| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
کویر تشنه-قسمت31
سه ماه گذشت. پدر یک ماشین و یک موبایل خرید و دیگر شبها راحت و آسوده به خانه میآمد و واسهٔ خودش گشت و گذار میرفت. به او شک داشتم. شاید چون فکر میکردم قصد ازدواج دارد و دنبال اهلش میگردد. اعصابم به هم ریخته بود. انگار پدر نبود راحتر بودم.
یک شب شام منزل مامان نصرت مهمان بودیم. سالگرد پدربزرگ بود و او گروهی از اقوام نزدیک را دعوت کرده بود. من از راه دانشگاه به آنجا رفتم. پدر غروب آمد و مادر با حالی نه چندان خوب ساعت هشت آمد. همه متوجه رنگ پریدگی مادر شدند. خواست کمک کنا، اما مانعش شدیم. کمی استراحت کرد و حالش نسبتا بهتر شد. آخر شب که فقط ما و عمو علی محمد و خاله نهضت در منزل مادربزرگ بودیم، خاله نهضت به پدر پیله کرد و گفت: عادل جون، پس کی به ما شیرینی میدی، قربونت؟ دخترتو هم که داران میبرن. من و پدر، از همه جا بی خبر، جا خوردیم. پدر پرسید: دختر منو میخوان ببرن، خاله جون؟ پس چرا ما بی خبریم؟
- مگه خبر نداری؟
ساعت سه بعدازظهر بود که پدر صدایم زد. گفت: سپیده جون، پاشو ناهار بخور. خواب دیگه بسه، بابا.
- شما کی بیدار شدین؟
- بعد از تلفن افسانه دیگه نخوابیدم. رفتم بیرون دوری زدم و برگشتم. چند نفر تلفن زدند خوشامد گفتن. بعد هم کمی خودمو با اتاقم مشغول کردم. الان هم ناهارو آماده کردم. پاشو با هم بخوریم. فقط اول یه زنگ به مامانت بزن، ببین از کلاس برگشته یا نه.
در دلم گفتم: وقتی نمیخواهیش، چرا ساعت رفت و آمدشو زیر نظر داری؟ اما بلند گفتم: چشم. خب خودتون بهش زنگ بزنین.
- تو بزنی بهتره.
باز در دلا گفتم: لعنت به غرور هر چی آدم عاشقه.
کویر تشنه-قسمت30
آن ماه به پذیرایی از دوستان و اقوام پدر و گشت و گذار و مهمانی سر شد. پدر کم کم کارش را در شرکت از سر گرفت. غروبها به خانه میآمد و کمتر فرصت میکرد به مادر سر بزند. مادر هم هفتهای یک بار گاهی دو هفته یک بار به اصرار پدر به دیدن ما میآمد و آخر شب میرفت. از این وضعیت خسته شده بودم. من به مادرم نیاز داشتم. قبلان شبها حرفهای دانشگاه و درددلهایم را با او مطرح میکردم و با هم کلاس ورزش میرفتیم. حالا چند جلسه بود که نمیرفتم. از طرفی تنهایی مادر عذابم میداد. از وقتی پدر بازگشته بود، روحیهٔ بهتری داشت، اما حال جسمی رو به راهی نداشت. بیشتر رنگش پریده بود. اکسیژن درست به قلبش نمیرسید. پدر فقط توانست یکبار او را نزد پزشکش ببرد، اما نتوانست او را به عمل راضی کند
کویر تشنه-قسمت28
حالا کسی پیدا نمیشد جلوی گریه و زاری من را بگیرد. نفسم بالا نمیآمد. چمدان را سر جایش گذاشتم و روی تخت مادر دراز کشیدم. آیا پدر مادر را میخواست؟ اگر نمیخواست چه؟ برخاستم سر و صورتم را شستم و آهسته به طبقهٔ پایین رفتم. صدایشان هنوز از آشپزخانه میآمد. روی پله نشستم و گوش دادم.
- به افسانه حق بده، عادل. اون تورو خیلی دوست داره. برات هم خیلی احترام قائله. اما فکر میکنه تو برادرشو کشتی. فکر میکنه شاید روح اردشیر نفرینش کنه. من میگم بذار حقیقتو بهشون بگیم. وقتی خودت بگی، میپذیرن.
- نه، مینا. اصلا صحبتشو نکن. من قاتل بودم و تاوانشو هم پس دادم. چرا دوباره جو رو خراب کنیم؟ افسانه الان با تو مشکلی نداره که. داره؟
- نه، اصلا. اینجا هم زیاد میومد
کویر تشنه-قسمت27
- تو یه زنگ بزن ببین حالش چطوره. نکنه...
- حالا میزنم. شما الان خیلی خسته این. پاشین برین هر اتاقی که دوست دارین، یه استراحت کوچولو موچولو بکنین تا شامو آماده کنم.
پدر برخاست، سرم را نوازش کرد و گفت: آخه کارهات هم مثل میناس.
پدر رفت. در اتاق مادر باز و بسته شد. پدر برای استراحت آنجا را انتخاب کرده بود؟ کنجکاویم برانگیخته شد. در ایوان اتاقم را باز کردم و خودم را به پنجرهٔ اتاق مادر رساندم و توری که پدر متوجه نشود، شاهد رفتارش شدم. چراغ را روشن کرده بود و به سمت میز آرایش مادر میرفت. قلمدان سورمهای را که در ماه عسل از مشهد برای او خریده بود برداشت. نگاهی به آن انداخت. انگار خاطرهای برایش زنده شد که لبخند زد و سر تکان داد. آن را سر جایش گذاشت و شیشهٔ عطر را برداشت. بویید و لذت برد. با کمال تعجب دیدم که کمی از آن را به لبهٔ آستینش زد. اگه به عشق او شک نداشتم، مطمئن میشدم که میخواهد عطر تن مادر را با خودش داشته باشد. افسوس که هنوز نمیدانستم در قلب و مغز پدر چه میگذرد. یکی دوتا از کشوها را بیرون کشید و بست، اما کشوی سوم توجهش را جلب کرد. قاب عکس خودش را بیرون آورد. انگار دیگر نمیتوانست بایستد.
کویر تشنه-قسمت26
همانطور که روی کاناپه نشسته بودم، روی زمین رو به قبله قرار گرفتم و به درگاه خدا سجده کردم.های های گریه میکردم و خدا را شکر میکردم. مادرم کنارم نشست و گفت: حالا تو پدری داری که نمونه اس و میتونی بهش افتخار کنی. پدری که حتی تو زندان هم به فکر ما و همه جوره پشتیبانمان بوده. ما هر چی داریم از محبت اونه. این خونهای که توشیم، همون خونه ایه که بعد از زندون رفتن عادل توش اومدم. همون خونهای که آرزوشو داشتم. پونزده ساله توش زندگی میکنم و انتظار صاحب مهربون و با معرفتشو میکشم. اگه بدونی چند تا خواستگارو به عشق عادل جواب کردم، باور نمیکنی. حالا دیگه هیچ کس جز اون در نظرم نمیاد و هیچ کس جز اونو نمیخوام. اما میدونم آرزو به دل میمونم، چون نه من عمر زیادی میکنم و نه عادل رو من حسابی باز کرده. همیشه اردشیری لعنت کردم که چطور با زندگی من و تو و عادل بازی کرد، اما ته دلم هنوز دوستش دارم. دلم باراش میسوزه و هنوز از اینکه کشتمش عذاب میکشم، چون واقعا عاشقم بود، اما عاشقی احمق.
کویر تشنه-قسمت25
فقط فهمیدم اردشیر او را دعوت به سکوت کرد. دیگر چیزی یادم نمیاد. وقتی به هوش آمدم، دیدم اردشیر دارد به من آب میدهد و قربان صدقهام میرود. کمی که هشیارتر شدم، از جا پریدم و سپیده را صدا زدم. خودم را به اتاقش رساندم. وقتی دیدم مظلوم روی زمین خوابش برده، با وحشت سراغش رفتم. گفتم نکند کار خطرناکی کرده و اتفاقی برایش افتاده. به زور بیدارش کردم. چشمهایش را باز کرد. نفسی راحت کشیدم و او را سر جایش خواباندم. روی تخت نشستم و به گل قالی خیره شدم. تازه فهمیدم چرا اردشیر اعصابش به هم ریخته بود و چرا مرا با وحشت نگاه میکرد.
اردشیر جلوی در ایستاده و به من زل زده بود. با شرمندگی گفت: مینا، به خدا از دستمون در رفته. من از اون بچه نمیخواستم. خودم گیج موندم به جون تو.
- خفه شو
کویر تشنه-قسمت24
- نمیکشمت. زجرت میدم.
زنگ تلفن سالن به صدا درآمد، اما اردشیر توجهی نکرد. موچ دستم را گرفت و گفت: باز هم میخوای بری؟
- آره. نمیخوام باهات زندگی کنم. بمیرم بهتره.
- حالا با این یادگاری یادت میافته که هیچ وقت هوس رفتن نکنی. و چاقو را روی دستم کشید. نه خیلی عمیق، اما بریدگی ایجاد کرد. خون از دستم جاری شد. گفت: این دفعه حرف مفت بزنی، چاقو رو تو قلبت فرو میکنم.
دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. در را باز کرد و گوشی را برداشت. با ارسلان صحبت کرد و دیگر به اتاق خواب نیامد. دستمالی برداشتم و روی دستم گذاشتم. خیلی میسوخت. اشک میریختم و میسوختم. بلند شدم کلید را از آن طرف در برداشتم و در را بستم و قفل کردم. تلفن را از زیر تخت برداشتم و در جای مطمئن خودش قایم کردم. خون دستم بند نمیآمد. پارچهای پیدا کردم و محکم رویش بستم. روی تخت دراز کشیدم
کویر تشنه-قسمت23
سه ماهه که شدم، یک روز بعدازظهر از خانهٔ عادل بازمیگشتم، اردشیر را عصبانی مقابل در دیدم. انگار مرگ را جلوی چشمم دیدم. آنقدر ترسیده بودم که حد نداشت. نفهمیدم چطور پول راننده را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. به اردشیر سلام کردم. اردشیر برافروخته جلو آمد. نگاه مرگباری به من کرد و از راننده پرسید: آقا خیلی عذر میخوام، این خانمو از کجا میارین؟
- یعنی چی آقا؟
- من شوهر این خانم هستم. منظورم اینه که از کدوم خیابون ایشونو سوار کردین؟
- والا گرون نگرفتم آقا؟
- آقای عزیز من به این کارها کار ندارم. میخوام بدونم ایشون کجا بودن
کویر تشنه-قسمت22
پیشانیم چهار تا بخیه خورد و به خانه برگشتیم. لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. اردشیر آمد و گفت: پاشو غذا رو آماده کن گرسنمه.
- به من چه؟ من الان درد دارم.
- خیلی پررو شدی. درستت میکنم. حیف که الان جون زدنتو ندارم.
- من هم دیگه جون با تو زندگی کردنو ندارم.
- همیشه از این ورورها میکنی. کجا رو داری بری آخه؟ اون باباته که اصلاً یادش نمیاد چه نطفه ای بسته. نگاه عادل هم اونطور که دیدم نگاه عاشقانه ای نبود. دیگه کی میاد تورو بگیره؟ زنی که دوبار طلاق گرفته حسابش با کرام الکاتبینه
کویر تشنه-قسمت21
- وقتی من ناآرومم، تو هم باید همینطور باشی.
- چه خودخواه!
- خوابم نمیبره.
- من چی کار کنم؟
- سرمو گرم کن.
- مثلاً غر بزنم خوبه؟
- الهی فدات شم. آخه من نمیتونم با تو قهر باشم.
- تو دیگه منو از خودت متنفر کردی، اردشیر. بذار رُک بگم.
- من آدم حسودیم. خودم میدونم. گاهی هم غیر قابل تحملم. به هر حال زن منی دیگه.
- پس اینو هم بدون که هردومون به آخر خط رسیدیم. فکر نمیکردم زندگی با تو به این کوتاهی باشه. فکر میکردم دوتایی با هم دنیا رو که به آتیش میکشم هیچ، تو آخرت هم یه جهنم دیگه به پا میکنیم. تو زن داری بلد نیستی.
- لابد عادل بلد بود!
- حقیقتاً آره. یعنی فکر نمیکنم مثالش از ده بیست تا تجاوز کنه
کویر تشنه-قسمت20
- من کاری به تو ندارم. هر چی هم که میخوای برات فراهم کردم. غیر از اینه؟
- من هیچی نمیخوام. فقط آرامش میخوام، احترام میخوام، بچه مو میخوام، البته به شرط امنیتش. نه میذاری آرایش کنم، نه میذاری با کسی تلفنی صحبت کنم، نه میذاری به بچم محبت کنم، نه میذاری از خونه بیرون برم. اینها تازه خواسته های هفته اول ازدواجته. وای به حال بعدها. تو منو زندانی کردی. مگه اسیر گرفتی؟
- برای اینکه نمیخوام به سرنوشت عادل دچار شم. تو دختری هستی با اعتماد به نفس ضعیف..
- اینطور پیش بره، پشیمون میشی. به خدا راست میگم اردشیر. فراریم نده. من اگه قبل از عادل تورو دوست نداشتم، هرگز دنبال خواستم نمیرفتم. فکر کردی فقط تو بودی که دنبالم بودی؟
کویر تشنه-قسمت19
میل ندارم. به زور که نمیتونم بخورم.
- من هم میل ندارم. اما غذا تا تازس خوبه. بخور. به زور بخور.
کمی از غذا خوردم. پرسید: برای سپیده چیزی درست نکردی؟
- سوپ داشتیم، بهش دادم. سیره.
رو به سپیده که در روروکش بازی میکرد گفت: سپیده بیا به به بخور. اما سپیده برعکس همیشه نیامد. از او ترسیده بود. یک نگاه به غذای اردشیر میکرد، یک نگاه به اردشیر، و یک نگاه به من. اردشیر انگار فهمید که او ازش میترسد. بلند شد سپیده را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: قربونت برم. آخه من یکم خلم. بابای خل هم عالمی داره دیگه. تقصیر این افسانه اس که زرنگی نمیکنه، مثل بابام دل بکنه. شده چوب دوسر نجس. بیا به به بخوریم تا به افسانه بگم از جانب من به بابات قول بده رو چشمم میذارمت که مامانت هم اینجا بهش خوش بگذره. من واسهٔ خاطر شما از بابام گذشتم. دلم هم یه ذره شده ها، اما مینا رو نبینم میمیرم. اونوقت مامانت منو درک نمیکنه.
آن روز تا آخر شب به خیر و خوبی گذشت. صبح روز بعد طرفهای ساعت نه افسانه تماس گرفت و گفت: عادل بچه شو میخواد. من تمام سعیمو کردم. راضی نمیشه
کویر تشنه-قسمت17
پشت فرمان نشست و با عصبانیت پایش را روی گاز گذاشت و رفت. وقتی به وسط حیاط رسیدم، مادربزرگ از سنگرش بیرون آمد و گفت: رفت بدبخت؟
- آره، رفت.
- اگه میدونستم نوه ام انقدر ستمگره، از خدا بچه نمیخواستم. یا اصلاً طول عمر نمیخواستم.
حرف مادربزرگ مثل خنجر به قلبم فرو رفت. شاید دلم از جای دیگر پر بود که دق لم را سر مادربزرگ خالی کردم و فریاد کشیدم: آره، بهتر بود مامان منو به دنیا نمیاوردین که مجبورم نکنه زن مردی بشم که نمیخواستمش. کاش بابابزرگ مقطوع لنسل شده بود.
اصلاً نفهمیدم چه دری وریهایی دارم میگویم و دارم چی کار میکنم. مثل دیوانه ا با عجله بساط سپیده و خودم را درون ساک ریختم
کویر تشنه-قسمت16
خلاصه سپیده چند روزی در بیمارستان بود، تا اینکه بهتر شد. در آن چند روز منِ خانهٔ مادربزرگ بودم. نمیگذاشت بروم. میترسید بلایی سرم بیاید. زمان امتحانات هم فرا رسیده بود و منِ نخانده سر جلسه میرفتم و خراب میکردم و برمیگشتم. آنقدر فکر و خیال در سرم بود که چیزی به مغزم فرو نمیرفت. با مادرم تلفنی در تماس بودم اما فقط یکبار برای دیدن سپیده همراه مهناز آمد. آنقدر گریه کرد که حد ندارد. حالا که خودم مادرم میفهمم او چه کشیده. بیچاره از عواقب سرپیچی از اوامر پدر میترسید. پدر که از منِ دل کنده بود، دل کندن از مادر برایش کاری نداشت.
دو هفته از جدایی منِ و عادل گذشت. اما از اردشیر نامرد خبری نشد. دیگر کم کم داشتم قوایم را جمع میکردم که برگردم سر زندگیم. شروعش وقتی بود که یک غروب افسانه به دیدنم آمد و از منِ خواست عادل را بیش از این در انتظار نگذارم. منِ هم بدون خجالت گفتم: روشو ندارم، افسانه، وگرنه مثل سگ پشیمونم و میخوام برم کنیزیشو بکنم.
با خوشحالی گفت: میخوای منِ واسطه بشم که فکر نکنی غرورت پایمال شده؟ میرم میگم منِ راضیت کردم چطوره؟
کویر تشنه-قسمت15
- بهت قول میدم که نذارم آب تو دل سپیده تکون بخوره. تا پایه جونم ازش محافظت میکنم که این خصلت همهٔ مادرهاس. اما این قلو بهت میدم فقط به خاطر اینکه بهم خیلی محبت کردی و من به تو خیلی مدیونم. هر موقع ببینم سپیده داره اذیت میشه، به جون خودش بهت برش میگردونم. قسم میخورم. این تنها کاریه که فکر میکنم بتونم انجام بدم تا وجدانم آسوده باشه.
- اگه بهش ظلم کنه چه کاری از دست تو برمیاد؟
- کی؟
- همسر آیندت.
- من قسم میخورم هر کاری بکنم که سپیده آزار نبینه. قول دادم.
- مینا، تورو به جون سپیده برگرد. من بدون تو و سپیده دووم نمیارم. هیچ کس جز من نمیتونه احساسات تورو درک کنه. تو با مردهای دیگه عذاب میکشی.
- پاش ایستادم. درست یا غلط، راهیه که میپسندم و باید توش قدم بذارم، وگرنه تا آخر عمر خودم و همه رو سرزنش میکنم. به خاطر همهٔ خوبیهات، همهٔ گذشتهات، همهٔ رفع اشکالها، همهٔ خریدها و هدایات ازت ممنونم. به خدا دوستت دارم، اما نمیدونم
کویر تشنه-قسمت14
بالاخره سپیده را از آغوشش درآوردم. دیگر اصراری برای نگه داشتن بچه نکرد. عاقل بود و میدانست بچه به مادر بیشتر نیاز دارد. همراه سپیده به خانهٔ پدرم رفتم. پدر آن موقع شب خانه بود و از بدو ورودمان همه چیز را فهمید. به آنها گفتم: اون نباید به شما توهین میکرد.
پدرم گفت: عادل منظورش چیز دیگه ای بوده. تو بد متوجه شدی. اگه دنبال بهانه ای حرف دیگه ایه. تا تقی به توقی میخوره پا میشی میای. تو دیگه متعلق به فرزندتی، دختر جون. فرزندت هم کنار تو و پدرش خوشبخته. کلهٔ بچه بعد کرده که کرده. خب نمیخواستن اینطور بشه که.
خلاصه بعد از دو روز پدرم وسط را گرفت. گفت: باید حرفهای عادل هم بشنوم. باید اتفاق مهمی رخ داده باشه که اون موقع شب تنها رهات کرده. دوروز هم هست که دنبالت نیومده
کویر تشنه-قسمت13
- خوشگله مگه نه؟ آدل، ببین چه ناخنهای بلند و کشیده ای داره.
- آره. جون میده واسهٔ دعوا و مرافعه. اینو چشم آهویی کرده ای اشکالی نداره، مجبورم شمارهٔ یک و دو صداتون بزنم، اما مثل خودت جثورش نکنی ها! به خدا نه جونشو دارم، نه اعصابشو.
یک هفته بعد که عادل شناسنامهٔ بچه را گرفت، اردشیر و خانواده اش به دیدنمان آمدند. تعجب کردم اما خیلی هم خوشحال شدم. همهٔ این خوشهالیها را از قدم بچه ام میدانستم. اردشیر دوباره ستیز با عادل را شروع کرد و با نگاه های نافذش به مغز استخوانم رخنه کرد. دوباره آتش به روح و جانم کشید و دوباره آتش به زندگیم زد. دوباره تلفن بازی هایش شروع شد و من هویت و شخصیتم را گم کردم. یک بار گفت: چه آرزوها داشتم، مینا! بگم خدا چی کارت کنه
کویر تشنه-قسمت12
وقتی رفت خودم را لعنت کردم که چرا زیاده روی کردم و اصلاً چرا آن لباس را پوشیدم، نه به خاطر اینکه همسرم را آزرده بودم، بلکه به این علت که دیگر نمیتوانستم کنار اردشیر باشم. عادل به ما شک کرده بود.
در کنکور شرکت کردم. به نظر خودم امتحانم را خوب دادم. با تمام افکار شیطانی ای که در سرم بود، چون دانشگاه رفتن آرزویم بود و عادل درس خواندن مرا جدی گرفته بود، برای اینکار حسابی وقت گذاشته بودم.
یک هفته بعد از کنکور عقد و عروسی افسانه و علی محمد بود. با وجود تمام اخطارها باز با اردشیر گفتم و خندیدم و رقصیدم. حرفها و خواسته های عادل برایم ارزشی نداشت. دیگر نه دوستش داشتم، نه از سرپیچی از اوامرش می ترسیدم. نهایتش این بود که مرا طلاق میداد، که از خدایم بود. عادل با دیدن حالتهای زنندهٔ من عصبانی از سالن خارج شد. اردشیر زیر گوشام چیزهایی میگفت که به جای اینکه همان جا توی صورتش بزنم، به او لبخند میزدم و ناز و ادا می آمدم. آن شب همه متوجه عصبانیت عادل شدند. مادرم کلی نصیحتم کرد که از او عذرخواهی کنم و شر به پا نکنم.
در راه برگشتن عادل کلمه ای با من صحبت نکرد، اما وارد خانه که شدیم چنان سیلی ای به صورتم زد که برق از چشمم پرید. در حالی که رگهای گردن و شقیقه اش برآمده شده بود، فریاد کشید: سزای کسی که با من لجبازی کنه اینه. میفهمی یا نه؟ مگه نگفتم نباید طرف اردشیر بری؟
- گفته باشی. کی به حرف تو اعتنا میکنه؟
سیلی دیگری میل کردم. گفت: برو باز هم برقص تا بفهمی. من همیشه صبوری نمیکنم. ما قرار گذاشته بودیم به خواسته های هم احترام بذاریم. حالا که تو زیر قولت زدی، من هم اینم
کویر تشنه-قسمت11
شروع کرد به سر به سر گذاشتن من، اما بی فایده بود. گفتم تو مخصوصا دیر اومدی.
- آخه چرا باید اینکارو بکنم؟
- چون خونهٔ اردشیره.
- به اردشیر چی کار دارم. تو که اونشب کلی باهاش رقصیدی. مگه میخواد تورو بخوره که من بترسم؟ کار مردمو انجام دادم و اومدم.
- حالا کار مردم واجب شده؟ تو هر شب شیش خونه ای.
- حالا یه ساعت دیر شده. آسمون که به زمین نیومده. پاشو فدات شم
کویر تشنه-قسمت10
به عروسی نزدیک میشدیم. کمتر از یک ماه باقی مانده بود و کارها زیاد بود. شبی به نامزدی سوری دختر عمهٔ عادل دعوت شدیم. من پیراهن فیروزه ای بسیار قشنگی پوشیدم که تا یک وجب بالای زانو چاک داشت. یقه باز و تنگ بود و هیکل مرا کاملاً نشان میداد. پدر و مادرم به آن طرز لباس پوشیدن من عادت داشتند. البته پدرم گاهی ایراد میگرفت، اما پافشاری نمیکرد. ساعت شش بود که عادل در زد. یکراست به اتاقم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نگاهی به سر تا پای من انداخت. در را بست و پرسید: با این لباس میخوای بیای نامزدی؟
- خب آره. قشنگه مگه نه؟
- نه عزیزم. نمیشه با این بیای. خیلی باز و تنگه.
- عادل حوصله ندارم ها. لباس به این خوبی چشه؟ کوتاه؟ لختیه؟ چشه؟
کویر تشنه-قسمت9
پنجشنبه خانوادهٔ رادش و مادر نصرت خانم که انگار به خاطر این مراسم از اصفهان آمده بود، به منزل ما آمدند. مادربزرگ مادری ام و عمه ام هم حضور داشتند. عادل خیلی خوشحال بود. کت و شلوار شیری رنگ با پیراهن سفید با تن داشت و خیلی جذابتر از قبل شده بود.
من ورم صورتم کمتر شده بود، اما هنوز کبود و زرد بود. بیچارهها وقتی من را دیدند چشمهایشان باز مانده بود. نصرت خانم با حالتی که انگار دلش ریش شده باشد پرسید: چه بلایی سر بچه ام اومده ؟ تصادف کرده ای؟
مادرم پاسخ داد: با مهناز شوخی میکردند،دنبال هم میکردن،پاش گیر کرد به اون صندلی و یه راست رفت تو میز.بالای ابروش سه تا بخیه خورده. استخون زیر چشمش هم مو برداشته. اینها رو بدونین بد نیست ، نصرت خانم جون.
همه خندیدیم. آقای رادش گفت: اشکالی نداره. از مهریه اش کم میکنیم، اعظم خانم.
فریاد خنده به هوا رفت. پدر زرنگ من گفت: اگه اینطوریه که صبر میکنیم مینا خوب خوب بشه، بعد دوباره میشینیم صحبت میکنیم. چطور، عادل جون؟
کویر تشنه-قسمت8
برق از چشمم جهید. قلبم روشن شد. انگار عزراییل را جواب کرده باشم، جان تازه گرفتم.
- شما در حقش مادری میکنین. اون هم گناهی نداره. باشه، من به مینا میگم. اما گمان نکنم مینا به آقا اردشیر جواب مثبت بده... من و حسین که همیشه رو ایمان و وجدان و انسانیت شما قسم خورده ایم. خدا شاهده افتخار ماس که چنین دوستهایی داریم... خواهش میکنم. راستی عادل جون در جریانه؟... خوب آره، بهتره از اول حقیقتو بدونن... الهی بمیرم. بگین مضطرب نباشه. ما نظرمون روی آقا اردشیر مثبت نیست. البته خیلی پسر خوبیه ها، اما دیگه تا عادل جون هست ما رو هیچ کسی فکر نمیکنیم. مثل پسر برام عزیزه بخدا... خواهش میکنم... قربون شما... سلام برسونید... خداحافظ.
مادر گوشی را گذاشت و ابرویی بالا انداخت. پدر گفت: کشتی مارو، زن! آخه یک کلمه بگو چی میگن. می بینی به چه روزی افتاده ام. باز هم مرموز حرف میزنی.
- با دونفر که در آنِ واحد نمیتونم حرف بزنم، حسین. چه توقع هایی داری! مرموز! انگار جاسوس بازیه.
- حالا بگو اقلاً.ای بابا!
کویر تشنه-قسمت7
-آهان متوجه شدم. یه کم حسود تشریف دارین. اما خدمت شما عرض کنم که من دختر اون مادرم. فکر کرده این واسهٔ چی به شما جواب منفی میدم؟ واسهٔ اینکه همین اتفاق نیفته و بعداً کسی نتونه روم اثر بذاره.
اینجا بود که به فکر فرو رفت. به فنجان قهوه اش چشم دوخت. آنقدر سکوت کرد که آخر مجبور شدم بپرسم: حرف بدی زدم؟
-نه. من از صداقت شما لذت میبرم. فقط کمی قلبم لرزید. من معتقدم آدم وقتی با تمام وجودش به همسرش افتخار کنه، اونوقت هرگز نمیتونه کنار بذاردش. من دلیل این افتخارو خواسته های خودم میدونم. مثلاً به اینکه همسرم سر زبوندار و شیطون باشه افتخار میکنم. و اینجا نتیجه میگیریم حمید آقا شما رو با تمام وجودش نمیخواست، چون شما رو کنار گذاشت
کویر تشنه-قسمت6
-همه چیز عادی میشه مینا خانم. زیبایی، تحصیلات، تیپ، شیطنت. چیزی که هرگز از بین نمیره و همیشه شکل خودشو حفظ میکنه و همیشه مهمه، محبّت، اخلاق خوبه، معنویاته. شاید العان حرف منو قبول نداشته باشین، ولی وقتی به سن من برسین، همهٔ اینها رو میفهمین. حالا منو هم نخواستین اشکالی نداره، اما این جملهٔ منو همیشه به یاد داشته باشین. همیشه دنبال کسی بگردین که آرامش و راحتی شما براش مهم باشه. همیشه کسی رو دوست داشته باشین که براتون ارزش قائل باشه. برای طرز فکرتون، انتخابتون، افتخاراتتون، اهدافتون و آزادیتون ارزش قائل باشه. این دوست داشتن واقعیه. عشق واقعی حل شدن واقعی در معشوقه. خواستن چیزی که اون دوست داره.
-پس چرا شما منو دوست دارین؟ من همیشه شما رو ناراحت کرده ام.
-چون صادقین. صداقت نیمی از شخصیت آدمه. بعدش هم متوجه شدم که قانعین و دنبال ثروت نیستین. همین که دنبال کسی میگردین که بهتون بخوره تا مایهٔ عذابش نباشین، همین که صادقانه میگین که من شما رو بدبخت میکنم و با من به آرامش نمیرسین، این دنیایی واسم ارزش داره. همهٔ آدمها اشتباه میکنن، من هم ممکن اشتباه کنم. این طبیعیه. کم کم خودتون میفهمین که چه کسی ارزش واقعی واستون قائله و چه کسی بیشتر از همه بهتون احترام میذاره.
کویر تشنه-قسمت5
صیغهٔ عقد که بینتون جاری بشه، یه دنیا احساس هم بینتون جاری میشه.
-اون لحظه اگه احساس کنم عزراییل کنارمه، خیلی خوشحال میشم به خدا.
-میگم خلی، بابات میگه نه.
-من حمیدو دوست دارم ، جز اون هم با کسی ازدواج نمیکنم.
-تو بیخود میکنی دخترهٔ پررو. مگه اون روز من مرده باشم. یه عمر زحمت نکشیدم که ثمرهٔ زندگیمو بدم به اون مفت خورها. تو بچه ای، نمیفهمی. من با اونها زندگی کرده ام. نمیذارم تو هم خون دل بخوری.
-خیلی خوب. شما آرزوهای منو به باد بدین، من هم محل سگ به عادل نمیذارم و آرزوهای شما رو به باد میدم.
-تورو به عادل هم ندم به حمید نمیدم. اینو تو اون کله ات فرو کن.
کویر تشنه-قسمت4
بالاخره آن شب به پایان رسید و مهمانهای عزیز ما رفتند، اما تا پاسی از شب صحبتشان در خانه باقی بود. پدر چشمش عادل را گرفته بود و مراتب از او تعریف میکرد. میگفت: چقدر خوش سیما و باوقار شده. آدم حظ میکنه. ماشاالله دست راست باباشه. طرح ساخت و ساز میده و پول رو پول میذارن.
-گفتم: اونوقت علی محمد کدوم دست باباشه؟
پدر گفت: دست چپ باباشه.
بازم پرسیدم: علی چی؟
پدر بینی من را بین دو انگشتش فشرد و گفت: اون نور چشم باباشه. منتها نپرس چرا که میترسم جوابتو بدم، دختر شیطون.
مهناز گفت: خوب اگه شما میترسین، من میگم. نور چشم باباشه چون ته طغاری باباشه.
برای اینکه تلافی کنم، یکمرتبه از جا برخاستم و مهناز ته طغاری صد تا پا قرض گرفت و پا به فرار گذاشت. اما... وقتی دید من خندان سر جایم نشسته ام، قرضهایش را پس داد و قدمهایش را کند کرد و گفت: بیمزه! این بار واقعا از جا برخاستم. مهناز گفت: غلط کردم. و غیب شد و نفهمیدم کجا رفت
کویر تشنه-قسمت3
-اول بگین آقا ارسلان و زن و بچه اش چه نسبتی با بابام داشتن.
عمو علی اخمهایش درهم رفت و گفت: نشد! تو گفتی باید چیزی رو معنی کنم، نگفتی باید جّد و آباد شناسی کنم.
-آخه سر خاک بابام بودن.
-خوب باشن مگه اشکالی داره؟ آدم تا بهشت زهرا میره، سر خاک غریبه و دوست و آشنا هم میره دیگه.
-اینو که میدونم، عمو علی. اشکالی نداره.
-پس چی؟
-خوب چرا مامانم تا اونا رو دید فرار کرد؟ سر خاک نرفتیم تا اونها رفتن. اصلا یه عمر ازشون فرار میکنه. آخه یعنی چی؟
عمو علی از پشت میزش بلند شد. نفسی بیرون داد و گفت: اتفاقا مامانت با ارسلان خیلی خوبه. اما با زنش مشکل داره. فرار نمیکنه، نمیخواد باهاشون روبرو بشه.
-چرا؟
-خوب دو نفر گاهی با هم جور نیستن، عزیزم. لزومی نداره با هم رفت و آمد کنن.
ارسلان کیه بابام بوده؟
کویر تشنه-قسمت2
یک سال و اندی دیگر گذشت و به راز مادرم پی نبردم. بعد از گرفتن دیپلم خودم را برای کنکور آماده کردم، اما آن سال موفق نشدم. علتش فقط و فقط فکر مشغولم بود. تمرکز نداشتم و هنوز جا و شخصیت خودم را پیدا نکرده بودم. اگر بگویم سر کنکور حواسم پیش خاطرات مادرم و پدر بدم بود، اگر بگویم وقتی تستهای بینش اسلامی را پاسخ میدادم نفرین و ناله های مادر و عاقبت بد پدرم در آن دنیا جلوی چشمم میامد، شاید باورش مشکل باشد. من فقط به تستهای ذهنم پاسخ می گفتم و بس. تا نمی فهمیدم دختر چه مردی هستم، نمیتوانستم آینده ام را بسازم.
به نظر من غیر ممکن بود، اما برای خدای مهربان کاری نداشت و من سال بعد در رشتهٔ ادبیات فارسی قبول شدم. مادر وقتی اسمم را در روزنامه دید، از خوشحالی بالا پرید و با هیجانی خاص گفت: الهی شکر! اگه تو همه چیز خجالت زده اونم، دست کم از این بابت رو سفید شدم. وقتی مرا دید که عجیب غریب نگاهش میکنم، مرا بوسید و گفت: آفرین. بهت تبریک میگم. نمیدونی چقدر خوشحالم کردی و چه قدر از بارهایی که رو دوشم میکشم برداشتی. رو سفیدم کردی، دخترم.
با کنایه و طعنه گفتم: مامان پس تو خجالتزدهٔ بابا هم هستی؟ خوبه. هم متنفری، هم عاشقی، هم خجالتزده. واقعاً جالبه.
-معانی رو پیدا کردی؟
-بیشتر حس میکنم سر کارم گذاشته ای. چون بهترین معانی رو برایت پیدا کرده ام.
-به جون خودت معانیت راضیم نکرده. وگرنه می گفتم
کویر تشنه-قسمت1
از هفت هشت سالگی یادم می آید هر وقت سر خاک پدر می رفتیم، مادر به جای اینکه سر مزارش فاتحه بخواند، ناسزا میگفت.او را لعنت میکرد و برایش طلب زجر و شکنجه میکرد. به سینه اش می کوبید و می گفت: "مرد، خدا نیامرزدت. خدا هر چی ظلم به من و اون کردی سرت بیاره. تنت تو قبر بلرزه که مثل زلزله زندگی من و این بچه رو ویرون کردی." آن لحظه خیلی ناراحت و عصبی میشدم، اما بعد که میگفت: "آخه هنوز هم دوستت دارم. دلم برات میسوزه. حاضر بودم با خودت زندگی میکردم، اما الان آن قدر انتظارشو نمیکشیدم." گیج میشدم. مثل درمانده ها سر در نمیاوردم.
سیزده چهارده ساله که شدم، بالاخره جرات کردم و پرسیدم: "به چه حقی بابامو نفرین میکنی؟ اون دستش از دنیا کوتاهه. مگه چیکار کرده؟ ما که تو ناز و نعمتیم. چی برات کم گذاشته؟ دوستش هم که داشتی.دوستت هم که داشته!"
مادر با چشمهای اشک آلودش به من نگریست. حرف گنگی در نگاهش سرگردان بود که به بیان در نمی آمد. دوباره به سنگ قبر چشم دوخت و این بار با صدای بلندتری نالید: "خدا، چی کار کنم؟ تا کی این همه درد و غصه رو تو دلم بریزم؟ این بچه رو چطور قانع کنم؟
برزخ اما بهشت-قسمت1
- رعنا جان سلام...
- رعنای خوبم سلام...
- رعنای عزیزم...
نه،نه، فایده ندارد، نمی توانی بنویسی.
نمی توانستم. چند هفته بود که برای شروع کردن نامه داشتم فکر می کردم. نمی دانم، نمی دانستم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و از چه بگویم. حرفی برای زدن نداشتم. چیزی به ذهنم خطور نمی کرد، هیچ چیز! انگار مغزم داشت از کار می افتد یا شاید هم افتاده بود...
نه از کار نیفتاده بود، برعکس یکرَوند داشت کار می کرد. مدام فکرهای جورواجوری که به هم هیچ ربطی نداشت از ذهنم می گذشت و توی سرم مثل آش شله قلمکار شده بود و آینده و گذشته و حال با هم غوطه می خوردند
برزخ اما بهشت-قسمت2
حسام به اندازه موهای سرش دوست و آشنا داشت. از همسن و سال خودش گرفته تا سن پدربزرگش و از همه قشر و صنفی، هر ورزشی که اسمش هم به گوشش خورده بود یا می خورد، دنبالش رفته بود یا می رفت و شاید دو برابر موهای سرش هم دوست دخترهایی داشت که به قول خودش به ملاحظه بزرگترها بهشان می گفت
! خواهرهای دوستام
رمان یاس فصل سوم
ﻣﺎﺷﯿﻦ را روﺷﻦ ﮐﺮدم و در ﻫﻤﺎن ﺣﺎل ﮔﻔﺘﻢ:
رمان یاس فصل دوم
رﺳﻮﻟﯽ روي ﺻﻨﺪﻟﯽ اش ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﭘﺪراﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
رمان یاس
فصل اول
مقدمه
" ﻣﺎدرش او را درون ﮐﻤﺪ ﻧﺸﺎﻧﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﻋﺰﯾﺰم ﻫﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎد از اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺮون ﻧﻤﯿﺎي، ﻓﻬﻤﯿﺪي؟ ﺑﻪ ﺻﺪاﻫﺎي ﺑﯿﺮون ﻫﻢ اﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪه... اﯾﻨﺎ ﻫﻤﻪ اش ﯾﻪ ﺷﻮﺧﯿﻪ... ﯾﻪ ﺷﻮﺧﯿﻪ ﺑﺰرﮔﻮﻧﻪ
ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮔﻮش ﺑﺪن...
ﻧﮕﺎه ﭘﺮﯾﺸﺎن ﻣﺎدرش ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در ﭼﺮﺧﯿﺪ و ﺛﺎﻧﯿﻪ اي ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﻧﮕﺎﻫﺶ را ﺑﻪ دوﺧﺖ:
-ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﯾﮑﯽ از ﺷﻌﺮاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﯾﺎد دادم ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﻧﯿﻢ...
ﺻﺪاي زﻣﺰﻣﻪ ي ﻣﺎدرش در ﮔﻮﺷﺶ ﭘﯿﭽﯿﺪ:
-ﯾﻪ دﺧﺘﺮ دارم ﺷﺎه ﻧﺪاره
از ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺗﺎ ﻧﺪاره
ﺑﻪ ﮐﺲ ﮐﺴﻮﻧﺶ ﻧﻤﯽ دم...
رمان قرار نبود فصل 12
نه اون حرف می زد نه من ... فقط نفسای عمیق می کشیدم. دوست داشتم بوی عطر تلخشو توی مشامم ذخیره کنم. رفت توی پارکینگ ... ولی ماشینش که توی پارکینگ نبود. همینطور که دنبالش می رفتم یهو چشمم افتاد به پرشیای خودم با تعجب نگاش کردم. اونم با لبخند شونه بالا انداخت. لبخند منم عمیق تر شد و بدون اینکه چیزی بپرسم سوار شدم. دوست داشتم پیش خودم فکرای قشنگ دخترونه بکنم. دوست داشتم اینطور فکر بکنم که اونم از زور دلتنگی دست به دامن ماشینم شده. منتظر بودم راه بیفته ولی خبری نشد. برگشتم نگاش کنم و با نگام بپرسم چرا وایساده که یهو داغ شدم ... آخ خدا چه آرامشی! آغوش آرتان شده بود همه دنیای من. دستش روی کمرم لغزید و زمزمه وار گفت:
- هیچی نگو ... می خوام اعتراف کنم که دلم برای هم خونه ام خیلی تنگ شده بود ...
می خواستم سرش داد بزنم. مشت بزنم تو سینه اش ... بگم اگه دلت تنگ شده بود پس کجا بودی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا اس ام اس ندادی؟ چرا نیومدی دیدنم؟ من که اسیر نبودم ... باهام بیرون از خونه قرار می ذاشتی. ولی شاید از این پسر مغرور نباید اینهمه انتظار داشته باشم. همین که اینو گفت خودش به دنیایی می ارزید. نیاز نبود دیگه گله کنم .... جای گله ای باقی نمونده بود! شالم افتاد ... دست کشید توی موهام و گفت:
رمان قرار نبودفصل 11
سه روزی بود که توی خونه حبس شده بودم هیچ خبری نشده بود و منم غر غر کردنم شروع شده بود. می خواستم برم کلاس زبان ... ولی آرتان غدقن کرده بود که تحت هیچ شرایطی نرم از خونه بیرون. نشسته بودم روی کاناپه و مشغول سوهان زدن به ناخنام بود که تلفن زنگ زد ... بی خیال همینطور که ناخنامو فوت می کردم گوشی رو برداشتم و گذاشتم در گوشم:
- بله ...
- ترسا؟!
با شنیدن صدای زنونه سیخ نشستم و گوشیو دو دستی چسبیدم. می ترسیدم حرف بزنم. چند لحظه در سکوت گذشت تا اینکه دوباره گفت:
- فکر می کردم زن آرتان باید شجاع تر از این حرفا باشه ... آرتان از هر کسی خوشش نمی یاد ... تو باید خیلی خاص باشی ...
- شما ... شما کی هستین؟
- می خوای بگی راجع به من به تو چیزی نگفته؟
رمان قرار نبود فصل 10
فداي سرت ...
خدا شاهده دردم داشت کم مي شد. فشار بازوهاش ... عطر تنش ... محبت کلامش ... عشق توي کاراش ... دردو از يادم برده بود. هق هقم با سکسکه همراه شده بود. آرتان منو به خودش فشار داد و گفت:
- چرا بيدارم نکردي ترسا؟! آخه چرا؟!!! من اينقدر بدم ...
از لحنش پيدا بود داره عذاب مي کشه. گفتم:
- نه ... نمي خواستم ... نمي خواستم مزاحمت ...
منو خوابوند روي صندلي جلو خودشم سريع سوار شد و گفت:
- اين حرفا يعني چي؟! تو کي مي خواي بفهمي من در قبال تو وطيفه دارم ... اينا لطف نيست ترسا ... وظيفه است.
رمان قرار نبود فصل 9
به جای اینکه برم خونه بابا یه راست رفتم خونه بنفشه اینا که تازه از قشم برگشته بودن. با دیدنم انگار دنیا رو دادن بهش و شروع کرد تلپ تلپ منو ماچ کردن. با خنده خودمو کشیدم عقب و گفتم:
- اوه چته! انگار بی افشو دیده همچین منو ماچ می کنه. برو بهرادو بکن تو حلقت ...
خندید و گفت:
- اونم می کنم تو غصه اونو نخور ...
خوب نگاش کردم پوستش تیره شده بود و مشخص بود حسابی آفتاب خورده. با اینکه الان فصل سرما بود ولی اونجا الانم گرم بود ... با خنده گفتم:
- بابا برنزه!
- بهم می یاد؟ اونجا حسابی آفتاب گرفتم ...
- آره با نمک شدی ...
رمان قرار نبود فصل 8
یه پالتوی مشکی خیلی کوتاه پوشیدم با یه شلوار لوله تفنگی مشکی یه جفت نیم بوت پاشنه پونزده سانتی لژ دار خوشگلم پوشیدم و یه روسری ساتن مشکی و نقره ای شیک سرم کردم ... پشت پلکمو سایه طوسی زدم و مژه هامو هم چند بار پشت سر هم ریمل زدم تا حسابی پر پشت بشن سرمه هم کشیدم توی چشمام ... رژ گونه آجری به همراه رژ آجری محشرم کردم کیف مشکی دستیمو هم برداشتم و رفتم بیرون ...آرتان توی آشپزخونه بود ... رفتم توی آشپزخونه و دیدم داره بطری آبی که توی یخچال بود رو می اندازه توی سطل آشغال. با تعجب گفتم:
رمان قرار نبود فصل 7
چشمامو دوخته بودم به سرامیک های مشکی و با پاهام ضربه می زدم روی زمین. بالاخره صدای نخراشیده منشی بلند شد:
رمان قرار نبود
فصل 6
من غش غش خندیدم ... می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره ... برام مهم نیست که عین بقیه عروسا داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد دستمو نگرفت نگفت دوستم داره نگفت تنها آرزوش رسیدن به من بوده ... هیچی برام مهم نیست .... بذار همه فکر کنن گفته ... بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه اون من به عرش رسیدم .... همه با هم به سمت در راه افتادیم ... تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری نیست ... بازم از شاهکارای آرتان بود لابد .... آخه احمق اینقدر خرج کردی یه فیلمبردار هزینه ای داشت ؟ تو هیمن فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:- شنلتو از روی سرت بردار عروسک ... فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره. با تعجب به بنفشه نگاه کردم ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل منم خواستم برم تو که آتوسا جلومو گرفت و گفت:- تو و آرتان بعد از ما بیاین ... فیلمبردار گفت از وقت که می رین بیرون از آسانسور می خواد ازتون فیلم بگیره ... حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم ...
رمان قرار نبود
فصل 5
- خالی شدی؟سری تکان دادم و با لحن تقریبا مهربانی گفتم:- آره واقعا دستت درد نکنه ... خیلی نیاز داشتم به اومدن پیش مامانم.- خواهش می کنم ... بریم؟- بریم ...به سمت ماشین راه افتاد من هم دستی برای مامانم تکان دادم و دنبالش روان شدم. در سکوت راه را طی می کردیم و من نمی دونستم کجا داریم می ریم. خودش به حرف اومد و گفت:- مامانم برای شام دعوتت کرده ...اخم کردم و گفتم:- کسی منو دعوت نکرده ...- اوه ... ببخشید مادمازل! حالا این یه بارو عفو بفرمایید و این دعوتو از طرف من قبول کنین دفعه دیگه می گم مستقیما دعوتتون کنن.- خود شما هم از این به بعد اگه کاری داشتین با من به گوشیم زنگ بزنین دوست ندارم به عزیز بگی ... مگه تو شماره موبایل منو نداری؟همونجور در حین رانندگی گوشیشو برداشت و گفت:- شمارتو یه بار دیگه بگو اون دفعه سیو نکردم ...نکبت! حالا یعنی می خواست بگه من اصلا براش مهم نبودم که حتی شمارمو سیو نکردم. دلم می خواست بهش نگم ولی آخرش که چی؟
رمان قرار نبود
فصل 4
رمان قرار نبود
فصل 3
انگار به کل فراموش کرده بود چون پرسید:- کجا؟- کانادا ...فقط سرش را به نشانه منفی تکان داد ... با عجز گفتم:- چی کار کنم که بذاری برم؟ یعنی هیچ راهی نداره؟بابا لحظاتی نگام کرد و سپس گفت:- چرا یه راه داره ...- چه راهی؟!- شوهر کن بعد با شوهرت هر جا که خواستی برو ...ای خدااااااااااااااا چرا اینقدر ما دخترا بدبختیم دو روزه دیگه می ترسم بهمون بگن حق نداری آب بخوری شوهر کن بعد اگه اون گذاشت آب بخور. ایشالله نسل مردا از روی کره زمین محو می شد. انتظار نداشتم بابا هم حرف بقیه را بهم بزنه. با خودم گفتم شاید خود بابا راه حل بهتری ارائه بده. ولی انگار تقدیر برام خوابای دیگه ای دیده بود. با خونسردی گفتم:- این آخرین راهه؟- آخرین و تنها ترین راه ...از جا بلند شدم و گفتم:- باشه بابا ... بدون زدن حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون. عزیزجون لیوانی شربت آناناس دستم داد و گفت:- نه نه چته؟ چن وقته راه به حال خودت نمی بری؟ عین کفتری که مونده زیر بارون بال بال می زنی؟ چیزیته؟- نه عزیز جون ... حل می شه ... انشالله که حل می شه ...- خوب نه نه اگه با من نمی خوای حرف بزنی حداقل با خواهرت حرف بزن اون که جونشه و تو ... خیلی هم نگرانته ...- باشه عزیز به وقتش با اونم حرف می زنم ...-
رمان قرار نبود
فصل 2
- گشنمه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو می خوره! کی شام می دی بهمون؟- قربون اون معده ات برم من مادر ... یه چیکه صبر کن تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو می کشم. بابا گفت:- من خوردم عزیز ... شامو بکش که این عزیز دل بابا گشنه نمونه.پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا می خواد دل منو به دست بیاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. بابا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:- نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشه.جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشه میز ضرب گرفتم. بابا که دید جواب نمی دم گفت:- قهری بابا؟- ....- ته تغاری؟!- ...بابا خم شد و از زیر میز بسته ای رو خاج کرد و گفت:- خیلی خب حالا که باهام حرف نمی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمی دم.اه انگار داشت بچه خر می کرد! اونم با یه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم که دستمو گرفتم و گفت:- بگم ببخشید کفایت می کنه؟توی چشماش نگاه کردم با یه دنیا کینه و گفتم:- بار اولت بود بابا!- عصبیم کردی!- هر کاری هم که می کردم ... یادم نمی یاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ...
رمان قرار نبود
فصل 1
رمان عشق عسلی
فصل 1
من-بیدار شو دیگه تبل خانوم ناهار امادست
عسل- کیان تو رو خدا ولم کن خسته ام دیروز تا صبح بیدار بودم
من - خوب به من چه ؟
عسل-ببینم تو کاره دیگه ای جز قوقولی قوقو کردن بالا سر من نداری؟
من-نه یا بلند میشی یا بلندت میکنم
عسل-بلندم کنم
فکر نمیکرد بلندش کنم اما با یه حرکت بغلش کردم و سریع به داخل دستشویی انداختمش و گفتم:
-تا دو دقیقه دیگه پایین منتظرتم جوجو
-باشه
فصل چهارم
ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﺧﻮدت ﺧﻮاﺳﺘﯽ.
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ و ﮐﺸﯿﺪ و ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ داﺷﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﯿﻮان ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ. ﺟﯿﻎ زدم:
- ﺳﯿﻨﺎ آﺑﺮوم و ﺑﺮدي وﻟﻢ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ!
ﯾﻪ دﻓﻌﻪ ﺳﯿﻨﺎ ﻣﻦ و ﻫﻞ داد ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻠﻪ رﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ي ﮐﯿﻮان اﻣﺎ ﺑﻪ ﺻﺪمِ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻮﻧﯿﻢ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﻪ ي ﻣﺤﮑﻤﺶ ﺗﻤﺎس ﭘﯿﺪا ﮐﺮد.
ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮم و ﭘﺲ ﮐﺸﯿﺪم و ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ازش ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮم ﺳﯿﻨﺎ ﮔﻔﺖ:
- داش ﮐﯿﻮان اﯾﻦ آﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻮمِ ﻣﺎ از ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻪ. ﮔﻔﺘﻢ ﺷﻤﺎ ﺗﻨﺒﯿﻬﺶ ﮐﻨﯽ.
و ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺑﺎر زد. ﭼﺸﻤﺎم ﮔﺸﺎد ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺣﺮص ﺑﻪ ﺳﯿﻨﺎ و ﮐﯿﻮان ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم. ﮐﯿﻮان اﻧﮕﺎر آب روي ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ، اﻧﮕﺎر ﻧﻪ اﻧﮕﺎر
از اول ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮده. ﻟﺒﺨﻨﺪ زده ﺑﻮد و ﺑﻬﻢ ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻧﻪ اﯾﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﺗﻼﻓﯽ در ﺑﯿﺎره! ﺑﺎ ﺣﺮص ازﺷﻮن دور ﻣﯽ ﺷﺪم ﮐﻪ دﺳﺘﯽ دور ﺳﺎﻋﺪ
دﺳﺘﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪه ﺷﺪ. ﯾﻪ ﻧﮕﺎه ﺑﻪ دﺳﺖ ﮐﺮدم. دﺳﺖ ﮐﯿﻮان ﺑﻮد. ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺪم ﭼﻮن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻗﻊ اﺻﻼح ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ روﺷﻮن زوم ﻣﯽ
ﺷﺪم. ﺑﻌﺪ دﺳﺘﺶ ﺻﺪاي ﻣﺤﮑﻢ ﺧﻮدش و ﺷﻨﯿﺪم:
- ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ.
فصل سوم
- ﺣﺘﯽ ﻣﻌﺬرت ﺧﻮاﻫﯽ ﻫﻢ ﻧﮑﺮدن.
ﺧﻨﺪﯾﺪ. دﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮم ﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﺗﻮ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪي ﺗﻠﻔﻦ و ﺑﮕﯿﺮي اﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺑﻮد ﻣﻌﺬرت ﺧﻮاﻫﯽ ﻫﻢ در ﻣﻮرد ﺣﺮﻓﯽ ﮐﻪ رﯾﯿﺴﻪ ﺑﻬﺖ زد ﮐﺮد!
ﺣﺮﺻﯽ ﺷﺪم. ﺑﭽﻪ ﻣﺰﻟﻒ، ﺧﻮدﺷﻢ ﻣﻌﺬرت ﺧﻮاﻫﯽ ﻧﮑﺮده!
- ﻧﻤﯽ ﺧﻮام ﺧﻮد ﺑﭽﻪ ﻣﺰﻟﻔﺶ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻌﺬرت ﺧﻮاﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد.
ﺧﻨﺪﯾﺪ:
- ﺑﭽﻪ ﻣﺰﻟﻒ دﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺻﯿﻐﻪ اﯾﻪ؟
ﺳﺮم و ﺧﺎروﻧﺪم و ﮔﻔﺘﻢ: