| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
برزخ اما بهشت-قسمت1
- رعنا جان سلام...
- رعنای خوبم سلام...
- رعنای عزیزم...
نه،نه، فایده ندارد، نمی توانی بنویسی.
نمی توانستم. چند هفته بود که برای شروع کردن نامه داشتم فکر می کردم. نمی دانم، نمی دانستم چه بنویسم، از کجا شروع کنم و از چه بگویم. حرفی برای زدن نداشتم. چیزی به ذهنم خطور نمی کرد، هیچ چیز! انگار مغزم داشت از کار می افتد یا شاید هم افتاده بود...
نه از کار نیفتاده بود، برعکس یکرَوند داشت کار می کرد. مدام فکرهای جورواجوری که به هم هیچ ربطی نداشت از ذهنم می گذشت و توی سرم مثل آش شله قلمکار شده بود و آینده و گذشته و حال با هم غوطه می خوردند
برزخ اما بهشت-قسمت2
حسام به اندازه موهای سرش دوست و آشنا داشت. از همسن و سال خودش گرفته تا سن پدربزرگش و از همه قشر و صنفی، هر ورزشی که اسمش هم به گوشش خورده بود یا می خورد، دنبالش رفته بود یا می رفت و شاید دو برابر موهای سرش هم دوست دخترهایی داشت که به قول خودش به ملاحظه بزرگترها بهشان می گفت
! خواهرهای دوستام
رمان یاس فصل سوم
ﻣﺎﺷﯿﻦ را روﺷﻦ ﮐﺮدم و در ﻫﻤﺎن ﺣﺎل ﮔﻔﺘﻢ:
رمان یاس فصل دوم
رﺳﻮﻟﯽ روي ﺻﻨﺪﻟﯽ اش ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﭘﺪراﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
رمان یاس
فصل اول
مقدمه
" ﻣﺎدرش او را درون ﮐﻤﺪ ﻧﺸﺎﻧﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﻋﺰﯾﺰم ﻫﺮ اﺗﻔﺎﻗﯽ اﻓﺘﺎد از اﯾﻦ ﺟﺎ ﺑﯿﺮون ﻧﻤﯿﺎي، ﻓﻬﻤﯿﺪي؟ ﺑﻪ ﺻﺪاﻫﺎي ﺑﯿﺮون ﻫﻢ اﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪه... اﯾﻨﺎ ﻫﻤﻪ اش ﯾﻪ ﺷﻮﺧﯿﻪ... ﯾﻪ ﺷﻮﺧﯿﻪ ﺑﺰرﮔﻮﻧﻪ
ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﮔﻮش ﺑﺪن...
ﻧﮕﺎه ﭘﺮﯾﺸﺎن ﻣﺎدرش ﺑﻪ ﺳﻤﺖ در ﭼﺮﺧﯿﺪ و ﺛﺎﻧﯿﻪ اي ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﻧﮕﺎﻫﺶ را ﺑﻪ دوﺧﺖ:
-ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﯾﮑﯽ از ﺷﻌﺮاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻬﺖ ﯾﺎد دادم ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﻧﯿﻢ...
ﺻﺪاي زﻣﺰﻣﻪ ي ﻣﺎدرش در ﮔﻮﺷﺶ ﭘﯿﭽﯿﺪ:
-ﯾﻪ دﺧﺘﺮ دارم ﺷﺎه ﻧﺪاره
از ﺧﻮﺷﮕﻠﯽ ﺗﺎ ﻧﺪاره
ﺑﻪ ﮐﺲ ﮐﺴﻮﻧﺶ ﻧﻤﯽ دم...
رمان قرار نبود فصل 12
نه اون حرف می زد نه من ... فقط نفسای عمیق می کشیدم. دوست داشتم بوی عطر تلخشو توی مشامم ذخیره کنم. رفت توی پارکینگ ... ولی ماشینش که توی پارکینگ نبود. همینطور که دنبالش می رفتم یهو چشمم افتاد به پرشیای خودم با تعجب نگاش کردم. اونم با لبخند شونه بالا انداخت. لبخند منم عمیق تر شد و بدون اینکه چیزی بپرسم سوار شدم. دوست داشتم پیش خودم فکرای قشنگ دخترونه بکنم. دوست داشتم اینطور فکر بکنم که اونم از زور دلتنگی دست به دامن ماشینم شده. منتظر بودم راه بیفته ولی خبری نشد. برگشتم نگاش کنم و با نگام بپرسم چرا وایساده که یهو داغ شدم ... آخ خدا چه آرامشی! آغوش آرتان شده بود همه دنیای من. دستش روی کمرم لغزید و زمزمه وار گفت:
- هیچی نگو ... می خوام اعتراف کنم که دلم برای هم خونه ام خیلی تنگ شده بود ...
می خواستم سرش داد بزنم. مشت بزنم تو سینه اش ... بگم اگه دلت تنگ شده بود پس کجا بودی؟ چرا زنگ نزدی؟ چرا اس ام اس ندادی؟ چرا نیومدی دیدنم؟ من که اسیر نبودم ... باهام بیرون از خونه قرار می ذاشتی. ولی شاید از این پسر مغرور نباید اینهمه انتظار داشته باشم. همین که اینو گفت خودش به دنیایی می ارزید. نیاز نبود دیگه گله کنم .... جای گله ای باقی نمونده بود! شالم افتاد ... دست کشید توی موهام و گفت:
رمان قرار نبودفصل 11
سه روزی بود که توی خونه حبس شده بودم هیچ خبری نشده بود و منم غر غر کردنم شروع شده بود. می خواستم برم کلاس زبان ... ولی آرتان غدقن کرده بود که تحت هیچ شرایطی نرم از خونه بیرون. نشسته بودم روی کاناپه و مشغول سوهان زدن به ناخنام بود که تلفن زنگ زد ... بی خیال همینطور که ناخنامو فوت می کردم گوشی رو برداشتم و گذاشتم در گوشم:
- بله ...
- ترسا؟!
با شنیدن صدای زنونه سیخ نشستم و گوشیو دو دستی چسبیدم. می ترسیدم حرف بزنم. چند لحظه در سکوت گذشت تا اینکه دوباره گفت:
- فکر می کردم زن آرتان باید شجاع تر از این حرفا باشه ... آرتان از هر کسی خوشش نمی یاد ... تو باید خیلی خاص باشی ...
- شما ... شما کی هستین؟
- می خوای بگی راجع به من به تو چیزی نگفته؟
رمان قرار نبود فصل 10
فداي سرت ...
خدا شاهده دردم داشت کم مي شد. فشار بازوهاش ... عطر تنش ... محبت کلامش ... عشق توي کاراش ... دردو از يادم برده بود. هق هقم با سکسکه همراه شده بود. آرتان منو به خودش فشار داد و گفت:
- چرا بيدارم نکردي ترسا؟! آخه چرا؟!!! من اينقدر بدم ...
از لحنش پيدا بود داره عذاب مي کشه. گفتم:
- نه ... نمي خواستم ... نمي خواستم مزاحمت ...
منو خوابوند روي صندلي جلو خودشم سريع سوار شد و گفت:
- اين حرفا يعني چي؟! تو کي مي خواي بفهمي من در قبال تو وطيفه دارم ... اينا لطف نيست ترسا ... وظيفه است.
رمان قرار نبود فصل 9
به جای اینکه برم خونه بابا یه راست رفتم خونه بنفشه اینا که تازه از قشم برگشته بودن. با دیدنم انگار دنیا رو دادن بهش و شروع کرد تلپ تلپ منو ماچ کردن. با خنده خودمو کشیدم عقب و گفتم:
- اوه چته! انگار بی افشو دیده همچین منو ماچ می کنه. برو بهرادو بکن تو حلقت ...
خندید و گفت:
- اونم می کنم تو غصه اونو نخور ...
خوب نگاش کردم پوستش تیره شده بود و مشخص بود حسابی آفتاب خورده. با اینکه الان فصل سرما بود ولی اونجا الانم گرم بود ... با خنده گفتم:
- بابا برنزه!
- بهم می یاد؟ اونجا حسابی آفتاب گرفتم ...
- آره با نمک شدی ...
رمان قرار نبود فصل 8
یه پالتوی مشکی خیلی کوتاه پوشیدم با یه شلوار لوله تفنگی مشکی یه جفت نیم بوت پاشنه پونزده سانتی لژ دار خوشگلم پوشیدم و یه روسری ساتن مشکی و نقره ای شیک سرم کردم ... پشت پلکمو سایه طوسی زدم و مژه هامو هم چند بار پشت سر هم ریمل زدم تا حسابی پر پشت بشن سرمه هم کشیدم توی چشمام ... رژ گونه آجری به همراه رژ آجری محشرم کردم کیف مشکی دستیمو هم برداشتم و رفتم بیرون ...آرتان توی آشپزخونه بود ... رفتم توی آشپزخونه و دیدم داره بطری آبی که توی یخچال بود رو می اندازه توی سطل آشغال. با تعجب گفتم:
رمان قرار نبود فصل 7
چشمامو دوخته بودم به سرامیک های مشکی و با پاهام ضربه می زدم روی زمین. بالاخره صدای نخراشیده منشی بلند شد:
رمان قرار نبود
فصل 6
من غش غش خندیدم ... می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره ... برام مهم نیست که عین بقیه عروسا داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد دستمو نگرفت نگفت دوستم داره نگفت تنها آرزوش رسیدن به من بوده ... هیچی برام مهم نیست .... بذار همه فکر کنن گفته ... بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه اون من به عرش رسیدم .... همه با هم به سمت در راه افتادیم ... تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری نیست ... بازم از شاهکارای آرتان بود لابد .... آخه احمق اینقدر خرج کردی یه فیلمبردار هزینه ای داشت ؟ تو هیمن فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:- شنلتو از روی سرت بردار عروسک ... فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره. با تعجب به بنفشه نگاه کردم ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل منم خواستم برم تو که آتوسا جلومو گرفت و گفت:- تو و آرتان بعد از ما بیاین ... فیلمبردار گفت از وقت که می رین بیرون از آسانسور می خواد ازتون فیلم بگیره ... حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم ...
رمان قرار نبود
فصل 5
- خالی شدی؟سری تکان دادم و با لحن تقریبا مهربانی گفتم:- آره واقعا دستت درد نکنه ... خیلی نیاز داشتم به اومدن پیش مامانم.- خواهش می کنم ... بریم؟- بریم ...به سمت ماشین راه افتاد من هم دستی برای مامانم تکان دادم و دنبالش روان شدم. در سکوت راه را طی می کردیم و من نمی دونستم کجا داریم می ریم. خودش به حرف اومد و گفت:- مامانم برای شام دعوتت کرده ...اخم کردم و گفتم:- کسی منو دعوت نکرده ...- اوه ... ببخشید مادمازل! حالا این یه بارو عفو بفرمایید و این دعوتو از طرف من قبول کنین دفعه دیگه می گم مستقیما دعوتتون کنن.- خود شما هم از این به بعد اگه کاری داشتین با من به گوشیم زنگ بزنین دوست ندارم به عزیز بگی ... مگه تو شماره موبایل منو نداری؟همونجور در حین رانندگی گوشیشو برداشت و گفت:- شمارتو یه بار دیگه بگو اون دفعه سیو نکردم ...نکبت! حالا یعنی می خواست بگه من اصلا براش مهم نبودم که حتی شمارمو سیو نکردم. دلم می خواست بهش نگم ولی آخرش که چی؟
رمان قرار نبود
فصل 4
رمان قرار نبود
فصل 3
انگار به کل فراموش کرده بود چون پرسید:- کجا؟- کانادا ...فقط سرش را به نشانه منفی تکان داد ... با عجز گفتم:- چی کار کنم که بذاری برم؟ یعنی هیچ راهی نداره؟بابا لحظاتی نگام کرد و سپس گفت:- چرا یه راه داره ...- چه راهی؟!- شوهر کن بعد با شوهرت هر جا که خواستی برو ...ای خدااااااااااااااا چرا اینقدر ما دخترا بدبختیم دو روزه دیگه می ترسم بهمون بگن حق نداری آب بخوری شوهر کن بعد اگه اون گذاشت آب بخور. ایشالله نسل مردا از روی کره زمین محو می شد. انتظار نداشتم بابا هم حرف بقیه را بهم بزنه. با خودم گفتم شاید خود بابا راه حل بهتری ارائه بده. ولی انگار تقدیر برام خوابای دیگه ای دیده بود. با خونسردی گفتم:- این آخرین راهه؟- آخرین و تنها ترین راه ...از جا بلند شدم و گفتم:- باشه بابا ... بدون زدن حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون. عزیزجون لیوانی شربت آناناس دستم داد و گفت:- نه نه چته؟ چن وقته راه به حال خودت نمی بری؟ عین کفتری که مونده زیر بارون بال بال می زنی؟ چیزیته؟- نه عزیز جون ... حل می شه ... انشالله که حل می شه ...- خوب نه نه اگه با من نمی خوای حرف بزنی حداقل با خواهرت حرف بزن اون که جونشه و تو ... خیلی هم نگرانته ...- باشه عزیز به وقتش با اونم حرف می زنم ...-
رمان قرار نبود
فصل 2
- گشنمه عزیز جون ... روده ام دیگه داره منو می خوره! کی شام می دی بهمون؟- قربون اون معده ات برم من مادر ... یه چیکه صبر کن تا بابات چاییشو بخوره بعد شامو می کشم. بابا گفت:- من خوردم عزیز ... شامو بکش که این عزیز دل بابا گشنه نمونه.پاچه خوار! تازه رفته فکر کرده دیده چه کاری کرده حالا می خواد دل منو به دست بیاره. عزیز از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. بابا دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:- نبینم عروسک بابا چشماش غمگین باشه.جوابی ندادم. پامو روی اون پا انداختم و با ناخن بلند شست پام روی شیشه میز ضرب گرفتم. بابا که دید جواب نمی دم گفت:- قهری بابا؟- ....- ته تغاری؟!- ...بابا خم شد و از زیر میز بسته ای رو خاج کرد و گفت:- خیلی خب حالا که باهام حرف نمی زنی منم این کادوی خوشگلو بهت نمی دم.اه انگار داشت بچه خر می کرد! اونم با یه آبنبات! خواستم از جا بلند شم و پیش عزیز برم که دستمو گرفتم و گفت:- بگم ببخشید کفایت می کنه؟توی چشماش نگاه کردم با یه دنیا کینه و گفتم:- بار اولت بود بابا!- عصبیم کردی!- هر کاری هم که می کردم ... یادم نمی یاد روی آتوسا دست بلند کرده باشی ...
رمان قرار نبود
فصل 1
رمان عشق عسلی
فصل 1
من-بیدار شو دیگه تبل خانوم ناهار امادست
عسل- کیان تو رو خدا ولم کن خسته ام دیروز تا صبح بیدار بودم
من - خوب به من چه ؟
عسل-ببینم تو کاره دیگه ای جز قوقولی قوقو کردن بالا سر من نداری؟
من-نه یا بلند میشی یا بلندت میکنم
عسل-بلندم کنم
فکر نمیکرد بلندش کنم اما با یه حرکت بغلش کردم و سریع به داخل دستشویی انداختمش و گفتم:
-تا دو دقیقه دیگه پایین منتظرتم جوجو
-باشه
فصل چهارم
ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﺧﻮدت ﺧﻮاﺳﺘﯽ.
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ و ﮐﺸﯿﺪ و ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ داﺷﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﮐﯿﻮان ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ. ﺟﯿﻎ زدم:
- ﺳﯿﻨﺎ آﺑﺮوم و ﺑﺮدي وﻟﻢ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ!
ﯾﻪ دﻓﻌﻪ ﺳﯿﻨﺎ ﻣﻦ و ﻫﻞ داد ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻠﻪ رﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺳﯿﻨﻪ ي ﮐﯿﻮان اﻣﺎ ﺑﻪ ﺻﺪمِ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﭘﯿﺸﻮﻧﯿﻢ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﻪ ي ﻣﺤﮑﻤﺶ ﺗﻤﺎس ﭘﯿﺪا ﮐﺮد.
ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮم و ﭘﺲ ﮐﺸﯿﺪم و ﺗﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ازش ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮم ﺳﯿﻨﺎ ﮔﻔﺖ:
- داش ﮐﯿﻮان اﯾﻦ آﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻮمِ ﻣﺎ از ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻪ. ﮔﻔﺘﻢ ﺷﻤﺎ ﺗﻨﺒﯿﻬﺶ ﮐﻨﯽ.
و ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﺑﺎر زد. ﭼﺸﻤﺎم ﮔﺸﺎد ﺷﺪ و ﺑﺎ ﺣﺮص ﺑﻪ ﺳﯿﻨﺎ و ﮐﯿﻮان ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم. ﮐﯿﻮان اﻧﮕﺎر آب روي ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺘﺶ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﻦ، اﻧﮕﺎر ﻧﻪ اﻧﮕﺎر
از اول ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮده. ﻟﺒﺨﻨﺪ زده ﺑﻮد و ﺑﻬﻢ ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻧﻪ اﯾﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاد ﺗﻼﻓﯽ در ﺑﯿﺎره! ﺑﺎ ﺣﺮص ازﺷﻮن دور ﻣﯽ ﺷﺪم ﮐﻪ دﺳﺘﯽ دور ﺳﺎﻋﺪ
دﺳﺘﻢ ﭘﯿﭽﯿﺪه ﺷﺪ. ﯾﻪ ﻧﮕﺎه ﺑﻪ دﺳﺖ ﮐﺮدم. دﺳﺖ ﮐﯿﻮان ﺑﻮد. ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺪم ﭼﻮن ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻮﻗﻊ اﺻﻼح ﻧﻘﺸﻪ ﻫﺎي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ روﺷﻮن زوم ﻣﯽ
ﺷﺪم. ﺑﻌﺪ دﺳﺘﺶ ﺻﺪاي ﻣﺤﮑﻢ ﺧﻮدش و ﺷﻨﯿﺪم:
- ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ.
فصل سوم
- ﺣﺘﯽ ﻣﻌﺬرت ﺧﻮاﻫﯽ ﻫﻢ ﻧﮑﺮدن.
ﺧﻨﺪﯾﺪ. دﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮم ﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﺗﻮ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺸﺪي ﺗﻠﻔﻦ و ﺑﮕﯿﺮي اﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﺑﻮد ﻣﻌﺬرت ﺧﻮاﻫﯽ ﻫﻢ در ﻣﻮرد ﺣﺮﻓﯽ ﮐﻪ رﯾﯿﺴﻪ ﺑﻬﺖ زد ﮐﺮد!
ﺣﺮﺻﯽ ﺷﺪم. ﺑﭽﻪ ﻣﺰﻟﻒ، ﺧﻮدﺷﻢ ﻣﻌﺬرت ﺧﻮاﻫﯽ ﻧﮑﺮده!
