رمان بادیگارد فصل 6

 

آوا عزیزم، موهاتو بکن تو. من: نه محسن، نمیخوام. زشت میشم. محسن: زشت باشی مگه چیه؟ مهم نظر منه که میگم موهاتو بکن تو. من: صبر کن ببینم، مگه تو نمیگی شوهر من نیستی؟ پس حالا چته؟ چرا غیرتی میشی هان؟ محسن: آوا چه ربطی داشت، خودت که میدونی بین من و تو چیه. پس الکی لجبازی نکن. رومو کردم به پنجره و گفتم: نمیخوام. محسن پوفی کرد و گفت: خیلی خوب پس اگه کچل شدی نگی که کچلم کردیا، خودت مجبورم کردی.

برگشتم با حیرت بهش نگاه کردم. من: چی؟ کچلم میکنی؟ محسن: آره، تا دیگه مویی نداشته باشی بریزی بیرون. بعدش این همه خرجی که واسه رنگ موهات کردی هدر میره. مثل بچه ها پاهامو کوبیدم به کف ماشین و لب برچیدم. من: خیلی زور میگی محسن. محسن دست گذاشت روی گونه م و نازم میکرد. محسن: عزیزم، تو نماز میخونی، روزه میگیری. ولی نمیتونی موهاتو بپوشونی؟ تو دیروز بخاطر کی رفتی موهاتو رنگ کردی هوم؟ بخاطر من. تو باید توی چشمهای من قشنگ باشی که همیشه هستی، دوست ندارم یکی دیگه از جمالت فیض ببره. تو فقط مال منی. داغ شدم. حرفهاشم درست بود. من که نظر دیگران واسم مهم نیست، پس چرا هی لجبازی میکنم؟ با ناز بهش نگاه کردم و گفتم: خوب باشه عرعر. بعد موهامو زدم بالا و کامل کردم زیر مقنعه که حتی یه تار موهامم پیدا نباشه. محسن چونمو گرفت و بهم نگاه کرد. محسن: الان از همه دخترها قشنگتر و معصومتر شدی. من: آخه من با این زبونم بهم میاد که معصوم باشم؟ محسن لبخند زد و باز راه افتادیم. قبل از اینکه بریم تو کلاس رو به محسن کردم. من: محسن، حالا همه به کنار، این کامی رو چیکار کنم من؟ محسن: مگه کار بدی کردی که میترسی؟ یه نفس عمیقی کشیدم و رفتم توی کلاس، همونجور که حدس زده بودم همه داشتن به من نگاه میکردن. ولی خوشبختانه آقای مؤدب پور پشت سرم وارد کلاس شد و دیگه کسی نتونست چیزی بگه. مؤدب پور: متاسفانه هنوز به من لیستی ندادن. پس اگه میشه اسمهاتونو روی کاغذ بنویسید.ورقه داد که اسمامونو بنویسیم. بعد شروع کرد به خوندن تا اینکه نوبت من رسید. مؤدب پور: کامیار مهرانی، بهار سرشار، ... مکث کرد بعد گفت: آوا پرند. با چشمهای گرد شده داشتم بهش نگاه میکردم. کامی با پا زد به صندلیم. کامی: مگه نگفتم بنویس سوسن خانم؟ تو که اسمتو نوشتی خره. من زیر لب گفتم: من اسممو ننوشتم، نمیدونم این از کجا فهمیده که کار منه. بعدشم تو که اینقدر خوشت میاد چرا خودت ننوشتی؟ کامی: اگه منم بابام مثل بابای تو بود که غمیم نبود. هر غلطی دلم میخواست میکردم. ولی الان بدبختی تا کاری میکنم باید تعهد بدم و بعدشم اخراج بشم. من: برو گمشو. پس عمه ی منه که تاجر فرشه؟ کامی: شاید، نمیدونم. کلاس که تموم شد و خواستیم بریم باز استاد صدام کرد. محسن دورتر وایساد و من رفتم پیش استاد. مؤدب پور: شما سوسن خانومید یا آوا پرند؟ خودمو زدم به گیجی و گفتم: چی؟ سوسن خانم کیه؟ مؤدب پور: من دیروز از دفتر در مورد شما سوال کردم. من: خوب؟ مؤدب پور: گفتن که ایشون بادیگارد شما هستن. همینجور ساکت نگاهش میکردم که اون ادامه داد. مؤدب پور: تازه خیلی هم تعریفتونو شنیدم. من: جدا؟ مثلا چی؟ مؤدب پور: مثلا عمو زنجیر باف. تا اینو گفت نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده، اونم شروع کرد به خندیدن. یکم حرف زدیم و بعد دیگه خداحافظی کردم و رفتم سمت محسن که داشت چپ چپ نگاهم میکرد. ای خدا. ماشینو روشن کرد و حرکت کرد. محسن: خوشم نمیاد با این بگی و بخندی. من: محسن ول کن تو رو خدا، استادمه. محسن: استادته ولی جوونه، از نگاهش خوشم نمیاد. من: مگه چشه؟ اتفاقا خیلیم نگاهش قشنگه. اییی گند زدی آوا. محسن داشت بر و بر نگاهم میکرد. یهو دست انداختم دور بازوش و خودمو لوس کردم. من: ولی هیچ نگاهی مثل نگاه دوست پسر خودم نمیشه، الهی که مؤدب پور قربونش بره. ازش جذبه میباره. محسن: بابا زشته توی خیابونیما. من: پنجره ها دودیه پیدا نیست. محسن، میدونی خیلی دوست دارم؟ محسن سرشو تکون داد و لبخند زد. محسن: من چیکار کنم با زبون تو؟ آدم جلوت کم میاره. من: چرا؟ محسن: با حرفایی که میزنی آدم یادش میره که چی میخواسته بگه. من: چرا؟ دلت میاد تو حلقت؟ محسن با قهقهه خندید. محسن: دلت میاد تو حلقت دیگه چه صیغه ایه؟ من: صیغهٔ جدیده، صیغهٔ محرمیته. والا. با سرش آروم زد به سرم و گفت: دیوونه. من خوشحال گفتم: میدونم. ***** صبح فردا با سر و صدا بیدار شدم. نشستم روی تخت و گوشهامو تیز کردم. صدای بابا و یه مرد دیگه میومد. یعنی چی شده؟ زود صورتمو شستم و رفتم پایین. بابا: از اینجا برو تا کار به جاهای باریک نکشیده. مرد: هیچ غلطی نمیتونی بکنی، فکر کردی من ازت میترسم؟ تو قاتل دخترمی، به همین راحتیا ولت نمیکنم. آروم رفتم توی هال، پشت مرده بهم بود و بابا سرشو انداخته بود پایین. پیدا بود که خیلی عصبیه. بابا: تو حالا بعد از این همه سال اومدی اینجا که چیکار؟ هان؟ یهو سرشو گرفت بالا و منو دید. ساکت شد. مرد با سکوت بابا برگشت عقب و به من نگاه کرد. یه مرد ۷۰ ساله میخورد اما با قد تقریبا بلند و هیکل چهارشونه. موهاش سفید بود. مرد به من نزدیک شد و به چشمهام خیره شد. اشک توی چشمهاش حلقه زده بود. مرد: مهناز. دستشو آورد بالا که صورتمو ناز کنه که یه قدم رفتم عقب. من: به من دست نزنید. مرد: عزیزم، منم پدر بزرگت. پدر مهناز. عزت خان. چی؟ چی میشنیدم؟ پدر بزرگم؟ بابای مامانم؟ عزت خان؟ اومده اینجا که چیکار؟ به سر تا پاش با نفرت نگاه کردم. باز اومد نزدیک که رفتم عقب و خوردم به یه چیز محکم. برگشتم دیدم محسنه. حس کردم که پشتم محکمه و با اعتماد به نفس به عزت خان نگاه کردم. من: اینجا چیکار میکنید؟ عزت خان: یعنی چی؟ اومدم شما نوه هامو ببینم. بعد رو کرد به بابا و گفت: میخوام از چنگ این حیوون نجاتتون بدم. بابا: عزت خان درست صحبت کنید. شما سن پدر منو دارید نمیخوام خدای نکرده چیزی بهتون بگم که باعث پشیمونیم بشه. عزت خان: هیچ غلطی نمیتونی بکنی احمد، من اومدم اینجا که حق دخترمو ازت بگیرم. نه این دیگه گستاخی رو به حدش رسونده، به بابای من داره بی احترامی میکنه. نتونستم بیشتر از این ساکت بمونم. من: کدوم حق؟ عزت خان برگشت و به من نگاه کرد. عزت خان: حق خونشو، این دختر نازنین منو کشت. من: کدوم دختر؟ عزت خان: اینا چیه که داری میگی؟ خوب معلومه، مادرت. مهناز عزیزم. من: الان شده مهناز عزیزت؟ اونموقع که گرفتی زدیش و یه دختر ۱۷ ساله رو از خونه انداختی بیرون فکر مهنازت نبودی نه؟ غیرتت کجا بود که دخترتو ول کردی به امون خدا هان؟ حالم از هرچی پدرِ مثل تو بهم میخوره. عزت خان که توقع نداشت من این حرفها رو بهش بزنم رفت سمت بابا و یقه شو گرفت. عزت خان: این حرفا رو تو بهش یاد دادی آره؟ حالا دیگه نوه هامو علیه من بلند میکنی بی پدر؟ خواست یه مشت بزنه به بابا که داد زدم. من: بسه. محسن دستمو گرفت و فشار داد. من: شما حق ندارید به پدر من بی احترامی کنید. نه شما نه بزرگتر از شما. عزت خان: پدر کجا بوده؟ این باعث مرگ دخترم شد. من: نه، باعث زنده بودن دخترت شد. این همونیه که وقتی دختر شما تک و تنها توی کوچه ها بود، با اینکه جیبش خالی بود گرفتش و باهاش موند. این همونیه که همهٔ سعی و تلاششو کرد که بهترین زندگی رو برای دخترت درست کنه. این همونیه که از صفر بدون کمک شما و خانواده خودش شروع کرد تا به اینجا رسیده. یه نگاه به دور و برت بنداز، اینجا ده تای خونهٔ شماست. قصر برای دخترت و نوه هاتون درست کرده. این همون مردیه که دختر شما عاشقش شده بود. این همونه که بعد از مرگ دخترت دیگه به هیچ زنی نگاه نکرد و هنوز داره به یاد عشقش میسوزه. این همونه که مارو بزرگ کرد و ازمون مراقبت کرد و نذاشت حتی یه خار به پامون بره. اونوقت شما کجا بودید؟ با غرور داشتید به زیر دستاتون زور میگفتید؟ با غرور به همه میگفتی که من راضی به ازدواج دخترم نبودم برای همین از خونه انداختمش بیرون. باید به خدمتتون عرض کنم آقای عزت خان که من از شما متنفرم، هم از شما هم از اون آقای پرند بزرگ، شما باعث گریههای شبونهٔ مامانم بودید. شما مامانمو از مادر و خواهر و برادراش دور کردید. اینو هم بدونید که تا زنده ام شما رو نمیبخشم و شما باید با عذاب وجدانتون زندگی کنید. عزت خان با حیرت داشت به من نگاه میکرد. عزت خان: آوا جان بابا اجازه بده. من: من دختر شما نیستم، نمیخواد برای کم کردن عذاب وجدانتون تظاهر کنید. هممون خوب میدونیم که توی وجود شما یه ذره محبتم نیست. لطفا از این خونه برید بیرون. تند تند داشتم نفس میکشیدم، اگه به محسن تکیه نداده بودم همون اولش پخش زمین شده بودم. عزت خان رفت و درو محکم به هم کوبید. صدای قدمهای بابا که بهم نزدیک میشد رو شنیدم. با چشمهای پر از اشک بهش نگاه کردم. اونم چشمهاش خیس از اشک بود. بابا با بغض گفت: فکر نمیکردم اینجوری ازم طرفداری کنی. من: شما پدرم هستین و این وظیفهٔ منه که از شما طرفداری کنم. چون.... چون دوستون دارم. با این حرفم بابا منو گرفت توی بغلش و به شدت گریه کرد. همینجور موهامو ناز میکرد و حرف میزد. بابا: آوای بابا، خوشگلم. امروز بهم ثابت کردی که دختر مهنازی. مهناز میبینی دخترمون اینقدر بزرگ شده که از عشقمون دفاع کنه. دیدی جلوی عزت خان وایساد و از عشقمون گفت. وای مهناز من خیلی خوشحالم. بعد صورتمو بوسید و زل زد به چشمهام. باز گرفتم توی بغلش. بابا: آوا جان، ببخشید دختر گلم. ببخشید که بهت بد کردم. ولی برام سخت بود که بدون مهناز شما رو بزرگ کنم. من و مهناز نقشه ها برای شما کشیده بودیم. وقتی اون رفت منم باهاش رفتم. آوا قول میدم از این به بعد برات کم نذارم. از بغلش بیرون اومدم و به صورتش نگاه کردم، با لبخند همینجور که اشکهاشو پاک میکردم گفتم: شما هم منو ببخشید که خیلی اذیتتون کردم، منم قول میدم که دختر خوبی باشم. بعد روی پنجه های پام ایستادم و پیشونی بابا رو بوسیدم. واقعا دلم برای آغوش گرم و پر امنیت بابا تنگ شده بود. تازه فهمیدم که چقدر دوستش دارم و این همه سال داشتم خودمو گول میزدم که دوستش ندارم. ظهر وقتی که میلاد از سر کار برگشت و دید که من و بابا کنار هم نشستیم شوکه شده بود. بابا بلند شد و میلادو بغل کرد و باز آبغوره گرفتنمون شروع شد. **** یه نگاه به محسن انداختم که داشت کتاب میخوند. بدجور حوصلم سر رفته بود. گوشیم زنگ خورد. کامی بود. من: به، دوست جونی خودم. چطوری؟ کامی: به، آوا جون خودم. چی شده کبکت خروس میخونه و مارو تحویل میگیری. من: کامی دلت میاد؟ من همیشه تورو تحویل میگیرم بی معرفت. کامی: بله بله، خوب آوا زود آماده شو که الان با بهار میایم دنبالتون. با خوشحالی جیغ کشیدم که محسن نگاه تیزی بهم کرد. من: بگو جون من؟ وای نمیدونی چقدر حوصلم سر رفته بود. خیلی دوست دارم کامی. کامی: پس بگو چرا اینقدر تحویلم گرفتی. ببین ما نیم ساعت دیگه اونجاییم. به محسنم سلام برسون. من: سلامت باشی، باشه بای. به محسن نگاه کردم که هنوز سرش تو کتابش بود. من: آقای مجسمه، میرم آماده بشم که برم با کامی اینا بیرون. اگه میای آماده شو. محسن کتابو بست و نگاهم کرد. محل نذاشتم و زود از پله ها رفتم بالا. خوشتیپ کردم ولی آرایشم خیلی ملایم بود و شالمم تقریبا کلّ موهامو پوشونده بود. آماده بودم که کامی میس کال زد. زود رفتم پایین و محسنم پشتم اومد. من: خاله، مامانی، با کامی اینا میریم بیرون. خداحافظ. خاله و صغری خانم جواب خداحافظیم رو دادن و از خونه رفتم بیرون. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. باز نمیدونم این محسن چرا اخمهاش تو هم بود. خواستم محل نذارم، ولی از اونجایی که عاشقش بودم و دلم نمیومد اخمو ببینمش باهاش حرف زدم. آروم گفتم: چرا آقا گرگه اخمهاش تو همه؟ محسن برگشت نگاهم کرد و هیچی نگفت. من: به آقا گرگه بگو آمپول کزازشو بزنه و اینقدر پاچهٔ منو نگیره. باز جواب محسن سکوت بود. کلافه شدم. من: محسن حالا یعنی چی؟ مگه قول ندادی که خوش اخلاق باشی؟ چیه باز الکی قهر کردی؟ بخدا دارم کم کم به سالم بودنت شک میکنم. محسن پوفی کرد و گفت: تو چرا اینقدر با کامی گرم میگیری؟ برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم. محسن نگاهم کرد و اخم کرد. محسن: باز که موهات بیرونه. من: داری کم کم مجبورم میکنی که واقعا کچل کنم. دیگه شورشو در آوردی محسن. کامی: شما چرا اینقدر ساکتید؟ من: هیچی. بعد گوشیمو در آوردم و به بابا زنگ زدم. من: سلام بابا. بابا: سلام عزیزم. خوبی؟ من: مرسی فدات. بابایی من دارم با کامی اینا میرم بیرون. گفتم خبر بدم نگران نشید. بابا: باشه عزیزم، آقای راد که همراهته؟ من: آره ایشون باهامون هستن. بابا: باشه عزیزم، مواظب خودت باش آوای بابا. خندیدم و گفتم: قربونتون برم من. چشم، خداحافظ. گوشی رو که گذاشتم توی کیفم دیدم بهار برگشته عقب و منو نگاه میکنه و کامی هم از آینه زل زده به من. من: چتونه؟ بهار: بابات بود؟ کامی: نه بابا، الکی بود. اصلا زنگ نزده بود داشت فیلم میومد. من: نوچ، بابام بود. بهار: آشتی کردید؟ من: اوهوم. بهار: چطور؟ من: داستانش طولانیه، باشه واسه بعدا. کامی: من که باورم نمیشه. من: باشه، فردا شب شام خونهٔ ما باشید تا ثابت کنم. وقتی رسیدیم همه پیاده شدن جز من. کامی سرشو کرد توی ماشین. کامی: خانم واستون فرش قرمز پهن کنم تا افتخار بدید پیاده شید؟ من: چرا اومدیم اینجا؟ کامی: چون بچه ها اون تو هستن. من: نه من نمیام. کامی: آوا بیخیال. پیاده شو. پیاده شدم و داشتم میرفتم اون سمت خیابون که بهار اومد دستمو گرفت. بهار: آوا چرا اینجوری میکنی؟ من: من یا شما؟ شما که میدونید من از اینجا خوشم نمیاد. کامی: چرا؟ من: خودت میدونی چرا، اینجا پاتوق سهراب و دوستاشه. نمیخوام ریخت نحسشو ببینم. کامی: آوا بچه ها منتظرن درست نیست. بعدشم شاید اونا نباشن. حتی اگه باشن مگه کافی شاپ باباشونه؟ دلت خواسته اومدی. آوا تو که اینقدر ضعیف نبودی. نگاهم به نگاه محسن افتاد که توش پر از سوال و عصبانیت بود. همینمون کم بود، آقا بس که خوش اخلاق تشریف دارن حالا این حرفها رو هم شنیده دیگه طلا میشه. پوفی کردم و راه افتادم سمت در کافی شاپ. اول کامی و بهار رفتن، پشت سرشون من و محسن. سعی میکردم به جای همیشگی دوستهای سهراب نگاه نکنم. از دور بچه ها رو دیدم که برامون دست تکون دادن، به میز که رسیدیم نزدیک بود شاخ در بیارم. مؤدب پور هم همراهشون بود، این اینجا چیکار میکنه؟ زیر چشمی به محسن نگاه کردم که پوزخندی زد و سرشو تکون داد. ای خدا، اصلا تعارف نکنا، اگه دیگه بلایی هم هست همین امشب سرم بیار. خیر سرم اومدم بیرون دلم وا شه. با همه سلام کردیم و نشستیم، یه طرفم بهار بود یه طرفم محسن. از شانس بد من این مؤدب پور هم رو به روی من نشسته بود. واسهٔ ظاهر سازی شروع کردم به بگو بخند و اینا. سنگینی نگاهی رو حس کردم، یه لحظه سرمو گرفتم بالا و دوتا چشم آبی رو دیدم که خیره شده بهم. بی خیال برگشتم به کامی که مثل همیشه گٔل مجلس شده بود نگاه کردم. خدایا حالا من یه تعارفی کردم تو چرا جدی گرفتی؟ از اونجایی که محسن تیز بود مثل همیشه فهمید موضوع چیه و بدتر اخمهاش تو هم رفت. با صدای سلامی همه سرها برگشت سمتش، یا خدا، سهراب بود. سهراب برگشت زل زد به من که منم خیلی ریلکس زل زدم بهش. سهراب با چندتا از بچه ها که میشناختشون دست داد، ولی خوشم اومد کامی اصلا محلش نذاشت. سهراب: میتونم پیشتون بشینم؟ این نگین دلقک بدون فکر گفت: بفرمایید. بعد یکم رفت کنار و جا واسهٔ سهراب باز کرد. سهرابم یه صندلی آورد و وسط نگین و مؤدب پور نشست. یعنی تقریبا رو به روی من. باز برگشت و زل زد به من که به روی خودم نیاوردم. آروم از زیر میز دستمو گذاشتم روی دست محسن که مشت کرده بود. برگشت با اخم بهم نگاه کرد. لبخند زدم. من: به من اعتماد داشته باش. صدای سهرابو شنیدم. سهراب: آوا خانم خوبی؟ من: بله. سهراب: معلومه که خیلی بهت خوش میگذره، آخه آب زیر پوستت رفته. یه لبخندی که تا چیز آدمو میسوزونه زدم. من: اون که بله. مؤدب پور که انگار فهمیده بود خوشم نمیاد با سهراب صحبت کنم رو به من کرد و شروع کرد به صحبت کردن از درس و دانشگاه. داشت حالمو بهم میزد ولی بهتر از سهراب بود. این سولماز جلبکم چسبیده بود به محسنو هی داشت رو مخش راه میرفت. دخترهٔ احمق. به محسن نگاه کردم که داشت به حرفهای بیمزهٔ سولماز گوش میداد و لبخند روی لبش بود. چالش لپشم پیدا بود که دلم ضعف رفت. یه تی شرت قهوه ای سوخته با کت اسپرت کرم تنش بود که چهارشونه تر نشونش میداد. یه لحظه از حسادت دلم میخواست پاشم بکوبم تو سر سولماز. ولی جلوی خودمو گرفتم و به خودم دلداری دادم که محسن فقط منو دوست داره. با این فکر آروم گرفتم، باز بهش نگاه کردم و دست گذاشتم روی دستش. بدون اینکه بهم نگاه کنه دستشو از زیر دستم بیرون کشید. وا رفتم. یهو از سر جام بلند شدم. همه نگاهها به من بود. من: بچه ها من برم دیگه. کامی: اِ اِ ، بشین آوا. کجا میخوای بری؟ هنوز یک ساعتم نشده که اومدیم. من: کلی کار دارم کامی. خوب بچه ها فردا میبینمتون. بای. بعد بدون اینکه منتظر محسن بمونم از کافی شاپ رفتم بیرون. هوای خنک خورد به صورت داغم. همینجور داشتم راه میرفتم و توی دلم به محسن بد و بیراه میگفتم. چند کوچه رو رد کردم که یهو بازومو کشید سمت خودش و پرت شدم توی بغلش. محسن: مگه من تورو صدا نمیکنم؟ چرا سرتو انداختی اومدی بیرون؟ من: من سرمو ننداختم و اومدم بیرون. با همه خداحافظی کردم. منتها شما سرتون با حرفهای بیمزه اون دخترهٔ جلف گرم بود و حواستون به من نبود. محسن: آره خوب کردم، بهتر از توام که با اون سوسولا گرم گرفته بودی. فکر میکنی هالو ام و نمیدونم که اونا به تو نظر دارن؟ من: نظر داشته باشن، من که نظر ندارم. برعکس تو. محسن عصبی شد و بازومو فشار داد. محسن: کاش بدونی که این(مشت زد به سینه ش) فقط واسهٔ تو میزنه. چرا بهم نگفته بودی که سهراب دوست پسرت بوده؟ من: تو هیچوقت نپرسیدی. محسن: یعنی حالا که من نپرسیدم تو نباید میگفتی؟ آوا این کارا رو میکنی که بهت شک میکنم. داد زدم: شک کن، آره شک کن. اصلا به درک. واسم مهم نیست. تو همیشه دلت سیاهه. یه مشت زدم تو سینش و راه اومده رو برگشتم. فکر میکردم که محسن میاد دنبالم ولی وقتی برگشتم و عقبو نگاه کردم، دیدم محسن داشت میپیچید توی کوچه. دلم درد اومد، چرا نیومده بود دنبالم؟ آوا انگار یادت رفته که این محسنه. محسن کی منت تو رو کشیده که الان واسه خودت کلاس گذاشتی و قهر کردی؟ یکم که رفتم وایسادم. حق با محسن بود، باید بهش میگفتم. با دو رفتم دنبال محسن. به کوچه که رسیدم صدای بلندی رو شنیدم. نزدیک بود جیغ بزنم که زود جلوی دهنمو گرفتم. چسبیدم به دیوار و داخل کوچه رو نگاه کردم. همه جا تاریک بود و چیزی پیدا نبود. یه قدم رفتم جلو که صدای کفش پاشنه بلندم توی کوچه پیچید. ای بمیری آوا. کفشمو آروم از پام در آوردم و رفتم جلو. میدونستم که این صداها یه ربطی به محسن داره. آروم آروم رفتم جلو که دیدم محسن و یه مرد با هم درگیر شدن. رفتم پشت درخت قایم شدم. خدا رو شکر توی دیدشون نبودم. مشت بود که به هم میزدن. محسن با سرش زد به پیشونی مرده. مرده هم با یه حرکت زد زیر پای محسن که افتاد روی زانوش، بعد با آرنجش زد توی کمر محسن که پخش زمین شد. یهو مرد دست کرد و از پشت کمرش تفنگشو در آورد و به محسن که حالا بلند شده بود تا باز بهش حمله کنه شلیک کرد. چشمهامو بستم و دست گذاشتم روی دهنم که جیغمو خفه کنم. وای محسن. حالا من چیکار کنم. یادم اومد که محسن بهم یه شماره داده بود تا هروقت توی دردسر افتادم بهش زنگ بزنم. نشستم رو زمین و شماره رو گرفتم، همه چیزو برای آقایی که پشت خط بود تعریف کردم و هر چند لحظه بر میگشتم عقبمو نگاه میکردم که ببینم مرده داره چیکار میکنه و صدای منو شنیده یا نه. صدای مرد اسلحه دار رو شنیدم که داشت با یکی توی تلفن حرف میزد. مرد: بله، باشه. زنده یا مرده؟ خوب باشه. خدایا چی میشنیدم. حالا چیکار کنم؟ خدا جون خودت کمک کن. به محسن نگاه کردم که روی زمین دراز کشیده بود. وای نکنه مرده باشه؟ دقیقتر نگاهش کردم که دیدم نه قفسه سینش داره بالا پایین میره. خدایا کمک کن، بگو من چیکار کنم. نمیشد اینجوری بشینم. با یه فکری دست کردم توی کیفم و چاقومو در آوردم. از پشت توی جیب شلوارم گذاشتم و بلند شدم. از عمد با پا زدم به یه سنگ که با صدا افتاد وسط کوچه. مرد تفنگشو گرفت سمتم و با صدای کلفتی گفت: کی اونجاست؟ من: شلیک نکنید، تورو خدا شلیک نکنید. مرد: بیا نزدیکتر. آروم رفتم نزدیک و شروع کردم به گریه و التماس کردن. من: تورو خدا کاری به کارم نداشته باشید، بخدا به کسی چیزی نمیگم. فقط بذارید من از اینجا برم. مرد: دیر شده، تو خیلی زیادی دیدی. گریه م شدت گرفت و گفتم: نه، تو رو خدا ولم کن. من چیزی ندیدم. رفتم نزدیکش و چسبیدم به پاش. من: نه، جون عزیزت بذار برم. به هیچکس چیزی نمیگم. تو فقط بذار برم. مرد که داشت سعی میکرد بلندم کنه یهو با یه دست بلندم کرد و بازومو محکم گرفت. زل زد به صورتم. بعد لبخند کریهی زد. مرد: باشه، ولی یه شرط داره. من: باشه، هر شرطی که بگی قبوله. مرد: نمیخوای شرطمو بشنوی؟ فقط نگاهش کردم که باز خندید و بوی نفس گندش خفه م کرد. مرد: یه شبو با من باشی. یهو صدای ناله محسنو شنیدم که گفت: نــــــه. مرد عصبی شد و رفت سمت محسن و یه لگد زد تو شکمش و گفت: خفه شو. الان میام حساب تو رو هم میرسم. موقعیت خوبی بود تا نقشه مو عملی کنم. چاقو رو از جیب شلوارم در آوردم و یواش یواش رفتم پشتش که یهو مرد برگشت سمتم و بهم نگاه کرد. با تمام قدرتی که داشتم چاقو رو فرو کردم توی پهلوش. تفنگ از دست مرد افتاد و با دو تا دستاش زخمشو گرفت. هنوز چاقو توی پهلوش بود. چاقو رو در آورد و به من نگاه کرد. به سمتم هجوم آورد و یکی زد توی گوشم که باعث شد واسه چند ثانیه گیج شم. به خودم که اومدم با پا زدم وسط پاهاش که از درد دولا شد. چنگ انداختم توی موهاش و محکم با زانوم زدم توی صورتش که پر خون شد. زود رفتم سمت تفنگ که از پشت پامو گرفت و خوردم زمین. یه لگد زدم توی دهنش که دستش شل شد و تونستم برسم به تفنگ. رو کمر خوابیدم و به مرد که میخواست بهم حمله کنه نشونه گرفتم. من: اگه یه قدم دیگه بیای جلو یه گلوله حرومت میکنم. مرد همینجور زخمشو گرفته بود. یاد محسن افتادم. زود عقب عقب رفتم پیشش نشستم. به قیافه ش یه نگاه انداختم که رنگ به رو نداشت. بعد به زخمش نگاه کردم که همینجور خون میومد. شالمو در آوردم و گذاشتم روی زخمش. محسن ناله کرد و گفت: نه. من: محسن خفه شو. خفه شو حالا وقت این حرفها نیست. یهو دیدم مرد بلند شد و خواست حمله کنه که شلیک کردم به پاش و صدای آخش رفت هوا و پخش شد روی زمین. رفتم بالای سرش وایسادم. من: کثافت بهت گفتم تکون نخور، ایندفعه زدم توی پات. یه بار دیگه تکون بخوری میزنم اونجا و نامردت میکنم فهمیدی؟ باز رفتم بالا سر محسن ایستادم که رنگش مثل گچ سفید شده بود. یه دفعه صدای ماشین پلیس اومد و یکم بعدش کوچه پر شد از ماشینهای پلیس. تا پلیسا مرد رو دستگیر کردن خیالم راحت شد و نشستم روی زمین. دست گذاشتم روی زخمشو فشار دادم. من: محسن، محسن چشمهاتو باز کن. تورو خدا چشمهاتو باز کن محسن. پلکهای محسن به زور باز شد و باز روی هم افتاد. من: نه محسن قوی باش. میدونم که قوی هستی. چیزیت نمیشه. قول بده که چیزیت نمیشه. محسن، محسن. ولی محسن جواب نمیداد. داد زدم: محسن، جون من جواب بده. ببین من آوای توام. همونی که برات میمیره. محسن تورو خدا چشمهاتو باز کن و بذار یه بار دیگه اون نگاه مهربونتو ببینم. تکونش دادم و صداش کردم. ولی محسن دیگه جواب نمیداد. جیغ کشیدم. من: محسن. نه خدا جون. محسنو ازم نگیر. خداااااااااااااا. خدا قول میدم که دیگه اذیتش نکنم. فقط محسنو ازم نگیر. محسنم، عزیزم چشمهاتو باز کن و باز بهم گیر بده که چرا موهام بیرونه. گیر بده که چرا آرایش کردم. داشتم تکونش میدادم که آمبولانس رسید و اومدن منو از محسن دور کردن. من: نه، میخوام با محسنم باشم. تورو خدا منو ازش جدا نکنید. اون نباید بمیره، اون نباید بخاطر من بمیره. اینقدر جیغ و داد زدم که منو هم بردن توی آمبولانس. وقتی رسیدیم بیمارستان زود محسنو بردن توی اتاق عمل و یه شال دادن بهم که سرم کنم. منم همونجا تکیه دادم به دیوار و روی زمین نشستم و هق هق گریه کردم. نیم ساعت بعد دیدم یکی از جا بلندم کرد. نگاه کردم بابا بود که چشمهاش قرمز شده بود. بابا بغلم کرد و من باز زدم زیر گریه. من: بابا، اگه محسن چیزیش بشه چی؟ اون دیگه جوابمو نمیداد. بابا نمیخوام کسی بخاطر من بمیره. بابا موهامو بوسید و گفت: چیزیش نمیشه گلم. محسن مرد قوی ایه. انشاالله که چیزیش نمیشه.میلاد برام آب آورد و به زور به خوردم داد. نمیدونم چقدر گذشته بود و من دیگه کم کم داشتم از حال میرفتم. سرم روی شونهٔ میلاد بود و بابا هم داشت با یه پلیس حرف میزد. در اتاق عمل باز شد و دکتر اومد بیرون دکتر که از آشناهای بابا بود زود اومد جلو و سلام علیک کرد. دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار. آخه الان وقت احوال پرسیه؟ دکتر انگار فهمید که حوصلهٔ حرفهاشو نداریم و فقط منتظر خبر از محسنیم. دکتر: ما گلوله رو در آوردیم ولی متاسفانه خیلی خون ازشون رفته. ما هر کاری از دستمون بر میومد کردیم بقیش با خداست. باید منتظر به هوش اومدنش باشیم. یه دفعه صدای جیغ یه خانمی رو شنیدم. برگشتم سمت صدا دیدم خاله ست. با دو رفتم پیشش و بغلش کردم. خاله: آوا چه بلایی سر پسرم اومده؟ چه بلایی سر یه دونه پسرم اومده؟ واای الهی بمیرم محسنم. الهی من بمیرم که پسرم توی اتاق عمل بوده و من توی خونه خواب بودم. من میگم چرا دلم شور میزنه و هی از خواب میپرم. پس بگو تنها پسرم توی اتاق عمل بوده. خاله رو بوسیدم و گفتم: ببخشید خاله، همش تقصیر منه. بخاطر من الان محسن اینجاست. با این حرفم خاله گریه ش شدت گرفت و منو محکم توی بغلش گرفت. تا صبح توی بیمارستان بودیم و بابا و میلاد هر کاری کردن من و خاله راضی نشدیم بریم خونه. محسن هنوز به هوش نیومده بود و من مثل مرده متحرک بودم. خاله حالش بد شد و بردنش توی اتاق و بهش سرم زدن. قیافشو که میدیدم دلم آتیش میگرفت. اینقدر خواهش و التماس کردم که اجازه دادن برم محسنو از پشت شیشه ببینم. دم در دو تا پلیس وایساده بودن. رفتم داخل و به مردی که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم. باورم نمیشد که این محسن باشه. محسن من که قوی بود. پس اینهمه دم و دستگاه چیه که بهش وصله؟ به صورتش نگاه کردم. ابروش شکسته بود و زیر چشمش و چند جای صورتش کبود شده بود. بی صدا داشتم اشک میریختم. خدایا قول میدم اگه محسن خوب بشه همه نماز و روزه های قضامو بخونم. قول میدم که هر سال توی عاشورا نذری بدم. قول میدم تا میتونم به یتیم و مریض و فقیر کمک کنم. همینجور داشتم اشک میریختم که یه لحظه حس کردم سرم داره گیج میره. دستمو گرفتم به شیشه تا نیفتم که حس کردم یکی اومد زیر بغلمو گرفت.از بوی عطرش فهمیدم میلاده. منو برد توی اتاق خاله و روی تخت کنار خاله منو خوابوند و دستمو گرفت توی دستش. با صدایی که انگار از ته چاه در میومد گفتم: میلاد، همینجا بمون. میلاد دستمو بوسید و گفت: من همینجام خواهر گلم. تو یکم بخواب من جایی نمیرم. من: قول بده اگه از محسن خبری شد بیدارم کنی. میلاد: باشه قول میدم. حالا بخواب. بس که خسته بودم و انرژی صرف کرده بودم از حال رفتم. نمیدونم چقدر خوابیده بودم که با صدایی از خواب بیدار شدم. هوا تاریک بود و چیزی پیدا نبود. یکم که چشمم به تاریکی عادت کرد دیدم کسی توی اتاق نیست. خواستم بلند بشم که فهمیدم سرم توی دستمه. اینو کی زدن که من نفهمیدم؟ مگه من چقدر خوابیدم که هوا تاریکه؟ زنگ پرستار رو زدم که یکم بعدش یه پرستاری اومد توی اتاق و چراغ کم نوری رو روشن کرد. من: ساعت چنده؟ پرستار: دو نیمه شب. مخم سوت کشید. من: چی؟ یعنی من این همه خوابیدم؟ پرستار: آره عزیزم، شما حالتون خوب نبود و مدام توی خواب جیغ میزدید و محسنو صدا میکردید. ما هم مجبور شدیم بهتون آرامبخش تزریق کنیم. با یاد محسن باز بغض کردم. من: میخوام برم ببینمش. پرستار: نمیشه عزیزم، شما باید استراحت کنید. من: من حالم خوبه، زیادی هم استراحت کردم. میخوام ببینمش، تورو خدا. پرستار: اگه دست من بود که حرفی نداشتم، ولی اجازه نمیدن بری توی اتاقش. تا صبح صبر کن بعد میتونی بری. من: خاله کجاست؟ منظورم خانم راده؟ پرستار: خانم راد همراه پدر و برادرتون رفتن خونه. بنده خدا دیگه حال نداشت. یهو در اتاق باز شد و یه پرستار دیگه اومد توی اتاق و به ما نگاه کرد. پرستار اولی: چی شده خانم اکبری؟ چیزی شده؟ اکبری: هیچی، فقط خواستم بگم که آقای راد به هوش اومدن و دارن خانم پرند رو صدا میکنن. با این حرف اشکم سرازیر شد، خدا رو هزار مرتبه شکر کردم. پرستار مجبور شد سرممو در بیاره چون خودم میخواستم بکشمش بیرون. نفهمیدم چطور از اتاق رفتم بیرون که پرستار دستمو گرفت. پرستار: اتاقشونو عوض کردیم، همراه من بیاین. پشت سر پرستار که خیلی آروم راه میرفت رفتم. اگه میتونستم یکی میزدم توی سرش که اینقدر بی خیال نباشه. قلبم داشت تند تند میزد. پرستار در اتاق رو باز کرد و رفت کنار که من برم تو. داخل که شدم محسنو دیدم که روی تخت خوابیده. پرستاری که توی اتاق محسن بود وقتی از کنارم رد شد گفت: ماشالا دوتاتون لجباز و یک دنده این. خیلی به هم میاین. با این حرف پرستار محسن چشمهاشو باز کرد و به من نگاه کرد. تا چشمهای بازشو دیدم زدم زیر گریه. دویدم کنار تختش. همه جای صورتش زخم بود و یه جای سالم نداشت. اما بازم دوست داشتنی بود. زل زدم به چشمهاش که باز همون نگاه مهربونو داشت. یهو پریدم توی بغلش و محکم گرفتمش. شروع کردم به بو کردنش. من: خدایا شکرت که چشمهاشو باز کرد. خیلی دوست دارم محسن، خیلی زیاد. محسن داشت موهامو نوازش میکرد. یهو به خودم اومدم و ازش دور شدم. من: ببخشید، حواسم به زخمت نبود. درد که نگرفت؟ محسن: مهم نیست. مهم تویی. تو که چیزیت نشده؟ سرمو به علامت نه تکون دادم. باز نتونستم جلوی خودمو بگیرم و صورتشو غرق بوسه کردم. هر زخمشو که میبوسیدم کلی اشک میریختم. محسن دستمو گرفت توی دستش و گفت: آوا عزیزم، گریه نکن. ببین محسنت چشمهاش بازه و داره با نگاه مهربونش نگاهت میکنه. با تعجب بهش نگاه کردم. من: تو اینو از کجا میدونی؟ محسن لبخند زد و دستمو بوسید. محسن: شاید باور نکنی، داشتم میرفتم سمت یه نور که با صدای گریه و فریادت برگشتم. تو باز جون منو نجات دادی. دست گذاشتم روی لبش. من: ششش. اینو بدون که تو زندگی منی. تو نباشی، زندگی هم نیست. محسن انگشتم رو که روی لبش بود بوسید. خجالت کشیدم و زود دستمو کشیدم. به قیافش نگاه کردم، معلوم بود خیلی درد داره ولی چیزی نمیگه. من: محسن، درد داری؟ سرشو به علامت نه تکون داد. من: چرا الکی میگی؟ از قیافت معلومه که درد داری. بعد زنگ پرستار رو زدم که همون پرستار قبلی اومد. وقتی فهمید محسن درد داره توی سرمش مسکن تزریق کرد و رفت. روی صندلی کنار تخت نشستم و دستشو گرفتم توی دستم. محسن کم کم خوابش برد. منم از فرصت استفاده کردم و یه دل سیر نگاهش کردم. باز هم خدا رو شکر کردم که محسن سالمه. اگه خدای نکرده چیزیش میشد مطمئنم که منم میمردم. اه آوا مثل دختر هفده ساله حرف میزنی. چشمت کور میشد و زنده میموندی و تا آخر عمر زجر میکشیدی. صبح بود که همراه دو تا از بادیگاردها برگشتم خونه. مستقیم رفتم توی اتاق خاله. به صورت خاله که خواب بود نگاه کردم دلم آتیش گرفت. آروم روی تختش نشستم که چشمهاشو باز کرد. تا منو دید زود از جاش پرید. خاله: آوا چی شده؟ محسنم چش شده؟ حالش خوبه؟ من: خاله آروم باش. محسن خوبه. به هوش اومد. خاله اول بی حرکت نگاهم کرد، اما بعد به خودش اومد و دستشو رو به آسمون برد و خدا رو شکر کرد. بعد محکم بغلم گرفت و گریه کرد. من: خاله جون، گریه نکن عزیزم. بخدا اگه محسن قیافتو ببینه خیلی ناراحت میشه. اگه گریه کنی نمیبرمت پیش محسنا. خاله زود اشکهاشو پاک کرد و گفت: بریم. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زير خنده. لپشو بوسیدم. من: نه اینجوری نمیشه که قربونت برم. من دوش بگیرم، بعدش یه صبحونه جانانه میخوریم. بعد میبرمت پیش آقا پسرتون. دوش گرفتم آماده و سر حال رفتم پایین. تا صغری خانم منو دید زد زیر گریه. صغری: الهی من فدات بشم مادر. خیلی اذیت شدی نه؟ الهی خیر نبینن اونایی که این بلاها رو سرتون آوردن. پیشونیشو بوسیدم و گفتم: فدات بشم مامانی دلسوز خودم. شما خودتو ناراحت نکن. میبینی که حالم خوبه. آقا محسنم خدا رو شکر دیشب به هوش اومدن و حالشون خوبه، فقط یکم درد دارن که طبیعیه. نشستیم و صبحونه خوردیم. به خاله نگاه کردم که چیزی نمیخورد. براش لقمه گرفتم و گرفتم جلوی دهنش. من: خاله دختر خوبی باش تا ببرمت پیش آقا محسن. خاله نتونست جلوی خندشو بگیره و خندید و لقمه رو خورد. من: اها، حالا شد. خوب حالا دیدی لقمه از دست من خوردن چقدر مزه داد. حالا دیگه باید اشتهات باز شده باشه. خاله و صغری خانم داشتن میخندیدن که اول بابا بعدش میلاد اومدن توی آشپزخونه. بابا محکم منو گرفت توی بغلش و غرق بوسه م کرد. بعدشم نوبت میلاد بود که ماچ بارونم کنه. وقتی که فهمیدن محسن به هوش اومده خیلی خوشحال شدن. بابا: آوا بعد از صبحونه باید بریم کلانتری. من: چرا بابا؟ بابا: برای بازجویی. من: ولی میخواستم برم پیش مح... آقا محسن. بابا: اول میریم کلانتری، بعد با هم میریم پیش آقا محسن. من: باشه. خاله و میلاد رفتن بیمارستان، من و بابا همراه دوتا از بادیگاردها رفتیم کلانتری. وقتی همه چیز رو برای بازپرس تعریف کردم و چند تا سوال کرد دیگه بی خیالم شد و گفت که میتونم برم. با بابا رفتیم یه دست گٔل خوشگل با سلیقه من واسه محسن گرفتیم و رفتیم بیمارستان. توی راه بیمارستان بابا همش باهام شوخی میکرد و منو میخندوند. واقعا الان بهم ثابت شده بود که من اخلاقم به بابام رفته. هیچوقت فکر نمیکردم که بابا خندیدن هم بلد باشه. وقتی رسیدیم بیمارستان، مستقیم رفتیم سمت اتاق محسن. در زدیم و وارد شدیم. خاله داشت به محسن صبحونه میداد. میلاد رفته بود شرکت. بابام رفت نزدیک محسن و باهاش دست داد، ولی یهو خم شد و پیشونی محسنو بوسید. با این کار بابا قند تو دلم آب شد. یعنی بابام اینقدر محسنو دوست داره و براش احترام قائله که پیشونیشو بوسید؟ بعد از کلی تشکر و اینا بابا رفت شرکت. گوشیم زنگ خورد و از اتاق رفتم بیرون تا صحبت کنم. وقتی برگشتم توی اتاق خاله داشت با محسن حرف میزد که تا محسن منو دید ساکت شد. ظهر به زور خاله رو فرستادم خونه تا استراحت کنه و خودم پیش محسن موندم. محسن دراز کشیده بود و چشمهاشو بسته بود. منم باز از موقعیت استفاده کردم و زل زدم بهش. محسن: به چی زل زدی؟ دو متر پریدم هوا، این بیداره؟ از کجا فهمید که زل زدم بهش؟ ولی خودمو نباختم. من: زل زدم به پسری که دل منو برده و من دیوونشم. محسن چشمهاشو باز کرد و با لبخند بهم نگاه کرد. محسن: آوا. من: جانم؟ فکر کنم دلش ریخت یا قند تو دلش آب شد که باز لبخند زد. محسن: چرا برگشتی؟ با تعجب گفتم: مگه کجا بودم که برگشتم؟ محسن: اون شبو میگم. من: آهان، خوب راستش. به حرفهات فکر کردم و دیدم حق با توئه. اومدم که ازت معذرت خواهی کنم. محسن دستمو گرفت و برد نزدیک لبش و بوسید. یعنی من عاشق این احساساتی بودنشما، که سالی یه بار این روشو من میبینم. محسن: تو چرا خودتو به مرده نشون دادی؟ نگو اون مچتو گرفت که باورم نمیشه. تو بیشتر از این چیزا حالیته و زرنگی که بخوای سوتی بدی. من: خوب آره خودم سر و صدا کردم که مرده ببینتم. کیف کردی چطوری حالشو گرفتم؟ محسن اخم کرد و گفت: تو نترسیدی یه وقت بلایی سرت بیاره؟ چطور جرات کردی جلوش بری؟ دستمو گذاشتم روی موهاش و همینجور که با موهاش بازی میکردم لبخند زدم. من: محسن، تو واسه من از اونی که فکر میکنی خیلی عزیزتری. نتونستم تو رو اونجوری زخمی ببینم و ساکت بمونم. بخدا نمیدونم اینهمه جرات و زور از کجا اومد توی وجودم که با اون رو به رو شدم. فقط میدونم حاضر بودم هر کاری بکنم که تو فقط سالم باشی. بعدشم، یادت رفته من کمربند مشکی کاراته دارم آقا؟ محسن دستشو گذاشت روی دستم و کشید روی لبش. کف دستمو بوسید. محسن: جرأتو که همیشه داشتی، زورم همینطور. ولی اون شب زیادی شده بود. حالا گریه هات راستکی بود یا فیلمت بود؟ من: نه بابا همش الکی بود که اونو خر کنم. دیدی که بیچاره چطوری خر شد. محسن: راستی تو بهش شلیک کردی؟ با یادآوری مرده که بهش شلیک کردم یه لحظه خودم هنگ کردم که با چه جراتی اون کارو کردم. من: وای محسن یادم انداختی. اومد بهم حمله کنه، یهو شلیک کردم به پاش. حالا که دارم فکر میکنم میبینم من چقدر خر بودما. اگه یه موقع اشتباهی میزدم یه جای دیگه ش و یه چیزیش میشد چی؟ آخه خیلی عصبی بودم و دستهام داشت می لرزید. محسن: حالا درست شلیک کردی یا نه؟ من: آره، زدم به پاش. محسن باز لبخند زد و هیچی نگفت. من: محسن یه سوال بپرسم؟ محسن: بپرس. من: همه میدونن که تو ماشالّا خیلی تیزی. اون مرد هم با اینکه هیکلش دو برابر تو بود ولی تو زورت بیشتر از این حرفاست. چطور بهت حمله کرد که تو نتونستی از پسش بر بیای؟ محسن: راستش، اون موقعی که بهم حمله کرد داشتم به حرفهای تو فکر میکردم. مخصوصا حرف آخرت. اینقدر فکرم مشغول بود که حواسم به دور و برم نبود. من: خدا رو شکر که همهچیز به خیر گذشت. خوب آقای راد شما گشنه تون نیست که براتون ناهار بیارم؟ محسن خندید و گفت: ممنون میشم اگه بگید ناهارمو بیارن خانم پرند. من: اِ اِ ، باز گفت خانم پرند. من خانم رادم. زیر چشمی به محسن نگاه کردم که داشت چپ چپ نگاهم میکرد. زبونمو در آوردم و گاز گرفتم. من: خوب بابا غلط کردم، شوخی بود بخدا. هروقت اسمم اومد توی شناسنامت میشم خانم راد. ولی فعلا پرندم باشه. پرستار که نهارو آورد کمک کردم تا محسن بشینه. بعد خودم بهش غذا دادم. من: مگه اینکه تو مریض بشی تا اجازه بدی من بهت نزدیک بشم و لقمه دهنت بذارم. محسن: آوا باز از اون حرفها زدیا. من: کدوم حرفها؟ از اونا که دلت میاد تو حلقت؟ محسن شروع کرد به خندیدن و منم همینجور باهاش میخندیدم که یهو در باز شد. دوتامون نگاهمون به در رفت که یه دختر چادری اومد تو. من: بله کاری داشتید؟ دختر به من نگاه کرد و بعد به محسن، زیر لب گفت: محسن. چی؟ تند برگشتم به محسن نگاه کردم که اخمهاش تو هم بود و داشت به دختره نگاه میکرد. دختر اومد نزدیک و زل زد به محسن. دختر: خوبی محسن؟ ایششش، هی محسن محسن می کنه. مرض و محسن، درد و محسن. ای حناق بگیری انشالله. اینا کی میخوان بفهمن که من غیرتی میشم هان؟ محسن با همون اخمش که آدم خودشو خیس میکنه گفت: بله ممنون. بعد رو کرد به من که داشتم با دهن باز بهشون نگاه میکردم. محسن: ایشون خانم پرند هستن. خانم پرند ایشون هم دختر دائیم هستن، نازنین. نازنین؟ یعنی نامزد محسن؟ همونی که بهش خیانت کرد؟ برگشتم و به صورت دختره که الان چادرشو انداخته بود رو شونش نگاه کردم. صورت گرد و سفید، چشمهای درشت و سبز، لب غنچه. هیکلشم یکم تپلی بود. تیپش خیلی ساده و چادری بود. یعنی ای تو روحت که اِند تظاهری. از اینور چادر سر میکنه از اونور چند روز قبل از ازدواجش خانم نمیتونه جلوی هوسشو بگیره و با یکی دیگه میریزه رو هم. اونم تو خونشون. بابا جرااااااااات. دیدم بدجور زل زدم به دختره، زود خودمو جمع و جور کردم و لحنمو خونسرد کردم. من: بله خوشوقتم. نازنین: همچنین. بعد برگشت به محسن نگاه کرد و گفت: بابام گفت عمه دیروز حالش بد بوده و وقتی دلیلشو میپرسن میگه که تو بیمارستانی و بی هوشی. میخواستم زودتر بیام که گفتن اجازه نمیدن بیام. امروز که عمه گفت به هوش اومدی زود خودمو رسوندم. نه بابا؟ یعنی اینقدر تو محسنو دوست داری؟ برگشتم به محسن نگاه کردم که شکمش باند پیچی بود و بدنش لخت، ملحفه هم تا زیر شکمش بود. یه لحظه غیرتی شدم و ملحفه رو کشیدم تا زیر گردنش که باعث تعجب نازنین و لبخند محسن شد. محسن خیلی سرد جواب نازنین رو داد. محسن: شما لطف دارید. نازنین: محسن، من میخواستم باهات حرف بزنم. بعد زیر چشمی به من نگاه کرد که یعنی من مزاحمم. میخواستم بشینم و دست زیر چونم بذارم که از رو بره دخترهٔ جلف. خودش مزاحم وقت عشقولانه من شده حالا به من میگه مزاحم. خیلی خونسرد از جام بلند شدم، یه قدم که رفتم محسن مچ دستمو گرفت. واااای که داشتم از خوشحالی غش میکردم، برگشتم به محسن نگاه کردم و سعی کردم که چیلم باز نشه. (چیلم: نیشم) اما نتونستم و بهش لبخند زدم. محسن: کجا میری آوا؟ احساس کردم از عمد منو آوا صدا کرد. منم پررو دولا شدم و موهاشو بوسیدم. من: یکم قدم بزنم عزیزم، شما هم راحت باشید.نگاه تندی به نازنین کردم که داشت با دهن باز شده به ما و به دستمون نگاه میکرد. از اتاق که رفتم بیرون از خوشحالی میخواستم جیغ بزنم. الهی من فدای محسنم بشم که اینقدر آقاست. خوشم اومد که سنگ روی یخش کرد. یه پنج دقیقه دم در بودم که دیدم کامی و بهار اومدن. با دو رفتم پیششون. از خوشحالی پریدم و کامی رو بغل کردم. من: الهی من فداتون بشم. خوب به موقع اومدید. کامی با تعجب بهم نگاه کرد. کامی: چیه مهربون شدی آوا خانم. من: کامی جون عزیزت الان بیخیال شو و فقط برو توی اتاق و نذار این دختره ی جلبک با محسن تنها باشه. بخدا بعدش هر چقدر که خواستی اذیتم کن اگه چیزی گفتم. بخدا هرچی بخوای واست انجام میدم فقط الان برید توی اتاق. کامی: بابا چه خبره؟ نه اینجوری که حال نمیده من اذیتت کنم و تو جواب ندی. ولی به جاش اون چیزی رو که ازت میخوام باید انجام بدی. قبوله؟ من: قول قول، قبوله. کامی بدون هیچ حرفی رفت توی اتاق و شروع کرد بلند بلند سلام علیک کردن. کامی: به، آقا محسن گٔل گلاب. چطوری پهلوون؟ حالا دیگه تنها تنها میری فیلم اکشن میبینی و به ما نمیگی، باشه باشه. بهار همینجور وایساده بود منو نگاه میکرد. برگشتم نگاهش کردم. من: تو چرا اینجایی؟ پاشو برو تو دیگه. بهار نگاه معنی داری بهم کرد و رفت توی اتاق، منم پشت سرش رفتم. کامی رو کرد به نازنین. کامی: سلام، کامیار هستم ولی همه کامی صدام میکنن. شما؟ نازنین که چادرشو انداخته بود روی سرش گفت: نازنین هستم. بهار هم با نازنین سلام علیک کرد و دست داد. کامی نزدیک تخت محسن شد و یهو ملحفه رو از روش کشید که جیغ من در اومد. من: کامی چیکار میکنی؟ کامی برگشت و با تعجب به من نگاه کرد. کامی: چته؟ خوب میخوام ببینم زخمش کجاست. خودم و جمع و جور کردم و گفتم: کسی اینجوری ملحفه میکشه؟ بعدشم اگه تو از شرم و حیا چیزی حالیت نیست آقا محسن دوست نداره نامحرم بدنشو ببینه. بعد یه نگاهی به نازنین کردم که کامی دوزاریش افتاد و زود ملحفه رو درست کرد. نازنین که دید ما پرروها نشستیم توی اتاق و تکون نمیخوریم از رو رفت و خداحافظی سردی کرد و رفت. تا رفت كامى روی صندلی ولو شد و گفت: آخیش. بعد انگار یه چیزی یادش اومد زود بلند شد اومد طرف من و چسبوندم به دیوار. کامی: خوب حالا تو بیا اینجا من کارت دارم. بعد رو کرد به محسن و گفت: محسن جون من از مریض بودنت استفاده میکنم و یکم تلافی اذیتایی که آوا کرده و جلوی تو نتونستم چیزی بگم رو در میارم. محسن خندید و هیچی نگفت. بهار شروع کرد با محسن صحبت کردن. کامی با صدای آرومی گفت: خوب حالا بگو بینم اینجا چه خبره؟ من: سلامتی، شما چه خبر؟ کامی: آوا منو خر نکن، قول دادی که هرچی ازت خواستم انجام بدی. پس حالا راستشو بگو. سرمو انداختم پایین و گفتم: راست چیو؟ کامی: چرا اینجوری جیغ زدی تا ملحفه رو کشیدم پایین؟ من: خوب گفتم که، محسن خیلی به این چیزا حساسه و خوشش نمیاد کسی بدنشو ببینه یا برعکس. کامی: پس تو چطور جلوش روسری سر نمیکنی؟ چطور اونروز هی دل میدادی و قلوه میگرفتی؟ با تعجب بهش نگاه کردم. من: کجا دیدی؟ کامی: ندیدم، رو دستی زدم که خودتو لو دادی. خوب تعریف کن میشنوم. باز سرمو انداختم پایین. نمیدونستم گفتن حقیقت درسته یا نه. کامی: دوستش داری؟ نگاهش کردم که لبخند زد. کامی: که تو هم دوستش داری. ایول. من: یعنی چی منم دوستش دارم؟ مگه کی دیگه دوستش داره؟ کامی: من. خب خنگول اونم تورو دوست داره. من: تو از کجا فهمیدی؟ کامی: بازم رو دست خوردی عزیزم، من که چیزی نمیدونستم. عصبی نگاهش کردم و خواستم بزنم توی صورتش که دو متر پرید عقب. کامی: نکن قاتل، منو با اون مرده که اونروز زدی آش و لاشش کردی اشتباه گرفتی. من: نخیرم، اشتباهم نگرفتم. میخوام حال تورو بگیرم که از صبح هی منو سر کار میذاری. کامی باز اومد نزدیک. کامی: بهت گفت که دوست داره؟ من: اوهوم. کامی: پس بگو چرا اینقدر روت حساسه. من میگم چرا تو آدم شدی. من: خفه شو، اگه تو آدم نیستی همه رو مثل خودت نبین. کامی: برو بابا. منظورم اینه که دیگه آرایش نمیکنی، موهاتو بیرون نمیریزی. من: خوب بابا تو هم. کامی یکم ساکت موند و یهو گفت: صیغه هستین؟ تا اینو گفت خشکم زد. با دهن باز بهش نگاه میکردم. کامی دستشو جلوی صورتم تکون داد. کامی: اووووی با توام. هستید نه؟ من: تو از کجا میدونی؟ کامی: منو دست کم گرفتی، اگه اندازهٔ محسن نمیفهمم، کمترشم نمیفهمم. مکثی کرد و گفت: راستش اولا تا دستش بهت میخورد زود اخم میکرد و ناراحت میشد. فهمیدم به این چیزا حساسه. ولی بعدا دیدم که واسش عادیه و تازه یه جوراییم تو چیزش عروسیه. با مشت زدم توی بازوی کامی و گفتم: کوفت. بی ادب. کامی: خوب بابا شوخی کردم، چه دستتم سنگینه. نه جدی اونروز یه دفعه ای دیدم که تو دستشو توی کافی شاپ گرفتی. باز با تعجب بهش نگاه کردم. کامی: چیه؟ فکر کردی فقط محسن چشم داره و تیزه؟ من از اون تیزترم. من: نه، تو از اون فوضولتری. کامی... کامی: میدونم بابا به کسی نمیگم. به بهارم فعلا چیزی نمیگم تا هروقت که خودت خواستی. بهش لبخند زدم و گفتم: مرسی. رفتیم کنار تخت نشستیم. بهار: شما دوتا دو ساعت چی داشتید به هم میگفتید؟ کامی: وای من فدای زن غیرتیم بشم الهی. بهار: برو بابا، غیرتی کجا بود؟ کامی: باشه هرچی تو بگی. هیچی، داشتم از آوا بابت قولی که داده بود یه قولهایی میگرفتم. بهار: چیو؟ کامی: اینکه وقتی محسن خوب شد یه شب ما رو دعوت میکنه به خونشون. بهار: دو ساعت اینو میگفتید؟ کامی: آخه این بخیله، من نمیدونم با اینهمه پول میخواد چیکار کنه؟ هی چونه میزد که نه فلان چیزو نمیگیرم گرونه، فقط چایی و شیرینی. اینقدر گفتم تا آخر مخشو زدم. ***** بعد از مرخصی محسن از بیمارستان، خاله نذر کرده بود که اگه محسن به هوش بیاد گوسفند سرمیبره و گوشتشو به نیازمندها میده. منم که از همون روزی که محسن به هوش اومده بود شروع کرده بودم به ادا کردن نذرم. هر روز یه سری از نمازهای قضامو میخوندم و روزه میگرفتم. اما به کسی نگفته بودم که بخاطر نذرمه. محسنم باید استراحت مطلق میکرد. از توی اتاقش تکون نمیخورد. یعنی میخواست اما من و خاله نمیذاشتیم. غذاشو میبردیم توی اتاق. حالا دیگه تلویزیون نگاه کردنمون توی اتاق محسن بود. یه شب با خاله نشسته بودیم توی اتاق محسن و با هم سریال میدیدیم و میوه میخوردیم. ولی من فکرم یه جای دیگه بود. نفهمیدم که خاله از اتاق بیرون رفت، فقط وقتی که محسن دستشو گذاشت روی دستم به خودم اومدم. من: هان؟ محسن: کجایی؟ تو فکری. من: هیچی. چیزی نیست. ساکت شدم، بعد از یکم فکر صداش کردم. من: محسن. محسن: بله؟ من: به نظر تو عجیب نیست که به تو حمله کردن؟ آخه اصلا نزدیک هم نبودیم که بگیم میخواستن به من حمله کنن و با تو درگیر شدن. هنوز گیجم و چیزی به فکرم نمی رسه.. محسن: اونا هدفشون کشتن من بود. من با تعجب بلند گفتم: چی؟؟!!! محسن: آخه اونا چندبار به تو حمله کردن ولی من ازت حفاظت کردم و نذاشتم چیزیت بشه. میبینن که من همیشه پیشتم و مثل بادیگاردهای دیگه تنهات نمی زارم. برای همین اول میخوان از شر من خلاص شن تا دستشون به تو برسه. من: یعنی اینا تا منو نکشن دست بردار نیستن؟ ای بابا. یکم ساکت شدیم که محسن حرف زد. محسن: آوا تو داری روزه میگیری؟ من: اوهوم. محسن: چرا؟ من: واا، چرا داره؟ آدمها چرا روزه میگیرن؟ محسن: آخه تو خیلی وقته که داری روزه میگیری. معمولا خانوما هفت روز در ماه نمی تونن... چپ چپ نگاهش کردم که ساکت شد. من: میگم توی درگیری سرت به جایی خورده؟ این چه حرفیه که تو میزنی؟ اصلا به تو چه. قشنگ عدد روزهای زنا رو هم میدونه. پررو. محسن: ا، مگه چی گفتم؟ من: هیچی، فقط روز شماریت حرف نداره. محسن: آوا، نذر کرده بودی؟ من: چی؟ نذر کردم که چی بشه؟ محسن: نذر کردی که اگه من به هوش بیام نمازهای قضات رو میخونی و روزه هات رو میگیری؟ یا امام علی، اینا رو از کجا میدونه؟ نکنه این مثل ادوارد توی توایلایت (Twilight) میتونه فکر آدمو بخونه؟ من: واا، بابا اعتماد به نفس. مگه خلم که این همه گشنگی بخاطر تو بکشم؟ بلند شدم از اتاق برم بیرون که محسن دستمو گرفت و کشید سمت خودش. آخه از شما چه پنهون؟ خودمو یه جورایی پرت کردم تو بغلش. اومدم ناز کنم و باز بلند بشم که محسن سفت منو گرفت و با لحن آرومی صدام کرد. محسن: آوا. نفسمو حبس کرده بودم و تکون نمیخوردم. مرضو آوا که دلم بندری رفت. محسن: من که میدونم بخاطر منه. ولی نمیدونم چرا داری پنهون کاری میکنی. ولی بدون با این کارت بهم ثابت کردی که چقدر دوستم داری و دیوونم کردی. به زور نفس کشیدم و گفتم: تو دیوونه بودی، ربطی به من نداشت. با پیشونیش آروم زد به سرم و با خنده گفت: مثل خودتم. **** محسن روز به روز حالش بهتر میشد و دیگه میومد پایین تا همه با هم غذا بخوریم. این چند وقته با یه بادیگارد جدید میرفتم دانشگاه و میومدم. امروز فقط یه کلاس داشتیم اونم با مؤدب پور. دخترهای دانشگاه همه دیوونش بودن. هرچقدر بهش میچسبیدن اون محل نمیذاشت. خیلی خوش اخلاق بود و با همهٔ دانشجوها دوست شده بود. نشسته بودیم سر کلاس و مؤدب پور داشت درس میداد، کامی واسه وسطای کلاس نقشه کشیده بود و به ما گفته بود که مثلا آماده باشیم. کامی با پا زد به صندلیم که یعنی آماده باشم، بعد یهو خودش پرید که باعث شد خشایار و چندتا از پسرها که کنارش بودن بپرن عقب. منم که حوصله خودمو هم نداشتم فقط داشتم بهشون نگاه میکردم. فکر میکردم باز سوسک آورده، ولی یهو دیدم یه چیز از جلوی پام رد شد. تازه فهمیدم که مارمولکه. نفهمیدم چی شد، فقط دست گذاشته بودم روی صورتم و جیغ میزدم. کلاس ریخت به هم و همه همدیگه رو هل میدادن. تو این وسط یه دفعه دیدم یکی بازوهامو گرفت و منو کشید، بعدش چسبوندم به دیوار. هنوز از بودن مارمولک چندشم میشد و همینجور میپریدم و گریه م گرفته بود. ای کامی نمیری با این کارت که منو کشتی. حس کردم یکی بازومو گرفته و داره تکونم میده، چشمهامو آروم باز کردم، مؤدب پور بود. مؤدب پور: آوا نترس، چیزی نیست. من: مارمولکه، بدم میاد ازش. بچه ها همه از کلاس رفته بودن و کسی توی کلاس نبود. این بادیگارد بی عرضه کجاست پس؟ دیوانه خودشم انگار ترسیده و در رفته. قلبم داشت تند تند میزد، فشارم افتاده بود و دست و پام داشت میلرزید. صداشو شنیدم. مؤدب پور: آوا، خوبی؟ بهش نگاه کردم، چه چشمهای قشنگی داره، نمیدونم چی توی نگاهش بود. زدم زیر گریه. مؤدب پور هرکاری کرد آروم نگرفتم، یهو منو گرفت توی بغلش. نمیدونم چرا ولی مقاومت نکردم. بوی عطرش پیچید توی دماغم. همینجور من گریه میکردم و اون داشت دلداریم میداد. یکم که آروم شدم نشوندم روی صندلی. رفت بیرون و یکم بعدش با آب قند اومد. آب قندو که خوردم حالم بهتر شد. خجالت میکشیدم نگاهش کنم. آخه من چقدر ضعیف شدم که اجازه دادم بهم دست بزنه. وای محسن کاش اینجا بودی تا اینجوری نمیشد، مطمئنم اگه محسن اینجا بود قبل از اینکه چیزی بشه منو یه گوشه میبرد و خودشو حصارم میکرد. واای کامی میکشمت، صبر کن دارم برات. حالا دیگه بدون هماهنگی مارمولک میاری آره. مؤدب پور: بهتری؟ خجالت زده بدون اینکه سرمو بالا بگیرم گفتم: بله ممنون. دست انداخت زیر چونم و سرمو گرفت بالا. به چشمهاش نگاه کردم. نمیدونم چرا نمیتونستم باهاش مثل پسرهای دیگه بد اخلاقی کنم و اجازه ندم که بهم دست بزنه. مؤدب پور: از من خجالت میکشی آوا؟ من: نه استاد. مؤدب پور: کیارش. با تعجب بهش نگاه کردم. مؤدب پور: اسمم کیارشه نه استاد. من: خوب شما استادمون هستید، نمیشه که به اسم کوچیک صداتون کنم. مؤدب پور: جلوی دیگران آره، ولی وقتی که تنهاییم کیارش صدام کن آوا جان. من: ولی من اینجوری راحت نیستم. د بفهم دیگه زولبیا، یعنی زودی پسر خاله نشو و تو هم اینقدر واسه من آوا آوا نکن. مؤدب پور: چرا؟ مگه ما با هم دوست نیستیم؟ دو تا دوست که همدیگه رو با اسم فامیلی صدا نمیکنن. لبخند زد، منم لبخند زدم. یهو سر و کله بادیگارد پیدا شد. من: به به، اگه آقای راد بدونن شما بخاطر مارمولک فرار کردید خوش به حالش میشه محمد جان. بادیگارد که اسمش محمد بود: ببخشید خانم، یکیو دیدم فکر کردم شماین که رفت بیرون. رفتم دنبالش که فهمیدم شما نیستید و زود برگشتم. من: اشکال نداره. خوب فکر کنم کلاس تعطیل شد بریم دیگه. یه نگاهی به کیارش انداختم که داشت سرشو از روی تاسف تکون میداد. کیارش: من که میدونم کار اون کامیار مارمولکه. یادم باشه بهش بگم فامیلاشو توی کلاس نیاره که باعث ترسیدن و غش کردن بعضیا میشه. خندیدم، اینم شیطونه ها. من میگم کامی چرا اینقدر با این جور شده، پس واسهٔ این شوخ طبعیشه. من: با اجازه استاد، ما دیگه میریم. کیارش یه اخم کوچیک کرد و گفت: استاد؟ به روی خودم نیاوردم و خداحافظی کردم. هنوز از در بیرون نرفته بودم که صدام کرد. برگشتم سمتش. کیارش: آوا جمعه با بچه ها میخوایم بریم کوه. تو هم بیا. من: شرمنده فکر نکنم بتونم بیام. کیارش: چرا؟ من: چون آقای راد هنوز حالشون کاملا خوب نشده و نمیتونن راه برن. منم بدون ایشون جایی نمیرم. شرمنده. دیگه زود از کلاس رفتم بیرون که زر زیادی نزنه. رسیدم خونه رفتم توی آشپزخونه که آب بخورم. خاله و صغری خانم داشتن چایی میخوردن. سلام کردم و تا خواستم آب بخورم یهو جیغ دوتاشون در اومد. با تعجب بهشون نگاه کردم. من: چیه؟ خاله: عزیزم مگه روزه نیستی؟ من: نه خاله، تعطیلیمه. هیچی نگفتن و خندیدن. من: راستی خاله، آقا محسن بیدارن؟ خاله: آره عزیزم، چطور؟ من: هیچی کارش داشتم. پس من برم پیشش و بیام. در اتاقو زدم و منتظر موندم که جواب بده. یه دفعه خودش در اتاقو باز کرد. به سر تا پاش نگاه کردم، یه گرم کن سفید با لباس یشمی تنش بود. چشمک زدم و گفتم: میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم آقای راد؟ محسن آروم خندید و سرشو تکون داد و رفت کنار تا من برم تو. رفتم روی تخت نشستم و مقنعه مو در آوردم. محسن: چه خبر؟ من: سلامتی. استرس گرفتم. دستمو قلاب کرده بودم و با حالت عصبی پاهامو تکون میدادم. خیلی از کار امروزم پشیمون بودم و میترسیدم محسن ناراحت بشه. اما مجبور بودم بهش بگم تا از کس دیگه ای نشنوه و واسم دردسر درست نشه. محسن: چته آوا؟ چیزی شده؟ من: ببین محسن، من امروز یه کاری کردم که الانم مثل سگ پشیمونم. محسن اخم کرد و گفت: تو باز اینجوری حرف زدی؟ تعریف کن ببینم چی شده. من: هیچی، این کامی بزغاله امروز مارمولک آورده بود تو کلاس، منم از مارمولک بدم میاد. یعنی چندشم میشه، وقتی دیدمش تنها کاری که کردم این بود که چشمهامو بستم و جیغ زدم. بعد احساس چندش کردم و همینجور میپریدم و دست میکشیدم به بدنم. نفس صدا داری کشیدم و زیر چشمی به محسن که داشت نگاهم میکرد نگاه کردم. ادامه دادم. من: بعد استادمون اومد بردم یه گوشه و میخواست آرومم کنه ولی من بس که ترسیده بودم زدم زیر گریه. وقتی به خودم اومدم که توی بغلش بودم و داشتم گریه میکردم. بلند شدم و به محسن نگاه کردم که همینجور اخم کرده بود و صورتش قرمز شده بود. زل زده بود به دیوار. من: بخدا نفهمیدم چی شد محسن، اصلا تو حال خودم نبودم. فشارم افتاده بود و داشتم میلرزیدم. ببخشید. از ته دل میگم که ببخشید. محسن: پس محمد کجا بود؟ من: محمد همون موقع از کلاس رفت بیرون، یکی رو دیده بود فکر کرده بود منم و از دستش فرار کردم. دنبالش رفته بود بیرون. محسن ساکت بود و داشت فکر میکرد، احساس کردم که موندنم فایده نداره. بدون هیچ حرفی از اتاق رفتم بیرون. بذار قهر کنه. بهتر از اینه که بعد خودش بفهمه و حالمو جا بیاره. به نظر من که چیز بزرگی نبود. یعنی واسه من که چیز عادی ایه، ولی محسن دوست نداره دست کس دیگه ای بهم بخوره. الهی من فدای غیرتش بشم که پدر منو سوزونده. شب به جز من و محسن کسی خونه نبود. قرار بود خودم شام درست کنم. بهترین راه همینه. شنیده بودم که مردها دلشون توی شکمشونه. اگه میخوای دلشونو به دست بیاری واسشون غذای خوشمزه درست کن. پس پیش به سوی غذا درست کردن. از توی اینترنت طرز تهیه چند تا غذای چینی رو پیدا کردم و ازشون پرینت گرفتم. کاغذها رو گذاشتم جلومو از روش غذا درست کردم. همه چیز رو با سلیقه ی کامل درست کردم. به محسن اجازه ندادم که بیاد توی آشپزخونه. رفتم بالا و لباسمو در آوردم. پیف پیف چه بوی سیر و پیاز میده. تند رفتم دوش گرفتم و بعدش موهامو موس زدم. لباس آبی خوشگلی با جین پوشیدم و آرایش ملایمی کردم. تا میتونستم عطر زدم. ببین چی شدی آوا خانم. زود برگشتم توی آشپزخونه و افتادم به جون میز. بشقاب و قاشق و چنگالا رو گذاشتم، حالا گلدون پر از گٔل قرمز. شمعهای قرمز. غذا رو کشیدم و شمعا رو روشن کردم، چراغ آشپزخونه رو خاموش کردم و محسنو صدا کردم. محسن اومد داخل، تا میزو دید چشمهاش چهارتا شد. محسن: آوا چی کردی؟ من: بده؟ محسن: خیلیم خوبه، دستت درد نکنه. به به چه بویی. اومد نزدیک و به میز نگاه کرد. من: بشین خوب. نشست، ولی همینجور داشت بشقابو نگاه میکرد. من: چرا نمیخوری؟ منتظر چی هستی؟ محسن: آوا ایندفعه توش سم دیگه نریختی نه؟ چپ چپ نگاهش کردم که غش غش خندید. ببند نیشتو که میخندی خوشگل میشی. من: اونموقع که دشمن خونیم بودی سم نریختم، الان که عشقمی سم بریزم؟ محسن با لبخند نگاهم میکرد. دستشو گذاشت رو دستم. محسن: شوخی کردم آوایی. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. خوشحال شدم که بخاطر حرف امروز ناراحت نیست و تونستم از دلش در بیارم. محسن: در ضمن، خوشگل شدی. لپم سرخ شد و سرمو انداختم پایین. محسن دستاشو به هم زد. محسن: خوب شروع کنیم. بعد شروع کرد به خوردن، غرق تماشاش بودم. یهو دیدم چشمهاش گرد شده و داره منو نگاه میکنه. من: چی شد؟ بدمزه ست؟ محسن: هان؟ نه اتفاقا خیلی خوشمزست. دستت درد نکنه. خوشحال از اینکه دست پختمو پسندیده. قاشقو پر کردم و گذاشتم توی دهنم. حالا نوبت من بود که چشمام گرد بشه. چقدر شور بود. انگار نمکدونو کامل توش خالی کردن. من: اه، این چیه؟ چرا اینقدر شوره؟ محسن: چشه؟ کجاش شوره؟ اتفاقا خیلیم خوشمزست. باز قاشقو پر کرد و خورد. پس بگو چرا بیچاره چشمهاش چهارتا شد، ولی بخاطر دل من هیچی نگفته. بلند شدم رفتم کاغذها رو آوردم و مواد لازمشو دوباره خوندم. من: خوب درست نمک ریختم دیگه، نوشته۳-۴ قاشق نمک. خوب منم ریختم دیگه. به محسن نشون دادم، محسن کاغذو برداشت و مشغول خوندن شد. یه لبخند گشادی روی لبش نشست. محسن: عزیزم اشتباه خوندی، اینجا نوشته سه چهارم قاشق نمک. نه سه تا چهار قاشق نمک. با چشمهای از حدقه در اومده زل زدم بهش. من: نهههههههههههه محسن: ارههههههه. من: وااای، آبروم رفت. یه بار خواستم شام درست کنما. اصلا دفعه دیگه آشپزی نمیکنم. بغض کردم، آخه بدجور خورد تو ذوقم. مثلا خواستم دلشو به دست بیارم، این خوب فراری شد بدبخت. اگه فرار کرد بهش حق میدم. همینجور با انگشتهای دستم بازی میکردم. محسن صندلیشو کنارم کشید و دستمو گرفت توی دستش. محسن: نبینم آوام ناراحت باشه ها. آخه عزیزم مگه چی شده؟ اولین باره که درست کردی، دفعه بعد از اشتباهت یاد میگیری و خوبشو درست میکنی. البته اینم خوبه ها، من شور دوست دارم. نمیدونم تو چرا الکی خودتو ناراحت میکنی. این یه چیز طبیعیه. مامان من بعد از ۳۰ سال هنوز بعضی موقعها غذاش یا شوره یا بی مزه. بعضی موقعها هم میسوزونه. چیز خیلی طبیعی ایه. ناراحت نباش آوای من. بعد پیشونیمو بوسید. زیر لب زمزمه کردم: آوای من. محسن: آره تو آوای منی. تو صدای منی. مرسی که بخاطر من به خودت زحمت دادی و شام درست کردی. حالا هم این لب و لوچه رو جمع کن تا شاممونو بخوریم. من: میترسم سکته بزنیم بس که شوره. محسن خندید و لپمو کشید. محسن: هیچیمون نمیشه، چون این غذا رو با عشق درست کردی و ما هم دوسش داریم. بعد رفت سر جاش نشست و باز شروع کرد به خوردن. منم بی خیال شدم و شروع کردم به خوردن. واسم مهم نیست که غذا شوره یا بده، واسم این مهمه که محسن پیشمه. پس تا آخرش میخورم. شام که تموم شد محسن کمکم کرد و میزو جمع کردیم. بعد ظرفها رو گذاشتم توی ماشین ظرف شویی و چایی دم کردم. محسن روی مبل نشسته بود و فوتبال میدید. چایی رو گذاشتم روی میز و به محسن نگاه کردم. از اون شب درگیری دیگه خیلی کم با محسن تنها میشدم، خیلی دلم براش تنگ شده بود. خواستم خودمو لوس کنم رفتم نشستم روی پاهاش و دست انداختم دور گردنش. محسن شروع کرد به تکون خوردن و تقلا میکرد که منو بلند کنه. محسن: آوا پاشو، پاشو دیگه. د میگم پاشو دختر. من: چته تو؟ یعنی اینقدر سنگینم که پاهات درد گرفته؟ نمیخوام، دوست دارم تو بغل عشقم بشینم. محسن: آوا پاشو زشته. من: کجاش زشته؟ محسن: زشته روی پای یه مرد نشستی. با دهن باز بهش نگاه کردم، یعنی چی؟ زود بلند شدم. نه بابا، انگار امروز همه قصد کردن که بزنن تو برجک ما. یعنی تو برو بمیر آوا خانم. این حرکتش خیلی بهم بر خورد، سرمو انداختم پایین و رفتم توی حیاط. با دو رفتم سمت تاب و روش نشستم. پاهامو جمع کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم. آخه من عاشق چیه این بشر شدم؟ مگه چی داره که من دیوونشم؟ محسنو توی ذهنم تجسم کردم. اون قد بلندش، اون هیکل چهار شونه ش، پوست سبزه ش، چشم مشکیش که برق میزد، نگاه جذابش که بعضی وقتها مهربون میشد، ابروهای کلفت و مرتبش، اون دوتا چال لپاش، لب خوش فرمش، مخصوصا اون لبخند قشنگش که منو دیوونه میکنه. از همه مهمتر غیرتش و اخلاقش. چشم پاکیش. اینا همه خصوصیات خوبشه. اما خصوصیت بدش، فقط خشک بودنش و دمدمی مزاجیشه. طرف خصوصیات خوب ترازوش سنگینتره. واقعا دوستش دارم، بدون اون نمیتونم. حس کردم یکی دست انداخت دور کمرم و به خودش چسبوند، بدون اینکه چشمهامو باز کنم از بوی عطرش فهمیدم محسنه. سرمو گذاشتم روی شونش و همینجور گریه کردم. دلم براش تنگ شده بود، حتی برای اذیتهاش، غیرتی شدنهاش، لجبازیهاش. محسن سرشو گذاشته بود روی سرم و دستشو که دور کمرم بود هی تکون میداد. محسن: آوا ببخشید ناراحتت کردم، نباید تند باهات حرف میزدم. آخه غافلگیرم کردی عزیزم. چیزی نگفتم، همینجور به گلهای باغچه زل زده بودم. محسن: عزیزم، من و تو فقط محرم همیم. هنوز عروسی نکردیم. زشته یه خانم متشخص مثل آوا خانمم، بیاد روی پای یه مردی مثل من بشینه. درک کن عزیزم. تازه فهمیده بودم که چی داره میگه. اه آوا چقدر تو خنگی. تو که همیشه توی این چیزا تیزی چرا عقلت به اینجا نرسیده بود؟ گند زدی حسابی. من: اما من منظوری نداشتم، فقط دلم برات تنگ شده بود. محسن: میدونم که منظوری نداشتی گلم. فدای اون دل کوچیکت که الان داره به قول خودت بندری میزنه. با این حرفش پقی زدم خنده، محسنم خندید و محکم بغلم کرد. سرمو گذاشتم روی سینه ش و چشمهامو بستم. من: محسن، تو منو اینجوری قبول نداری. محسن: منظورت چیه؟ من: یعنی تو منو اینجوری که هستم نمیخوای، میخوای منو تغییر بدی. حجاب، رنگ مو، ابرو، آرایش و خیلی چیزهای دیگه. محسن صورتمو گرفت توی دو تا دستهاش و زل زد به چشمهام. محسن: تو موهای واقعیت چه رنگیه؟ من: قهوه ای. محسن: تو وقتی به دنیا اومدی، یا حالت طبیعیت آرایش داشتی؟ من: نه. محسن: تو ابروهات از اول اینجوری توی هوا بود؟ خنده م گرفت و گفتم: نه. محسن: خوب، آوا اگه توجه کنی این تویی که خودتو قبول نداری و داری خودتو عوض میکنی. من تورو همینجور ساده، بدون هیچ رنگی، بدون هیچ آرایشی میخوام. اِاِاِ، راست میگها. حالا که دارم فکرشو میکنم میبینم کاملا حق با محسنه. پس چرا اینهمه وقت من اسکل نفهمیدم؟ باز به چشمهای محسن نگاه کردم که داشت لبخند میزد. بینیشو بوسیدم و باز رفتم توی بغلش. من: آره راست میگی. من خودمو قبول نداشتم، ولی از این به بعد میشم آوای اصلی. محسن: راستی، منم دلم برات تنگ شده بود آوای من. من: خیلی دوست دارم، خیلی زیاد. بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی. محسن: میدونم، منم خیلی دوست دارم. بیشتر از اینی که نشون میدم. همینجور توی سکوت بودیم ولی دلامون داشتن حرف میزدن. یه دفعه بدنم لرزید، چشمهامو باز کردم. واای من اصلا لباس گرم نپوشیده بودم. محسنم لرزشمو فهمید چون دستمو گرفت و بلندم کرد و با هم رفتیم توی خونه. میلاد و بابا اومدن و یکم پیششون نشستم. بعد شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم. لباسمو عوض کردم و دندونامو شستم، کنار تخت نشستم، از توی کشو قوطی قرصو برداشتم و دوتا گذاشتم توی دستم. صدای در اومد. من: بیا تو. محسن: آوا موبایلتو پایین جا گذاشته بودی. من: مرسی عزیزم. موبایل رو ازش گرفتم. محسن به دستم نگاه کرد. محسن: سرما خوردی؟ من: نه. محسن: پس قرص واسه چیه؟ من: آرامبخشه. محسن: چی؟ آرامبخش چرا میخوری؟ من: شبا بدون اینا خوابم نمیبره، یا اگه هم ببره همش از خواب میپرم. محسن: آوا نخور اینا رو. بهشون عادت میکنی خوب نیست. تو امتحان کردی ببینی بدون اینا خوابت میبره یا نه؟ من: آره، خوابم نمیبره. محسن: اون مال خیلی وقت پیش بود. الان خیلی چیزها عوض شده. شاید بتونی بخوابی. عزیزم، یه امشبو بخاطر من قرص نخور ببین میتونی بخوابی یا نه. به قرص توی دستم نگاه کردم. خودمم دیگه خسته شده بودم بس که قرص خورده بودم، شاید واقعا الان بتونم راحت بخوابم. قرصو برگردوندم توی قوطیشو انداختمش توی کشو میز. محسن لبخند زد و پیشونیمو بوسید. محسن: مرسی. بهش لبخند زدم و رفت بیرون. دراز کشیدم و چشمهامو بستم. بس که خسته بودم زودی خوابم برد. محسنو دیدم، با لباس سفید وایساده بود و داشت برام دست تکون میداد. دور و برمون همهچیز سبز و پر از گلهای رنگارنگ بود که بوی خوبشون همه جا پیچیده بود. آسمون آبی و صاف بود. یه نفس عمیق کشیدم و با دو رفتم پیش محسن، اما تا خواستم دستشو بگیرم یهو همه چیز از بین رفت. آسمون سیاه شد و من توی دریا داشتم دست و پا میزدم. به پشت سرم نگاه کردم، دوتا مار بزرگ رنگی پشتم بودن. یکیش آبی و یکیش سبز. اون که آبی بود اومد دنبالم، منم همینجور توی آب شنا میکردم و از دستش فرار میکردم. بعضی وقتها بر میگشتم عقب و میدیدم که هر لحظه داره بهم نزدیکتر میشه. دهنشو باز کرد و دندونهای تیزش پیدا شد، اومد منو بخوره که محسن از راه رسید و زد توی سر مار آبی. تنها کاری که کردم این بود که جیغ زدم. یهو به خودم اومدم، به دور و برم نگاه کردم. توی اتاقم بودم، روی تختم. در اتاق باز شد و محسن اومد تو و روی تخت نشست. محسن: آوا چی شده؟ من: اون، اون ماره.... زدم زیر گریه، محسن سرمو گذاشت روی سینه ش و موهامو بوسید. خیس عرق شده بودم. محسن: نترس عزیزم، خواب دیدی، آروم باش گلم، چیزی نیست. من پیشتم. من: محسن، اونا، اونا دنبالم بودن. بعد تو اومدی، اومدی زدیش. پر خون شد محسن. دندونهاش... چشمهامو بستم، قلبم تند تند میزد. محسن: شششش، گریه نکن عزیزم. همش یه خواب بد بود. من: محسن من میترسم، اگه یه موقع خوابم تبدیل به واقعیت بشه چی؟ محسن: هیچی نمیشه، تا من هستم هیچیت نمیشه. مگه نگفتی توی خواب من زدمش؟ خوب نگران نباش. چیزی نمیشه. اصلا من امشب همینجا پیشت میمونم. سرمو از روی سینه ش برداشتم و به قیافه ش نگاه کردم. من: راست میگی؟ محسن موهای خیسمو که چسبیده بود به پیشونیم کنار زد و پیشونیمو بوسید. محسن: آره عزیزم. همینجا پیشتم، تو نگران چیزی نباش. آروم بگیر بخواب، باشه؟ با پشت دست اشکهامو پاک کردم و جا واسهٔ محسن باز کردم. من: باشه. محسن دستشو باز کرد و منو گرفت توی بغلش. منم سرمو گذاشتم روی سینه ش. محسن: آوا چرا داری میلرزی؟ من: نمیدونم محسن، هنوز میترسم. از مار متنفرم. میگن مار یعنی دشمن آدم. محسن دستشو که دور کمرم بود محکمتر کرد. محسن: بهش فکر نکن، چیزی نیست، بخواب. چشمهامو بستم، صدای تپش قلب محسن و بوی عطرش بهم آرامش میداد. کم کم خوابم برد. چشم باز کردم، صبح بود. غلتی زدم و به در خیره شدم. محسن. با یادآوری محسن به دور و برم نگاه کردم. پس محسن کجاست؟ لابد دیشب بعد از اینکه منو خواب کرده رفته توی اتاقش. صورتمو شستم و رفتم پایین. محسن داشت مثل همیشه روزنامه میخوند. سلام کردم و نشستم. نمیدونم این شرم و حیا از کجا اومده بود که اینقدر از محسن خجالت میکشیدم. من که این چیزا برام معمولی بود و اصلا خجالت نمیکشیدم. ولی با محسن همه چیز فرق میکرد. بعد از صبحونه نشستم جلوی تلویزیون که خاله و محسنم اومدن. خاله: مگه امروز دانشگاه نداری عزیزم؟ من: چرا خاله، ولی حوصله ندارم واسهٔ یه کلاس برم دانشگاه. امروزو به خودم مرخصی دادم. با هم داشتیم سریال میدیدیم که یکی از هنرپیشه های محبوبمو نشون داد. به محسن که داشت کتاب میخوند نگاه کردم. دستمو گرفتم رو به آسمون. من: خدایا از این شوهرای خوشگل و خوشتیپ به من و خاله عنایت فرما. الهی امین. خاله که داشت میوه میخورد با حرف من میوه پرید توی گلوش و شروع کرد به سرفه کردن. رفتم زدم پشت کمرش. من: خاله چی شد؟ خاله: دختر خدا بگم چیکارت نکنه، این چه حرفی بود که زدی؟ بعد زیر چشمی به محسن نگاه کرد. اما من بیخیال. من: وا خاله، مگه چیه؟ تازه اول جوونیتونه. بعدشم خانم به این خوشگلی و متشخصی، در تعجبم که هنوز مجردی. خاله آروم زد به پام و لبشو گاز گرفت. من: ا خاله دیگه ضد حال نزنید. باز دستمو گرفتم به آسمون: خدایا یه شوهر خوشگل، چشم و ابرو مشکی، قد بلند و چهار شونه، خوشتیپ، مایه دار باشه یا نباشه مهم نیست. از اینها یکی بکوبون تو سر من، واسه خاله و صغری خانمم بفرست. صغری خانم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: چی مادر؟ من: شوهر مامانی. صغری خانم لبشو گاز گرفت و زد به صورتش: وای استغفرالله، خدایا توبه. من: مگه چیه مامانی؟ شما و خاله تازه اول جوونیتونه. تازه، با هم میریم بوتاکس میزنیم، لپامونو بزرگ میکنیم، چین و چروک صورتمونو میگیریم. بعد یکیم میزنیم به لبمون که اینجوری قلوه بشه. بعدشم مانیکور و پدیکر. به به چه دافایی بشید شما. یهو محسن پقی زد زیر خنده. خاله که انگار از بابت محسن خیالش راحت شده بود که از شوخیم ناراحت نشده خندید. صغری خانم از اونور هی زیر لب اسغفار میکرد و سرشو از روی تاسف تکون میداد. خاله: از دست تو دختر. حالا من میگفتم جوونم، ولی دیگه نه اینقدر که از این کارا کنم. من: وا خاله مگه چیه؟ بعدم یه داداش کوچولو واسه محسن میاری و میندازی تو بغلش. خودم شروع کردم غش غش خندیدن. واقعا تصور اینکه محسن داداش کوچولو داشته باشه خنده دار بود. خاله: وای آوا، بلا به دور. بجای اینکه محسن بچه شو دست بگیره و من نوه مو، نشستی این حرفا رو میزنی. من: مزاح کردم خاله جون. ولی هنوزم روی حرفم هستما، یه چند تا بوتاکس که اشکالی نداره. خاله خندید و هیچی نگفت. یه آه کشیدم که خاله برگشت نگاهم کرد. خاله: چته عزیزم؟ نبینم آه بکشی. من: خاله، یکی این وسط نیست که عاشق ما بشه ها. والا توی همهٔ فیلما و کتابها دختره هزار تا خاطرخواه داره. الا من بدبخت. حتی پسر دائی و پسر عمو هم ندارم که عاشقم بشن. محسن یه ابروشو انداخت بالا و با لبخند کجی گفت: پس پارسا چیه؟ برگشتم و با چشمهای گشاد شده بهش نگاه کردم، دیدم سرشو انداخته پایین و شونه هاش داره از خنده تکون میخوره. منم شروع کردم به خندیدن. این گیس بریده هم زبون داره ها. ****** شب کامی و بهار دعوت بودن خونمون. با بادیگاردم محمد رفتم خرید. خریدهامو کردم و اومدم سوار ماشین بشم که یکی صدام کرد. برگشتم سمت صدا، کیارش مؤدب پور بود. من: اِ شمایید؟ حالتون خوبه استاد؟ کیارش برگشت عقبشو نگاه کرد و گفت: من تنها اومدم، پس جمع بستنتبرای چیه؟ من: خب، خوبی کیارش جان؟ کیارش: مرسی، تو خوبی؟ اینجا چیکارمیکنی؟ من: شب بچه ها دعوتن خونه مون، اومدم یکم خرید کنم. کیارش: آها، خوش به حالشون. من: خوشحال میشم اگه شما هم تشریف بیارید. کیارش که انگار از خداش بود گفت: مزاحم نمیشم؟ مزاحم من که نه، ولی محسن ببینتت یه کاری میکنه ازجونت سیر بشی. من: نه بابا، مزاحم چیه؟ مراحمی. کیارش: خب پس شب خدمت میرسم، فقط لطف کنید آدرسو بدید. آدرسو دادم دیگه خداحافظی کرد و رفت. منم بدبخت شدم رفت. رفتم خونه، محسن جلوی تلویزیون نشسته بود. جراتشو نداشتم که بهش در مورد کیارش بگم، ولی باید میگفتم. رفتم روی مبل نشستم. محسن نگاهم کرد و لبخند زد. خوب انگار هوا آفتابیه. من: محسن. محسن: بله؟ من: الان که رفته بودیم بیرون، استادمو دیدم. محسن: کدوم استادت؟ زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: مؤدب پور. محسن یه ابروشو انداخت بالا. محسن: خوب؟ من: هیچی، گفت اینجا چیکار میکنی؟ گفتم شب بچه ها مهمونمونن، اومدم خرید. بعد تعارف کردم گفتم شما هم تشریف بیارید. از خدا خواسته گفت آدرس بده. محسن اخمهاش تو هم رفت. رفتم کنارش روی زمین زانو زدم و دستشو گرفتم. من: محسن، جون من. اگه اومد بهش گیر ندیا، باشه؟ محسن: آوا من خوشم نمیاد ازش، از قیافش، نگاهش. یه جوریه. من: میدونم عزیزم، ولی یه امشبو دندون رو جیگر بذار. نمیخوام شبمون بخاطر یه چیز بی ارزش خراب بشه. محسن که انگار از شنیدن "چیز بی ارزش" خیالش راحت شده بود اخمهاشو باز کرد. محسن: باشه، سعیمو میکنم. نوک دماغشو کشیدم و گفتم: مرسی. شب خاله و صغری خانم سنگ تموم گذاشتن. چند جور شام و دسر درست کرده بودن. البته منم کمکشون کردم. کارم که تموم شد رفتم بالا، دوش گرفتم و لباس پوشیدم. شلوار جین با بلوز گلبهی. موهامو سشوار کشیدم و ساده پشت سرم بستم. خوب حالا نوبت آرایشه، یکم رژ گونه با یه رژ لب گلبهی کمرنگ. آره خوبه. صدای زنگ خونه اومد، از اتاق رفتم بیرون، محسنم از اتاقش اومد بیرون. شلوار جین با پیراهن نوک مدادی، ته ریششم مرتب کرده بود. سوت زدم واسش. من: محسن ترکوندیا. محسن: تو هم همینطور. خوشحال خندیدم و گفتم: مرسی. اومدم از پله ها برم پایین که محسن دستمو کشید. همینجور که منو میبرد سمت اتاق گفت: آوا فکر کنم یه چیزی یادت رفته. به سر تا پام نگاه کردم و گفتم: چیزی یادم نرفته که. چطور؟ محسن اشاره کرد به موهام و گفت: پس شالت کو؟ چشمهامو ریز کردم و گفتم: از کی تا حالا من توی خونه هم شال سر میکنم؟ محسن: از وقتی که غریبه ها میان خونه تون. پوفی کردم و دست به کمر وایسادم و زل زدم بهش. نگاه قیافشو تورو خدا، دل آدمو آب میندازه که بپره ماچش کنه ها. همچین خوشتیپ کرده که جلوی کیارش کم نیاره. سرمو تکون دادم و رفتم در کمدو باز کردم. یه شال سفید که توش نقشای گلبهی داشت سر کردم. از جلوش رد شدم از در برم بیرون که مچ دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش. من: باز چی شده؟ چادرم بذارم؟ محسن خنده ش گرفت و گفت: نه، میخواستم بگم خوشگل شدی. بعد دستشو برد و شالمو بیشتر کشید جلو و پیشونیمو بوسید. ای خدا از دست این، بوسم میکنه که دهن منو ببنده. با هم رفتیم پایین که دیدم کامی نرسیده داره میوه میخوره. تا ما رو دید با دهن پر گفت: به به، میبینم با هم مسابقه گذاشتید. حالا ببینم کدومتون امشب کیارشو به کشتن میدید. خندیدم و گفتم: عزیزم شما درست بخور یه وقت خفه نشی. کامی با پررویی گفت: من از دیروز هیچی نخوردم و شکممو صابون زدم. حالا اومدم میخوام تلافی این یک سالی که خونتون نیومده بودمو در بیارم. صغری خانم که کامی رو خوب میشناخت و خیلیم دوسش داشت، یه پس گردنی جانانه زد به کامی که چشمهاش از جا در اومد. صغری: تو که هفته پیش اینجا بودی و خوب از دست پخت من تعریف میکردی، حالا میگی یک ساله اینجا نیومدی؟ کامی: آوا صغری خانمم با خودت کلاس کاراته برده بودی؟ ماشالا دستش همچین سنگینه که صدای استخون گردنم در اومد. بعدشم بس که دست پخت شما خوبه یه هفته واسه من یک ساله مادر من. صغری خانم موهای کامی رو بوسید و گفت: از دست زبون تو. من: کامی، پس بهار کجاست؟ کامی: بهار رفته با خواهرش خرید. اون جوجه هم فردا خواستگاریشه، زن منو به زور با خودش برد. من: خوب صبح میرفتن، گیر دادن به همین امشب. حالا کی میاد؟ کامی: کم کم دیگه پیداش میشه. صدای زنگ در اومد. رفتم درو باز کنم که تصویر بهارو توی آیفون دیدم. من: چه حلال زاده ست. رفتم دم در منتظر بهار موندم که یهو کامی پرید با آرنجش زد تو کمرم و هلم داد و خودش با پای برهنه دوید سمت بهار. بهارو بغل کرد و بلندش کرد و همینجور میچرخوندش تو هوا. من بدبختم پرت شده بودم یه طرف که اگه محسن به موقع نگرفته بودم میرفتم توی باغچه. من: هووی، زن ندیده. این چه کاری بود که کردی؟ هرکی نفهمه فکر میکنه ده ساله ندیدیش. کامی: ظهر دیدمش، ولی واسه من به اندازهٔ یک سال طول کشید. چپ چپ نگاهش کردم که بهار اومد سمتم. با هم رو بوسی کردیم. من: آخه آدم قحط بود زن این شدی؟ کامی پررو برگشت سمت محسن و گفت: آخه زن قحط بود شوهر این شدی؟ چشمهای محسن چهارتا شد، بهارم بدتر. بهار: چی؟ کامی: هیچی، شوخی کردم. ببین بدبخت حتی از شوخیشم چقدر ترسید و رنگ عوض کرد، اگه واقعا زنش بودی چی میشد. باز صدای زنگ اومد، کیارش بود. کامی: کیه؟ من: استاد مؤدب پور. دوتاشون برگشتن و زل زدن به من. من: امروز توی خیابون دیدمش، یه تعارف خرکی کردم. اینم با سر قبول کرد. رفتم دم در، میدونستم این کامی باز همون کارو میخواد بکنه. یه کناری وایسادم که باز کامی با دو اومد، منم یه زیرپایی بهش زدم که پرت شد تو بغل کیارش و دوتایی با هم با زمین یکی شدن. همه با دیدن این صحنه خشکشون زده بود. من زودتر به خودم اومدم و شروع کردم به غش غش خندیدن. من: کامی کیارش رو با زنت اشتباه گرفتی عزیزم. کامی و کیارش به همدیگه نگاه کردن. کیارش روی زمین به کمر خوابیده بود و دستش دور کامی بود، کامی هم روش افتاده بود و صورت به صورتش بود. یهو دوتاشون پریدن و از هم دور شدن. همه داشتن بهشون میخندیدن، حتی نگهبانها.محسن با خنده رفت دستشونو گرفت و کمکشون کرد بلند بشن. کامی: آوا بگم خدا چیکارت نکنه. وای آخر زمان شده، پریدم تو بغل مرد نامحرم. این کیا هم انگار از خداش بود یه لبی ازم گرفت که فکر کنم لبم کبود شد. با این حرفش همه ترکیدن از خنده، هر کی یه جا افتاده بود و داشت میخندید. کیارش داشت پشت پالتوشو میتکوند و میخندید. بیچاره، پالتوش کرم رنگ بود و خیلیم بهش میومد. ولی حالا کثیف شده بود. بعد از کلی خندیدن به زور جلوی خندمو گرفتم و تعارفش کردم بره داخل. به خاله و صغری خانم معرفیش کردم و همه نشستیم توی پذیرایی. بابا و میلاد هم از راه رسیدن. بابا با همه سلام و احوال پرسی کرد، وقتی به من رسید نگاه دقیقی بهم کرد و منو بوسید. دستمو گرفت توی دستش. بابا: خوشگل شدی شیطونک. من: به بابا جونم رفتم. بابا: شالت قشنگه. لبخند زدم، میدونستم خوشحاله که توی خونه و جلوی مهمونا شال سر کردم. موقع شام، کامی بغل دستم نشسته بود و همش اذیتم میکرد. کیارش هم رو به روم نشسته بود. محسن اون کنار بود و نمیشد درست نگاهش کنم. این کیارشم همینجور زل زده بود به من. یه لحظه خیره نگاهش کردم که شاید از رو بره. توی چشمهاش یه چیزی بود، نمیدونم دقیقا چی بود. ولی چشمهای قشنگی داشت و خیلیم خوشتیپ و خوش قیافه بود لامصب. اما این پررو از رونرفت و واسم لبخند زد. عجب سنگ پاییه. زیر چشمی به محسن نگاه کردم که داشت بر و بر منو نگاه میکرد. بعد از شام رفتیم توی حیاط بازی کنیم. از قبل بادکنکا رو آب کرده بودم و توی دوتا لگن گذاشته بودم. کامی: اینا چیه؟ یه قل دو قل بازی میکنیم؟ من: خاک تو سرت که بازی حالیت نیست. کامی یه قیافه ای گرفت که مثلا بهش بر خورده و عصبی شده. با حالت تهاجمی اومد سمتم، میلاد و محسن میدونستن که داره شوخی میکنه، ولی کیارش پرید جلوی من. با تعجب بهش نگاه کردم. کیارش: کامی چرا بی جنبه بازی در میاری؟ کامی با چشمهای گشاد شده نگاهش کرد و پقی زد خنده. کیارش با تعجب به کامی نگاه کرد و بعدش برگشت سمت من و با نگاه متعجبی به لبخند من نگاه کرد. من: کیارش جان کامی شوخی کرد، این دلقک بازیشه. کیارش زد زیر خنده و گفت: کامی خیلی فیلمی. من که باورم شد. میلاد: خوب آوا نگفتی اینا واسه چیه؟ من: راستش دلم هوس اون موقعها رو کرد که توی دوبی بودیم و اینا رو آب می کردیم و رو هم مینداختیم. الانم میتونیم دو گروه بشیم، به هرکی زدیم میره بیرون. کامی: باشه، خوب حالا کیا میان بازی؟ همه دستا رو بالا بردیم جز محسن. کامی: محسن بیجا کردی بازی نمیکنی، تو هم باید بازی کنی که دو گروه به اندازه بشیم. محسن اومد نه بیاره که پریدم و گفتم: باشه محسنم هست. کامی: خوب من و میلاد یارکشی میکنیم. بعد خودش به دور و برش نگاه کرد و گفت: بهار با من. میلاد دست انداخت دور شونم و گفت: آوا هم با من. کامی: محسن جون بیا اینور که یار خودمی. کیارشم با ما شد. ای کامی نمیری که محسنو با خودت بردی، پررو. من: کامی اگه ببینم تقلب یا جر زنی کردیا، تا صبح به درخت میبندمت تا حالت جا بیاد. کامی: برو بابا، من اینقدر فرزم که احتیاج به تقلب نیست. من: آره جون عمه ت. همه رفتیم پشت درختها سنگر گرفتیم و بازی شروع شد، باد کنک بود که پرت میشد تو هوا. چندتاشم خورد تو سر نگهبانها. کمین کردم، تا بهار سرشو آورد بیرون بادکنک پرت کنه یکی زدم تو صورتش که آرایشش همه ریخت. کامی زد تو صورت خودش. کامی:ای وای خدا مرگم بده، این عفریته کیه دیگه؟ منو دادن به یه عفریته. من: خاک تو سرت، تو رو ندادن به اون که. اونو دادن به توی نفهم. کامی: خوب بابا همون، عفریته دادن به من. باز بازی شروع شد، میلاد با یه حرکت ناگهانی زد به پشت کامی که شلوارش خیس شد. کامی برگشت و پشتشو نگاه کرد. کامی:ای خاک عالم، دیدی آخر عمری خودمو خیس کردم. بخدا راست میگم که آخر زمانه. از سر شب تا حالا چقدر کشفیات کردم من. اون از لب گرفتنم از یه مرد نامحرم، اون از زنم که عفریته در اومد، اینم از خودم که اختیار خودمو ندارم. نشستم پایین درخت و شروع کردم به خندیدن، حالا ما سه تا مونده بودیم و محسن. کامی: محسن آفرین پسرم، رو سفیدم کنیا. محسن سرشو تکون داد و آروم خندید. خاله و بابا و صغری خانم نشسته بودن زیر آلاچیق و ما رو تشویق میکردن. محسن میلادو زد و میلاد رفت پیش بابا اینا نشست. اومدم از پشت درخت بدوم و برم پشت ماشین که زیر پام خیس بود لیز خوردم و افتادم زمین. آخ پشتم، فکر کنم شکست. کیارش اومد بلندم کنه، یه جوری بلندم کرد که تو بغلش بودم. همین موقع یهو صدا اومد، محسن از فرصت استفاده کرده و کیارش رو با بادکنک زده بود. ریز خندیدم و کلی ذوق کردم. محسن اومد نزدیک و به کیارش نگاه کرد که بیچاره رنگش پرید و رفت کنار. محسن اومد بازوهامو گرفت و بلندم کرد. محسن: خوبی؟ من: آره، ولی فکر کنم کمرم شکست. بادکنکی که دستم بود رو آروم آوردم بالا و زدم تو سر محسن. چشمهای محسن گرد شدن و همینجور که آب از سرش پایین میریخت به من نگاه میکرد. صدای سوت و تشویق همه میومد. کامی هم داشت میگفت که جر زنی کردی. هنوز یکی از بازوهام دست محسن بود. فشار خفیفی داد. دهنمو نزدیک گوشش بردم. من: حسود کوچولو. بعد لپشو بوسیدم و رفتم سمت بابا اینا، توی راه برگشتم و به محسن نگاه کردم که داشت نگاهم میکرد و لبخند میزد. آخی عزیزم موهاش خیس بود، تند دویدم بالا و حوله تمیز برداشتم و رفتم پایین. همه توی پذیرایی نشسته بودن. میلاد: آوا من به تو افتخار میکنم. خوب پوز کامی و تیمشو زدی به خاک. کامی: برو میلی بینما. خواهرت جر زنی کرد. کامی همیشه به میلاد میگفت میلی. حوله رو دادم به محسن و رفتم پیش بابا نشستم. من: کامی خودت جر زنی، بعدشم به بابا بگم که چه بلایی سر نگهبانها آوردی؟ بابا: خودم دیدم که چیکار کرد، اول فکر کردم اشتباهی خورده بهشون. بعد که توجه کردم دیدم نخیر. این آقا کامی از عمد داره میزنه به نگهبانها. کامی: خب داشتم از فرصت استفاده میکردم و تلافی اون همه تفتیشهای جور وا جور که میکنن رو در می آوردم. من: کامی الکی حرف نزن، اونا فقط اولا تفتیش میکردن. الان که میشناسنت کاری به کارت ندارن. کامی: همون دو دفعه هم کافی بود. تو که نبودی ببینی چیکارا میکردن، دست به کجاها میزدن که بی آبروم کردن. وای این کامی چرا این حرفها رو جلوی بابا اینا میزد. ساعت یازده بود که مهمونها قصد رفتن کردن. دم در وایساده بودم و باهاشون خدافظی میکردم. کیارش اومد نزدیک. کیارش: ممنون از اینکه دعوتم کردی. واقعا شب خوبی بود. خیلی خوشحال شدم که بیشتر با هم آشنا شدیم. من: خواهش میکنم. همچنین. کیارش: شنبه میبینمت. فقط لبخند زدم. رفتم توی اتاقم، از خستگی تا سرمو گذاشتم رو بالشت خواب رفتم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 14:0 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود