افسونگر 19

 

زنگ رو زدم و منتظر موندم ... صدای نگهبان بلند شد:
-
شما؟
جلوی دوربین ایستادم و گفتم:
-
افسون هستم ... 
چند لحظه مکث شد اما بالاخره در رو باز کرد .. همه شون منو خوب می شناختن ... همین که وارد شدم صدای پارس سگ ها بلند شدم و از خونه هاشون زدن بیرون ... سه سگ غول پیکر از بهترین نژاد ها ... اما بعد از چند پارس برگشتن سر جاشون ... اونا هم منو خوب می شناختن ... چمدونم رو کشیدم روی سنگ ها و راه افتادم سمت عمارت ... باغبونا و نگهبان با تعجب نگام میکردن ... منم بی توجه به همه شون در حالی که سرم رو بالا گرفته بودم به راهم ادامه دادم ... هنور به جلوی پله ها نرسیده بودم که در باز شد و دایه هراسون خارج شد ... نگهبان کار خودشو خیلی خوب انجام داده بود ... من منتظرش بودم ... پس خونسردانه رفتم از پله ها بالا ... دایه اومد جلوم و با تعجب گفت:
-
افسون؟
الان وقت پس دادن درسهایی بود که از خودش یاد گرفته بودم ... سرمو بالا تر گرفتم ... یه تای ابروم رو کمی بالا دادم و گفتم:
-
بله دایه ... نکنه کهولت سن باعث شده منو از خاطر ببرین!
بعد از این حرف از کنارش رد شدم و گفتم:
-
بگین یه نفر چمدونم رو بیاره بالا ... 
صاف راه می رفتم ... شق و رق ... اندکی خرامان و با ناز ... سینه سپر ... صدای دایه از پشت سرم بلند شد:
-
صبر کن! کجا داری می ری تو؟ تو اینجا چی کار می کنی؟
سر جام چرخیدم ... یعنی که تعجب کردم ... بعد از چند لحظه مکث آروم چرخیدم ... چمدون رو رها کردم ، چشمامو ریز کردم و گفتم:

 

 

 

 

 

دانلود

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 23 آبان 1399برچسب:, | 13:7 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود