ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )

تبلیغات

موضوعات

نویسندگان

پشتيباني آنلاين

    پشتيباني آنلاين

درباره ما

    یادداشت کن لذت ببر
    به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم مطالبی که در وبلاگ براتون گذاشتم مورد استفاده تان قرار بگیرد و خوشتان بیاید اگر هم از مطالب خوشتان امد یا دوست نداشتید حتما در قسمت نظرات بنویسید خوشحال میشم نظرات شما عزیزان را بدانم.این وبلاگ در تاریخ اذر ماه 1393 شروع به کار کرده برای شما دوستان عزیز.......... امیدوارم روز خوبی داشته باشید در وبلاگ بنده .

امکانات جانبی



ورود کاربران

    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟

عضويت سريع

    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری

آمار

    آمار مطالب آمار مطالب
    کل مطالب کل مطالب : 3467
    کل نظرات کل نظرات : 38
    آمار کاربران آمار کاربران
    افراد آنلاین افراد آنلاین : 1
    تعداد اعضا تعداد اعضا : 18

    آمار بازدیدآمار بازدید
    بازدید امروز بازدید امروز : 11
    بازدید دیروز بازدید دیروز : 35
    ورودی امروز گوگل ورودی امروز گوگل : 1
    ورودی گوگل دیروز ورودی گوگل دیروز : 4
    آي پي امروز آي پي امروز : 4
    آي پي ديروز آي پي ديروز : 12
    بازدید هفته بازدید هفته : 11
    بازدید ماه بازدید ماه : 2153
    بازدید سال بازدید سال : 9752
    بازدید کلی بازدید کلی : 197147

    اطلاعات شما اطلاعات شما
    آی پی آی پی : 18.226.169.94
    مرورگر مرورگر :
    سیستم عامل سیستم عامل :
    تاریخ امروز امروز :

چت باکس


    نام :
    وب :
    پیام :
    2+2=:
    (Refresh)

پربازدید

تصادفی

تبادل لینک

    تبادل لینک هوشمند

    برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان یادداشت کن لذت ببر و آدرس yaddashtkon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






خبرنامه

    براي اطلاع از آپيدت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین نطرات

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )

ازدواج اجباری 7 ( قسمت آخر )


كرمم گرفته بود اذيتش كنم واسه همين با انگشتم ميكشيدم رو لبش
هي دستمو ميزد كنار و ميگفت نكن
رو صورتش خم شدم وبيشتر اذيتش ميكردم
يهويي چشاش و باز كردو بهم گفت
-
ميخاري بهار ها!!! نكن ميخوام بخوابم
لبخند گنده اي بهش زدم و گفتم
-
خوب بخواب من چيكار به تو دارم
-
اينقدر سيخونكم نكن باشه؟
ابروهامو بالا انداختم
يهو ازجاش بلند شدو من و هل داد رو تخت و گفت
-
واسه من ابرو بالا ميندازي
لبخند پرعشوه اي تحويلش دادم كه خم شدو لبام و با خشونت بوسيد منم همراهيش كردم
وقتي خوب حالش و كرد ولم كرد و رو تخت كنارم دراز كشيد من و تو بغلش گرفت و فشارم داد
-
بهار


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:31
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 6

ازدواج اجباری 6

کاوه اروم اروم خوابش برد پتو رو روش مرتب کردم و رفتم پایین رو پله ها بودم که زنگ و زدن با چه سرعتی خودشون و رسوندن
سریع از پله ها اومدم پایین که کیانا گفت
-
مراقب باش
محلش ندادم و دوییدم سمت در حیاط
به نفس نفس افتاده بودم خدارو شکری این سگ زشتم نبود
در و باز کردم
با دیدن قیافه نوشین و علی لبخندی زدم
-
سلام
نوشین-سلام دختر چرا نفس نفس میزنی
-
دوییدم
-
چییییییییییییییییی؟با این اوضات؟
-
بیخیال بیا بریم تو علی بیا
منو نوشین جلو رفتیم کامران دم در ورودی واستاده بود
با دیدن نوشین اخم کردو سرشو تکون داد ولی با علی دست دادو با گرمی باهاش برخورد کرد
با نوشین رفتیم داخل
کیاناشون با دیدن نوشین از جاشون بلند شدن
کیانا-بهارجان معرفی نمیکنی؟
-
نوشین دوستم،کیانا خانوم
کیانا-خوشبختم عزیزم
نوشین-همچنین


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:29
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 5

ازدواج اجباری 5

 

-خوب بابا تو راست میگی!صبحون خوردی؟
با لحن تلبکاری گفت
-
بله خانوم همه که مثل شما نیستن تا لنگ ظهر بخوابم
واسه خودم لقمه گرفتم و گفتم
-
برو بابا،چه خبر؟
اومد رو صندلی رو به روم نشست و گفت
-
هیچی بابا خیرم کجا بود
-
حالا چرا اینقده قاطی تو سر صبحی؟
-
هیچی بابا دیشب با علی زدیم به تیپ و تارهم
-
اوه اوه،حالا واسه چی؟
-
حرف مفت میزنه خوب
همونطور که داشتم لقمم و میخوردم گفتم
-
چی میگه مگه؟
دستمال کاغدیو از رو میز پرت کرد طرفم و گفت


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:12
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 4

ازدواج اجباری 4

 

با این حرکتم کامران خودشو بیشتر بهم چسبوند و حلقه ی دستشو تنگ تر کرد
بعد چند دقیقه بلند شدم و شب بخیر گفتم اونم با مهربونی جوابمو داد
تصمیم گرفته بودم مثل دوتا معمولی باهاش رفتار کنم خواییش ازش بدی ندیده بودم جز همون مورد وگرنه خیلیم ادم دوست داشتنی و مهربونی بود

چند هفته بعد

تو اشپزخونه داشتم ناهار درست میکردم که کامران اومد
-
بهار؟بهاری کوشی؟
از فردای اونروز رفتار هردومون بهتر شده بود
-
بله من اینجام
با سرعت اومد تو و خواست بغلم کنه که دماغم و گرفتم و گفتم
-
نیا نیا بو میدی
کامران لبخندی زدو سریع از اشپزخونه رفت بیرون
از حرکتش تعجب کردم نه به اون بهار بهارش نه به این رفتنش
اه بهار خوبه خودت گفتی بو میده دختره خل
با افکار خودم درگیر بودم که کامران با مو های خیس اومد تو اشپزخونه فهمیدم رفته دوش گرفته
لبخندی به روش زدم و گفتم
-
چیزی میخوری برات بیارم
-
اب
سرمو تکون دادمو اب و جلوش گذاشتم اونم یه نفس خورد
-
دستت طلا خانومی


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:11
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 2

ازدواج اجباری 2

با صدای داد بهرام فهمیدم که بابا بهشون گفت -الان باید شما به ما بگین؟فکر میکردم به عنوان بچه بزرگ خونواده یکم ارزش داشته باشم حالا که هرچی خواستین شده اومدین نظر مارو میپرسین اره؟ بهراد-یعنی چی بابا یعنی ما اینقده بی غیرت شدیم که بذاریم خواهرمون با یه همچین ادم اشغالی عروسی کنه تو خواب ببینه پسره الدنگ
بابا-چه خبرتونه صداتون و تو خونه من نبرین بالا من اجبارش نکردم خودش خواسته بهراد-غلط کرده دختره بیشور مگه دست خودشه بهار کدوم گوری بیا ببینم بابا-بهراد مراقب حرف زدنت باش با خواهرت درست صحبت کن بهرام-نه بابا بذار من باید تکلیفمو با این دختره خیره سر روشن کنم واسه من سرخود تصمیم میگیره صدای پاشو که به اتاق نزدیک میشد میشنیدم با برخورد در به دیوار از جا پریدم همونطور که بهرام یه قدم جلو میومد من میرفتم عقب -واسه من بزرگ شدی ؟ها؟واسم تصمیم ازدواج میگیری دختره ی اشغال حالیت میکنم کمربندی که دستش بود اورد بالا من از بس عقب رفته بودم خورده بودم تو دیوار با ترس داشتم بهش نگاه میکردم
با اولین ضربه ای که زد دادم رفت هوا
-
باباااااااااااااااااااااا اا بابا-بهرام به خدا قسم به روح بنفشه قسم دستت بهش بخوره من میدونم باتو تمام حرمتارو میشکنم بهرام با نفرت نگاشو ازم ن که رو زمین افتاده بودم و گریه میکردم گرفته و ازخونه زد بیرون بابا اومد بغلم کرد سرمو گذاشتم رو سینه بابا و ازته دل زار زدم -گریه نکن دخترم دستش بشکنه که روت بلند شد ،گریه نکن عزیز دلم اون شب گذشت بابا به سپهری رضایتش و اعلام کرده بود از اونروز تا حالا نه بهرام تحویلم میگرفت نه بهراد خیلی احساس بدی داشتم قرار بود امشب سپهری بیاد خونه تا بابا صحبتاشون و بکنن توی اتاقم نشسته بودم به بدبختیام فکر میکردم -ابجی به باران نگاه کردم -میشه بغلت بخوابم ؟ -چرا؟ -نمیدونم ولی خیلی میترسم دستامو باز کردمو بارانم اومد تو بغلم اروم خوابید موهاش و از جلوی صورتش زدم کنار قیافش تو خواب خیلی معصوم میشد عینهو فرشته ها مگه من میتونستم یه روزم ازین فرشته کوچولو دور باشم


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:10
می پسندم نمی پسندم

رومان ازدواج اجباری 1

ازدواج اجباری 1

تازه از مدرسه تعطیل شده بودم تو راه خونه بودم سرکوچه با سارا خدافظی کردم خونه ی ما یکی از نقاط پایین

شهر بود یه خونه ویلایی حیاط دار با دیدن bmw سفید رنگی که در خونه پارک شده بود تعجب کردم تو این محله هیچکی از این ماشینا نداشتم اونم ماشینی که جلوی خونه ما پارک شده باشه با تعجب رفتم تو خونه دو جفت کفش مردونه در خونه گذاشته بود در رو باز کردم ورفتم تو خونه ما طوری بود که پذیرایی و نشیمن یکی بود برای اینکه بری تو اتاقا باید ازونجا رد میشدی با کنجکاوی رفتم تو با دیدن دوتا پسر جوون که روی زمین نشسته بودن دیگه خیلی تعجب کردم با شک نگاشون کردمو سلام دادن اونام با شک جوابمو دادن سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم باران کوچولوی من تو اتاق با لباسای مهدش خوابش برده بود اروم بوسیدمش و لباساش و طوری که بیدار نشه در اوردم لباسای خودمم عوض کردم و رفتم توی اشپزخونه بازم باید ازجلوی اون دوتا مرد رد میشدم این دفعه باباهم روبه روش نشسته بود به بابام سلام کردم که با مهربونی جوابمو داد رفتم تو اشپزخونه و بابا رو صدا زدم -بابا؟ -جانم؟ -میشه چندلحظه بیاین؟ -اره بابا اومد -جانم؟ -اینا کین بابا؟ یه اهی کشید که جیگرم خون شد -همون طلبکارامم دخترم الان دوهفته از مهلتی که بهم دادن گذشته اومدن پولشونو بگیرن با ناراحتی به بابا نگاه کردمو گفتم -حالا میخواین چیکار کنین؟؟


تاریخ ارسال پست: سه شنبه 25 آبان 1400 ساعت: 11:6
می پسندم نمی پسندم