقهه خنده سر داد وگفت: والـله كم كم خودم هم دارم شك ميكنم بجنب پسر! داره ميشه چهل سالت .پس كي ميخواي زن بگيري؟ آخه منم آرزو دارم .اينهمه دختر تو جشن بود.

  • چشم مادر، در فكرش هستم
  • تا ببينم . و رفت

منصور پكي به سيگارش زد ، نگاهي به من كرد وگفت: من نمي دونم آخه آوردن كسيكه چشم نداره ببينه،آرزو داره؟ مادر هنوز نمي دونه عروس يعني چه؟

  • مگه عروس يعني چه؟
  • يعني ساواك ، يعني شكنجه گر روحي، يعني آينه دق، يعني سوهان روح
  • با اين تعابير، فكر كنم ازدواج نكنين بهتره. بيچاره عروسي كه گير شما بيفته
  • پس از الناز دفاع ميكني؟

خدا مرگت نده مرد كه اينطور دلم رو مي شكني.آره، مي دونم عروست النازه . (( فرق نمي كنه عروس عروسه. بذارين بياد بعد قضاوت كنين .

منصور سيگارش را خاموش كرد وآمد كنارم روي مبل سه نفره نشست . خودم را جمع و جور كردم .بعد به چشمهايم خيره شد و گفت : خب الناز و الميرا چي گفتن؟

  • فراموش كنيد مهندس
  • باز كه..........
  • آخه من روم نميشه بگم منصور. شما ده سال از من بزرگترين
  • عادت مي كني. حالا جمله ات رو تكرار كن
  • خب، فراموشش كن منصور
  • آفرين حالا شدي دختر خوب،ولي من نميتونم فراموشش كنم چون اونوقت تا صبح خوابم نمي بره
  • يعني انقدر براتون مهمه؟
  • بله، برام خيلي مهمه

با اصرار او گفتگويي را كه بين من والميرا والناز رد و بدل شده بود برايش تعريف كردم.منصور همانطور كه نگاه پر تحسينش را به من هديه ميكرد لبخند زد .بعد گوشه شالم را از روي پايم برداشت و بوييد و گفت: يادم باشه ايندفعه با هر كي دعوام شد تو رو با خودم ببرم كه جوابشون رو بدي، چون خيلي حاضر جوابي گيتي .

  • كار بدي كه نكردم؟
  • نه عزيزم،اگه يكي يه سيلي هم بهشون مي زدي خوشحال تر مي شدم .حقشونه،تا چشمهاشون از كاسه در بياد.
  • با اينكه خيلي ناراحت شدم، ولي ته دلم حق رو به الناز مي دم. منم بودم ناراحت مي شدم .مي دونيد ، من بايد زودتر از اينجا برم. ميترسم رابطه شما دو خونواده به هم بريزه .با اينكه بهتون عادت كردم، ولي قدرتش رو دارم دل بكنم .فكر نمي كنم ديگه مادر نياز به پرستار داشته باشه . ميشه يه نفر ديگه رو براي ايشون پيدا كنين.خواهش ميكنم ، من تحمل ندارم كسي باهام اينطور وقيحانه صحبت كنه. ميترسم ايندفعه بزنم تو صورتشون.من خودم مي دونم آدم بدبختي ام و اينهمه مهربوني و توجه برام زياده . اما ديگه دوست ندارم اينو به رخم بكشن . و بغض راه گلويم را بست .اشك در چشمهايم حلقه زد .نگاهم را به زمين دوختم تا اشكهايم را نبيند. ولي او ديد.شايد هم از لرزش صدايم متوجه شد كه بغض كرده ام .چانه ام را با دستش بالا آورد.مجبور شدم نگاهش كنم .اشكهايم به ترتيب سرازير شدند .لحظه اي در چشمهايم نگاه كرد. بلند بلند گريستم .اين اشك عشق بود كه بي وقفه بر روي گونه هايم مي ريخت. از شدت گريه شانه هايم تكان ميخورد .موهايم را نوازش كرد و گفت: تو خوشبخت ترين . خانم تريني، گيتي جان! اونها بهت حسادت مي كنن، مي دونن كمتر از آنها كه نيستي هيچ ، بيشتر هم هستي. گيتي! گيتي جان، گريه نكن ديگه ، ناراحت مي شم.

با انگشتش اشكهايم را پاك كرد و گفت: مگه من مي ذارم تو از اينجا بري. من به عشق تو روزها ميام خونه. تو منو از تنهايي در آوردي.

  • از شماممنونم ، ولي بالاخره چي. اون همسر آينده شماست و من مجبورم ازش اطاعت كنم وقتي دلش نميخواد من اينجا باشم ، چرا ناراحتي و اختلاف درست كنم؟
  • اون شايد دلش خيلي چيزها بخواد .مگه بايد به حرف اون باشم؟ مگه نگفتي ميخواي جاي خواهر از دست رفته‌م باشي و سنگ صبورم؟

در حاليكه بخاطر اين حرف به خودم لعنت مي فرستادم، گفتم: آره

  • پس نبايد هيچوقت تركم كني.

غم دنيا به دلم نشست .منصور مرا بجاي مليحه فرض ميكرده و در تمام اين مدت او را در چهره من مي ديده. بخاطر اونه كه دوستم داره، نه بخاطر خودم .خداوندا پس چرا بعد از اينهمه خوشي يكباره سركوبم كردي .تازه وارد دنياي ديگري شده بودم .فشار و دردي طاقت فرسا برمن وارد شد .بلند شدم وگفتم: فكر كنين خواهرتون ميخواد ازدواج كنه و بايد به زودي اينجا رو تر كنه .مهموني با شكوه ومفصلي بود . شبتون بخير مهندس .

نگاهم را از او برگرفتم وبطرف در سالن راه افتادم. كنار در برگشتم و نگاهش كردم .بلند شده بود و از روي ميز،پاكت سيگارش را بر مي داشت. سيگاري روي لبش گذاشت و به من نگاه كرد وگفت: بهترين شب زندگيم بود . شب خوش!

از پله ها بالا رفتم و به اتاقم آمدم .اشكهايم سيلاب شد. روي تخت افتادم و بالشم را روي دهانم گذاشتم . خدايا چرا بايد آرزوي هرچيزي كه دوست دارم به دلم بمونه،چرا بايد حسرت به دل باشم .چرا منصور منو بخاطر خودم دوست نداره .چقدر گيجم .اصلا سر در نميارم .آدم مگه به خواهرش بيشتر از همسرش توجه داره چرا تمام حواسش به منه ولي ميخواد با الناز ازدواج كنه .اين سوالات درهم وبرهم گيجم كرده ، نمي دونم بايد چكار كنم ، غرورم حسابي خرد شده .آه!باز داره آهنگ الهه ناز رو ميزنه .برو كه ديگه از چشمم افتادي ، شايد قسمت اينه كه من الهه ناز كس ديگه اي باشم يا الهه ناز مهندس فرهان .

بلند شدم بطرف پنجره رفتم .پنجره را باز كردم .نسيم خنكي روحم را آرام كرد .لباسهايم را عوض كردم و به رختخواب رفتم تا ببينم فردا چه روزي خواهد بود .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395برچسب:, | 9:8 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود