| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
گریخته
پرتقالی را که فقط به اندازهی یک سکهی پانصد تومانیاش له نکرده است، پوست میکنم و میخورم. خون پرتقال شره میکند و از دستم روی گردنم میچکد. دارم میخورمش. آنقدر کوفت و زهرمار تاریخ مصرف گذشته و خراب خوردهام که معدهام از غذای طبیعی تعجب میکند.
زیر میزم دراز کشیدهام. تاریک است. دم غروب. حوصله ندارم بلند شوم و چراغها را روشن کنم. وقتی زیر میزم دنیا وجود ندارد، فقط منم و دیوار چوبی جلویم. دنیا خالی. آدمها خالی. فکرهای مزخرفم اینجا دستشان به مغزم نمیرسد. قاعدهی اول و آخر زندگی را که میدانم کافی است. آدم همین که با وجود داشتنش کنار میآید شقالقمر کرده...
کابوس شب برفی
اینک این تنها خاطرهای بود. خاطرهای از یک شب سرد زمستانی که برف میبارید. هوا تاریک بود و دانههای بلوری برف، مثل توری سپید رنگی، از دل سیاه شب میآمدند و روی زمین لحاف مخملی پهن میکردند. شیزو، شمشیر به دوش، آرام آرام قدم بر میداشت.
«هی مرد! احمق نباش امروز به اندازه کافی راه رفتیما. چطوره استراحت کنیم؟ ها؟ ها؟»
شیزو جوابش را نداد. شیزو حتا رویش را بر نگرداند تا او را نگاه کند. شیزو آرام آرام قدم بر میدارد. تلالو رد پایش روی برفها دیده میشود. هوا سرد و تاریک است. شیزو چشمهاش نیمهباز است.
غوطه
وقتی صبح از راه میرسد، دیگر مطمئن نیستی که کیستی.
در مقابل آینه میایستی؛ آینهای که پیوسته تکان میخورد و میلرزد و تصویر همان چیزی را منعکس میکند که تو خواستار دیدنش هستی: چشمانی گشاد شده، و پوستی که به نظر بسیار رنگپریده میآید.
رایحهای عجیب که از فاصلهای دور، شناور از سیستم محفظهی هوا به مشام میرسد، فکرت را مغشوش میکند. بویی نه تند همچون سیر و نه شیرین همچون عود؛ اما بویی غریب، همچون رایحهای آشنا که به دست فراموشی سپرده شده باشد.
عجایبالمخلوقات در شهر فرنگ
داستان ترسناک آمریکایی یاAmerican Horror Story، سریالی است فانتزی در ژانر وحشت که از شبکهی کابلی FX آمریکا پخش میشود و علاقمندان پرشمار آن هم اکنون منتظر فرا رسیدن پاییز و شروع فصل چهارم آن هستند. این سریالِ درام، در هر فصل راوی داستانی متفاوت است و داستانهای جانبی پرشاخ و برگ آن حول محلهای اجتماع نیروهای ماوراءالطبیعه میچرخد: خانهای تسخیر شده، دیوانهخانهای بدنام، انجمن ساحرهها و در فصل جدید، یک سیرک عجایب. پیشنهاد من به شما این است که قسمت اول از فصل اول سریال را ببینید و اگر توانستید این حجم از خشونت، وحشت، غافلگیری و ترشح آدرنالین را تا به انتها تاب آورده و از آن لذت ببرید، باید به شما این وعده را بدهم که یکی از بهترین گزینهها برای پر کردن روزهای طولانی تابستانتان را پیدا کردهاید.
شاهزادهی زمینی
وقتی لیزا مرد، حس کردم روح از بدنم بیرون کشیده شد و آنچه که ماند، به لعنت خدا نمیارزید. تا امروز حتا نمیدانم دلیل مرگش چه بود. دکترها تلاش کردند دلیل از پا درآمدنش را به من بگویند، اما من فقط آنها را پس زدم. او مرده بود و من هرگز دیگر با او سخن نمیگفتم هرگز او را لمس نمیکردم، هرگز میلیونها چیز بیاهمیت را با او در میان نمیگذاشتم و این تنها حقیقتی بود که اهمیت داشت. حتا به مراسم سوگواری نرفتم، تحمل نداشتم توی تابوت نگاهش کنم.
سیل پشه در حبشه
از داستانهای راه یافته به دور نهایی مسابقهی بهترین داستان کوتاه علمیتخیلی و فانتزی سال 1387
آنطور که در خاطرم مانده همه چیز از یک غروب دلگیر زمستانی شروع شد. یک غروب سرد و دلگیر زمستانی که هوا ابری بود و من داشتم روی کاناپه کنار شومینه با جدول روزنامهی عصر ور میرفتم. فارغ از همه چیز در آرزوهایم لولیده بودم و ابدا حواسم به جای دیگری نبود. عین تکههای قهوهای شکلات که آرام آرام توی سفیدی نرم خامه فرو میروند، توی خودم غرق شده بودم که صدا شروع شد.
رهایی از گرگینه
من سیاه دل هستم ! یک سایه گمنام. مثل اغلب سایه ها، فقط «هستم». حضورم احساس نمیشه ولی تاثیرمو میذارم! خوب این موضوعی نیست که بخوام براتون تعریف کنم! راستش قضیهای که میخوام براتون تعریف کنم بر میگرده به یک گرگینهی گم شده. یک گرگینهی گم شده که با گرگینههای دیگهای که دیدم فرق میکرد. من و چشم باباقوری که یک جادوگره با هم کار میکنیم. کار ما یه خورده عجیبه ولی به هر حال واسه خودش یه کاریه دیگه. کار ما بیرون کشیدن موجودات افسانهای از دنیای واقعیه! آره میدونم. کار چندان جالبی نیس! بعضیا میگن این کار نظم دنیا رو بهم میزنه.
داستان های ترسناک اما واقعی
«اريك» ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه ميكند. او هنوز هم نميداند آن صورت چه بود. اريك ميگويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت ميكردم. نگهبانهاي ديگر داستانهايي درباره اتفاقات آن جا تعريف ميكردند ولي من سعي ميكردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتنابناپذير بود.
داستان جاده اسرارآمیز مرگ چیست؟
چرا اتفاقات مرموز بی شمار در آن جاده روی داده؟ در پنانگ مالزی،جاده ای معروف و در عین حال انگشت نما و بد نام موسوم به جاده ی «تمپه» وجود دارد. سالها سال قبل آن جاده ساخته شد تا دسترسی به دریاچه پشت سد میسر گردد. در کیلومتر ۷/۱ جاده،تپه ای وجود دارد که به دو حومه متصل می شود.راه ورودی دریاچه پشت سد، در جایی در میان جاده ای کم عرض و باریک و پیچ در پیچ قرار دارد. حوادث و اتفاقات اسرارآمیز و مرموز بی شماری در آن جاده رخ داده اند.اکثر اوقات، قربانیان به همراه وسیله نقلیه خود به داخل دره عمیقی پرتاب شده اندو عده اندکی از مهلکه جان سالم به در برده و فرار کرده اند.
خاطرات و داستانهای ترسناک۲
پدربزرگم از قدیم یک باغ در حدود 3 هکتار تو یکی از روستاهای اطراف بابل (استان مازندران) داشت که درست وسط این باغ یک درخت خیلی قدیمی بوده که از همه ی درخت های باغ هم بلندتر بوده... مامانم میگه از وقتی یادمون میاد و بچه بودیم همیشه بهمون می گفتند زیر این درخت نرید چون لونه ی مارهاست و پر از ماره اون باغ هم که همینطوری راه میرفتی پر از مار بود، ما دیگه فکر می کردیم زیر اون درخت خیلی وحشتناکه و چون وسط باغ و یه جای ترسناک بود هیچ وقت طرفش نمی رفتیم.... کلآ مثل اینکه این قضیه بین مردم جا افتاده بود که زیر اون درخت خطرناکه...
خاطرات و داستانهای ترسناک۱
داستان بگم که مربوط میشه به مادر مادربزرگه دوست دوران کودکیم ( یعنی جدش ) . اون طور که مادربزرگش تعریف میکرد مادرش یه قابله بوده و تو کارش خیلی وارد بوده . اونا شمال زندگی میکردن . از مادر بزرگش نقل میکنه که یه روز دم غروب یه سری افراد در منزل اونا رو میزنن و مثل اینکه کار خیلی مهمی باهاش داشتند. وقتی در رو باز میکنن با صحنه عجیبی رو به رو میشن. اون طور که میگه اون اشخاص آدم نبودند بلکه " از ما بهترون بودند " .
بالاخره این قابله خان کوپ میکنه و کلی میترسه . اما اونا میگن که باهاش کاری ندارن و فقط ازش کمک میخوان . اونم اینه که یکی از همسرهای رئیسشون داره بچه میزاد خیلی درد میکشه و نیاز به یه قابله داشتن تا کمک کنه بچشون به دنیا بیاد .
خاطرات و داستانهای ترسناک
اون شب
هنگام غروب بود ، خورشید نارنجی رنگ سطح آبی دریا رو سرخگون کرده
بود.پیرمردي ریش سفید به بدنه کهنه پیکان کرم رنگی تکیه زده دست در
جیب ایستاده بود.سیگار مچاله اي بیرون آورد و بروي لبش گنجاند و سپس
به ضرب کبریت روشنش کرد.
هنوز اولین پک رو نزده بود که یک خانواده چهار نفره از راه رسید و سوار
ماشین شدند
پیرمرد که میدانست نباید آنها رو معطل کند پک عمیقی به سیگارش زد و
آنرا محکم زیر پاهایش له کرد...و درحالیکه دود سفید ممتدي از دهانش
خارج میکرد سوار ماشین شد ودر را با صداي گوشخراشی بست، از آیینه
نگاهی به مسافران انداخت: یک زن و مرد میانسال با دختري 13 یا 14 ساله
و در جلو پسر جوانی که کنارش نشسته بود و مشغول تماشاي دریا شده
بود.
داستان ترسناك
این داستان ترسناك می باشد و مناسب براي افراد زیر هجده سال نیست.
اگر سابقه بیماري قلبی یا هرگونه تجربه ناخوشایندي دارید لطفا این داستان را نخوانید.
براي بهبود کیفیت کار ما لطفا در وبلاگ ما نظرتتان را اعلام کنید.
توضیح: این داستان تا حدودي از یک خاطره واقعی گرفته شده است ولی حدود 80 درصد آن ساخته
و پرداخته ذهن می باشد.
الان وقتشه بچه ها
تلهی روباه
یک ساعت دیگر مانده. یک ساعت اولش مثل همیشه سخت میگذرد و تازه یک ساعت دومش است که نمیگذرد. هر بار که نوبت نگهبانیام میشود، یکی دو دقیقه از فرنچ تن کردن و پوتین پا زدن، به این صرف میشود که ساعت مچیام را ببندم یا نه. دفعاتی که ساعت دست نمیکنم، نمیدانم چقدر مانده تا یک نفر از دور بیاید و فرشتهی نجاتم شود. هر بار یک نفر از دور میآید، دستفنگ میکنم و درست راه میروم، نکند افسر نگهبانی کسی باشد؛ برای این که نمیدانم حالا لحظهی تعویض پاس هست یا نه. آن موقع که ساعت میبندم خوبیاش این است که میدانم این که این بار از دور میآید، خودی است. ولی هزار تا بدی دارد.
ترس !!
ادامه مطلب ترسناک اگه ..... داری بخون :-)
خونه ما تو يكي از شهرهاي مازندرانه به اسم قائمشهر. وارد جزئيات نمي شم مستقيم ميرم سر اصل اتفاق.... من و يكي از دوستام كه پدرش جنگلبانه و خونشون تو يكي از روستاهاي جنگليه از اونجايي كه هميشه سرمون درد ميكنه و مشكل داريم افتاديم تو خط پيدا كردن گنج .... دوستم از پدرش شنيده بود كه وسطاي جنگل يه سنگ خيلي بزرگ و مكعبي هست كه قديم خزانه بوده و توش پر از طلا و جواهراته . اونجوري كه دوستم ميگفت حتي يه عده اي از اصفهان اومده بودن و با دستگاه فلزياب آمار سنگ رو گرفته بودن و معلوم شده بود
تدفین آقای خودم
این داستان نخستین بار به تاریخ ۵ آبان ١٣٨۵ در آکادمی فانتزی منتشر شده است و به مناسبت هفتهی دوم از برنامهی «بازخوانی آثار» بازنشر مییابد. هفتهی دوم به بازخوانی داستانهای نگارش آکادمی فانتزی اختصاص یافته است.
بهداشت دهان و دندان
این داستان به مناسبت هفتهی دوم از برنامهی «بازخوانی آثار» بازنشر مییابد. هفتهی دوم به بازخوانی داستانهای نگارش آکادمی فانتزی اختصاص یافته است.
فردای صبحی که آدم دولت به ملاقات سیاه چشم آمد، خبر قتل راهبه را در صفحهی حوادث روزنامههای صبح و عصر منتشر کردند. خبر مختصری بود که توضیحات معمول این گونه اخبار را میداد، به همراه عکس رسمی منتشر شده از طرف ادارهی آگاهی. اما موضوع پیچیدهتر از اینها بود.
برف، شیشه، سیبها
به خاطر بخشهایی از آینده که در لحظات یخ زدهی برکهی آب گیر انداخته یا در شیشهی سرد آینهام دیده بودم و به خاطر تمام چیزی که از آن قضیه پیشبینی کرده بودم، آنها من را دانا صدا میزنند؛ اما من با دانایی فاصلهی زیادی دارم. اگر من عاقل بودم، نباید هیچوقت سعی میکردم آن چه را که دیدهام، تغییر دهم. اگر من عاقل بودم، باید خودم را قبل از اینکه با آن دختر روبرو شوم، پیش از آنکه آن مرد را گرفتار کنم، میکشتم