- ﻧﻤﯽ ﺧﻮام ﺧﻮد ﺑﭽﻪ ﻣﺰﻟﻔﺶ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻌﺬرت ﺧﻮاﻫﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد.
ﺧﻨﺪﯾﺪ:
- ﺑﭽﻪ ﻣﺰﻟﻒ دﯾﮕﻪ ﭼﻪ ﺻﯿﻐﻪ اﯾﻪ؟
ﺳﺮم و ﺧﺎروﻧﺪم و ﮔﻔﺘﻢ:
فصل دوم
- ﺷﺎﻫﯿﻦ ﮐﯿﻪ؟
-ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪ ي ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ!
- آﻫﺎ داداش ﺷﺎﯾﺎن.
- آره. داداشِ ﻫﻤﻮن ﮐﻪ ﮐﺎردك ﻻزﻣﺶ ﮐﺮدي.
ﺧﻨﺪﯾﺪم.
- ﺧﺐ ﻋﺰﯾﺰم ﻏﻤﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ! اون ﺟﺎ ﮐﻠﯽ دﺧﺘﺮ ﭘﺴﺮه. ﻣﻦ و ﺑﺮاي آﺷﻨﺎﯾﯽ ﺑﺒﺮ اون ﺟﺎ ﺗﺎ رسِ ﺧﻮد ﭼﭙﻮﻟﺶ و ﺑﮑﺸﻢ.
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد!
- ﭼﯿﻪ ﭼﺮا اﯾﻦ ﻃﻮري ﻧﮕﺎم ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ د ﺳﺮﻣﻪ ﻣﮕﻪ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﻮﻟﯿﺖ ﭼﺴﺒﯿﺪه؟ ﻣﻦ ﯾﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ از ﺣﺎﻟﺖ ﮐﻨﻪ اي در ﺑﯿﺎد و اوﻧﻢ
ﻣﺚ ﺷﺎﯾﺎن ﮐﺎردك ﻻزم ﺑﺸﻪ.
رﻧﮕﺶ ﭘﺮﯾﺪ و ﺑﺎ ﺗﺘﻪ ﭘﺘﻪ ﮔﻔﺖ:
-ﻣﻦ؟ ﻣﻦ ﮐﯽ ﻋﺎﺷﻖِ اون ﭘﺴﺮه ي... ﭘﺴﺮه ي...
رمان دیکته زندگی
فصل اول
مقدمه
درﯾﻎ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ اﻃﺮاﻓﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ اﯾﻨﺎ واﻗﻌﯿﺘﻪ، ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻪ ﭼﺸﻤﺎت و ﻧﺒﻨﺪ اﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ دوﺑﺎره ﺗﮑﺮار ﻧﻤﯿﺸﻪ!
ﻟﺤﻈﺎت زﯾﺒﺎ ﮔﺬﺷﺘﻦ و ﺗﻮ، ﺗﻮِ ﺗﺮﺳﻮ درﯾﻎ از ﺣﺮﮐﺘﯽ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﭼﻨﺎن ﺑﺎ ﺗﺮس ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ را ﺑﺴﺘﯽ و ﻫﯿﭻ ﮐﺪام از آن ﻟﺤﻈﺎت ﺷﯿﺮﯾﻦ و زﯾﺒﺎ را
ﻧﺪﯾﺪي، و ﻫﻤﯿﻦ ﺗﻮِ ﺗﺮﺳﻮ، ﺗﻮِ ﺑﺰدل، ﻣﻮﻗﻊ ﻏﻢ ﭼﺸﻤﺎت و ﺑﺎز ﮐﺮدي و ﺑﯽ ﭘﺮوا ﭼﺸﻢ در ﭼﺸﻢ ﺧﺪا ﺷﺪي و ﻓﺮﯾﺎد زدي:
ـ ﺳﻬﻢ ﻣﻦ از زﻧﺪﮔﯽ ﻓﻘﻂ ﻏﻤﻪ؟
و اون وﻗﺖ ﺧﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ آراﻣﺶ ﺑﻬﺖ آروم و ﺷﻤﺮده ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﯿﮕﻪ:
ـ ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺖ ﻫﺎ ﭼﺸﻢ ﻫﺎ ﻃﺎﻗﺖ دﯾﺪن ﻧﺪارن.
و ﺟﻮابِ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﻧﺎﻣﻔﻬﻮم و ﻣﺠﻬﻮل اﺳﺖ، و ﺧﻮدت ﻫﻢ ﺧﻮب ﻣﯽ داﻧﯽ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻣﻌﻨﯽ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ را ﻧﺨﻮاﻫﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪ!
فصل پنجم
- ﭘﻮف، اﯾﻦ دو ﻣﺴﺌﻠﻪ رو ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺎﻃﯽ ﻧﮑﻦ.
ﺗﻮ ﺣﺮﻓﻢ ﭘﺮﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﻣﯽ دوﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﻗﻄﻌﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﻓﺮزاد ﺷﺪي. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻋﯿﻦ آدم اﻋﺘﺮاف ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ. ﺣﺘﻤﺎ ﺑﻌﺪش ﻫﻢ ﺧﻮاﺳﺘﯽ ﻓﺮزاد رو اﺳﯿﺮ ﺧﻮدت ﮐﻨﯽ
وﻟﯽ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﯽ. ﺣﺎﻻ اﯾﻦ دﻟﯿﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﻣﻦ ﻧﺘﻮﻧﻢ ﻣﯿﻼد رو ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮدم ﮐﻨﻢ. ﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮام، ﻧﻪ ﻣﯿﻼد ﻓﺮزاده. ﻗﺒﻮل ﮐﻦ ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ ﻫﺎي ﻣﻦ ﺗﻮ اﯾﻦ ﻣﻮارد از
ﺗﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮه.
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎش ﮐﺮدم. ﮔﻔﺘﻢ:
فصل چهارم
ﭼﯿﺰم دﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪم. زﻧﮓ زدن ﮔﻔﺘﻦ اون ﺷﺮﮐﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ رم داﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﺸﮑﻼﺗﯽ ﻣﻮاﺟﻪ ﺷﺪه ﮐﻪ ﺗﺎ ﺧﻮدم ﻧﺒﺎﺷﻢ، ﺣﻞ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ. ﮐﻠﯽ ﺗﻼش ﮐﺮدم ﮐﻪ از
راه دور ﺳﺮ و ﺳﺎﻣﻮﻧﯽ ﺑﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﺑﺪم، وﻟﯽ ﻧﺸﺪ. ﻣﺠﺒﻮر ﺷﺪم ﺑﺮم. دل ﮐﻨﺪن از ﺗﻮ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد، وﻟﯽ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﻪ دﺳﺘﻢ ﺑﺎز ﺑﺎﺷﻪ و زودﺗﺮ ﮐﺎرا رو
ردﯾﻒ ﮐﻨﻢ، ﺗﻮ رو ﻧﺒﺮدم. ﻟﺤﻈﻪ ي آﺧﺮ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ رو ﺑﻐﻞ ﻣﺮﺟﺎن ﻣﯽ ذاﺷﺘﻢ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: "ازش ﺧﻮب ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﮐﻦ. ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﻣﺪت ﮐﻮﺗﺎه! ﺑﻌﺪ
ﻣﯿﺎم دﻧﺒﺎﻟﺶ و ﺑﺎ ﺧﻮدم ﻣﯽ ﺑﺮﻣﺶ اون ﺟﺎ." ﻣﺮﺟﺎن ﻇﺎﻫﺮا ﻗﺒﻮل ﮐﺮد و ﺑﻬﻢ اﻃﻤﯿﻨﺎن داد ﮐﻪ ﻣﻮاﻇﺒﺘﻪ. رﻓﺘﻢ، وﻟﯽ اوﺿﺎع از اون ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮدم
ﺑﺪﺗﺮ ﺑﻮد. ﺧﻮاب ﺷﺐ رو ﺑﻪ ﺧﻮدم ﺣﺮوم ﮐﺮدم ﺗﺎ ﮔﻨﺪ ﮐﺎرﯾﺎ رو زودﺗﺮ درﺳﺖ ﮐﻨﻢ و ﺑﺮﮔﺮدم. ﯾﮏ ﻣﺎه ﺑﻮد ﮐﻪ اون ﺟﺎ ﺑﻮدم، وﻟﯽ ﻣﯽ دوﻧﺴﺘﻢ ﮐﻢ
ﮐﻤﺶ ﺗﺎ دو ﺳﻪ ﻣﺎه دﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﺷﺮﮐﺖ درﮔﯿﺮم و ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺟﺎن زﻧﮓ زد. ﺣﺎﻟﻢ رو ﭘﺮﺳﯿﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺮدي؟
فصل سوم
ﻓﺮزاد ﻣﯿﺰﺑﺎن ﺑﻮد، وﺳﻂ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻓﺮزاد در ﺑﯿﻔﺘﻢ. ﺑﺎ ﺧﻮدم ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﻨﻢ ﯾﻪ ﺟﻮراﯾﯽ ﻣﻬﻤﻮﻧﻢ دﯾﮕﻪ، ﻣﯿﺰﺑﺎن ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻣﻬﻤﻮن ﺑﺪ رﻓﺘﺎر ﮐﻨﻪ، ﻓﺮزاد ﻫﻢ در ﺣﻖ ﻣﻦ ﺑﺪي ﻧﮑﺮده ﺑﻮد. ﺣﺎﻻ ﻣﻬﻤﻮﻧﻢ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﯿﺰﺑﺎن ﺑﯽ اﺣﺘﺮاﻣﯽ ﮐﻨﻪ، ﭘﺲ ﻋﯿﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎي ﺧﻮب ﯾﻪ ﮐﺎﺳﻪ ﺗﻮ
ﺳﯿﻨﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ و ﮐﻤﯽ ﺳﻮپ ﺗﻮش رﯾﺨﺘﻢ، ﻓﺮزاد دوﺳﺖ داﺷﺖ. ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯽ اوﻣﺪ. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﺮزاد اﺷﺎره ﮐﺮدم ﮐﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮري؟
از ﺑﯿﻦ اون ﻫﻤﻪ ﻏﺬاﻫﺎي رﻧﮓ و وارﻧﮓ ﮔﻔﺖ:
- ﻻزاﻧﯿﺎ.
ﮐﻼ ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﮐﺎروﻧﯽ رﺑﻂ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ دوﺳﺖ داره.
ﺑﺎ ﮐﺎردي ﮐﻪ ﺗﻮ ﻇﺮف ﺑﻮد دو ﺗﺎ ﻗﺴﻤﺖ ﺑﺮﯾﺪم و ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺑﺸﻘﺎب. دو ﺗﺎ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ و ﯾﻪ ﻇﺮف ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺳﺎﻻد. ﻫﻤﻪ رو ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﺳﯿﻨﯽ و ﺑﻪ ﻃﺮف
ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ رﻓﺘﻢ. ﻓﺮزاد رﻓﺖ رو ﯾﻪ ﻣﺒﻞ دو ﻧﻔﺮه ﻧﺸﺴﺖ و ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﻨﺎرش ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﮐﻤﯽ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻓﺮزاد ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ. ﺳﯿﻨﯽ رو روي ﭘﺎم ﮔﺬاﺷﺘﻢ. ﻗﺒﻞ
از اﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺮوع ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﻮردن ﻓﺮزاد ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪي ﮔﻔﺖ:
- ﺟﻤﯿﻌﺎ ﭼﯿﺰي ﻻزم ﻧﺪارﯾﺪ؟
ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﻪ.
فصل دوم
ﻧﻔﺲ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﺑﮕﻮ!
- ﭼﯽ رو؟
- ﻫﻤﻪ ﭼﯽ! از اول ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ رو ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ.
ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ دﻟﻢ ﻋﺠﯿﺐ ﮔﺮﻓﺖ. اﺣﺴﺎس ﮐﺮدم دوﺳﺖ دارم ﺑﺎﻫﺎش درد دل ﮐﻨﻢ. ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﺎرم ﻫﻢ ﺧﻮدم ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺷﺪم و ﻫﻢ اون از اﺷﺘﺒﺎه در ﻣﯽ اوﻣﺪ
و ﺷﮏ و ﺷﺒﻬﻪ اي ﮐﻪ داﺷﺖ ﺑﺮ ﻃﺮف ﻣﯽ ﺷﺪ و ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ اﯾﻦ ﮐﺎرم ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪم ﮐﻪ ﻓﺮزاد ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ و ﺑﻪ راﺑﻄﺸﻮن ﻟﻄﻤﻪ اي وارد ﻧﺸﻪ!
درﺿﻤﻦ ﻣﻦ ﻗﺮار ﺑﻮد از اﯾﻦ ﺟﺎ، از اﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ و از اﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﺮم. ﻣﺜﻼ ﭼﻪ اﺷﮑﺎﻟﯽ داﺷﺖ ﮐﻪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﻮ ﺑﺪوﻧﻪ؟ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰي ﺑﺮاي از
دﺳﺖ دادن ﻧﺪاﺷﺘﻢ. ﻣﺴﻠﻤﺎ اون ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ در آﯾﻨﺪه ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺑﺮام اﯾﺠﺎد ﮐﻨﻪ.
ازش ﭘﺮﺳﯿﺪم:
- وﻗﺖ داري؟
خلاصه رمان :
داستان درباره ی زندگی دختر جوانی است که احساس می کند با وجود شرایطی که دارد هیچ وقت مورد خوبی برای ازدواج پیدا نمی کند و از آنجایی که عاشق بچه است قدم در راهی می گذارد که زندگی اش را دستخوش تغییرات گاه تلخ و گاه شیرینی می کند .
مقدمه :
اي ﭼﺸﻤﻪ ي ﺟﻮﺷﺎن اﯾﻦ ﻗﻠﺐ ﺑﯽ ﻃﺎﻗﺖ ﻣﻦ
اي ﻣﻬﺘﺎب اﯾﻦ ﺷﺐ ﻫﺎي ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﻦ
ﺑﻪ آن ﭼﻬﺮه ي ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ات ﻗﺴﻢ
دوﺳـــــــــــــــﺘﺖ دارم
اي ﺳﺎﺣــــــــﻞ اﻣـــــــــــﯿﺪم
اي آﻏﺎز ﻣﻦ
اي ﻓﺮداي ﻣﻦ
ﺑﻪ ﻫﻤﺎن ﻟﺤﻈﻪ دﯾﺪارﻣﺎن ﻗﺴﻢ
دوﺳــــــــــــــــﺘﺖ دارم
ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻫﺮ زﻣﺎﻧﯽ
ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ اي ﺗﻮ را ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻢ
و ﺑﺮاي دﯾﺪﻧﺖ ﺑﯽ ﻗـــــــــــــﺮار
رمان ترنم
فصل ششم
_ دارم خواب مي بينم ؟
_ چيو ؟
_ مطمئني ساماني ؟
_ نه خيلي !
_ لوس
_ چي شد دوباره ياد من كردي ؟
_ من رفتم دامارك . كارام همه جور شده . راستش بعد از تو نتونستم با هيچ كس ديگه اي رفيق باشم . من بهت وابسته نبودم درست... ولي الان كه فكر مي كنم مي بينم كه ترنم ... خيلي دوستت دارم . خيلي
باز هم گفت رفيق ! باز هم اسم منو پشت بند حرفاش آورد . چرا بايد زندگي من اينطور باشه ؟ من مگه اين همه وقت منتظرش نبودم ؟ الان كه اومده چرا پكر شدم ؟
_ بعد دو سال واسه ي گفتن اين حرفا ديره ...
رمان ترنم
فصل پنجم
واقعا هم سامان خوب بود ! ياد روزاي اول ميوفتم كه مي گفت : من با هر دختري كه دوست بشم عاشقانه مي پرستمش ! خندم مي گيره . هه! عاشقانه مي پرستمش ...
مي خوام پويا رو بزنم! پويا مي گفت : عزيزم خدا وقتي سامان رو از تو گرفت يكي بهتر از اون رو سر راهت قرار مي ده .
مي خواستم بهش بگم : لابد يكي ديگه از دوستاي تو ؟ كه دو روز ديگه باز بياي بگي : آبجي اين ديگه با سامان فرق داره ! هه!
تقصير پويا هم نيستا ! خب سامان با دوستاش خيلي رفتارش خوب بود .با من هم خدايي خيلي رفتارش خوب بود . فقط اين كه خبري نمي گرفت ازم يكم منو ناراحت مي كرد و البته به اضافه ي دير جواب دادنش!
ولي خب گل بي عيب خداست ديگه!
رمان ترنم
فصل چهارم
روز ها همين طوري يكنواخت ميومدن و مي رفتن . 1
روز اميدوار مي شدم و كلي ذوق و شوق داشتم و حتي شب ها از ذوق حرفاي سامان خوابم نمي برد . 1 روز نا اميد ترين بودم و شب ها از غصه خوابم نمي برد!
بعضي روزا كه خيلي خش حال بودم با خودم مي گفتم كه كاش بميرم و ديگه قرار نباشه فردا غصه داشته باشم . لاقل با دل شاد بميرم!
مي خواستم به سامان بگم : سرگرمي تو شده بازي با اين دل غمگين و خستم...
يعني من فقط 1 سرگرمي بودم ؟ ميگم كه نبايد آدمي كه توي حاشيه هاي زندگيش قرار داريو توي اولوياتي زندگيت بذاري . ولي خب ... ولي دست خودم نيست . هر چي هم بهم بگن حالا !
رمان ترنم
فصل سوم
شب باز با هم صحبت كرديم . گوشي رو داد به خواهر زاده اش .
_ سلام خاله خوبي ؟
_ سلام عزيز دلم تو خوبي ؟
_ مرسي خاله داييمو اذيت نكني
_ حقشه خاله جون!
_ خاله دوستت دارم .
_ فدات شم عزيز دلم منم همينطور
_ داييم گناه داره
_ خاله حقشه خوش گلم
واي خدايا چقدر شيرين زبون بود . الهييييي دلم آب شد ! خوش بحالش چه قدر بهش خوش مي گذره!
رمان ترنم
فصل دوم
سامان رو خيلي دوست داشتم ولي نمي شد بهش گفت . اصلا يطورايي روم نمي شد از وقتي كه جريان خارج رفتنشو گفت بهم ريخته بودم حتي وقتي آهنگاي اون روز رو گوش مي دادم دلم مي گرفت مي خواستم خفه اش كنم !دو روز بود كه ازش تقريبا بي خبر بودم .از صبح اس نمي داد تا آخر شب ! كار داشت آخه . بهشت زهرا بود مثل اين كه . ساعت 7 بهش زنگ زدم گفت يه ساعت ديگه كارامون تمومه مي ريم خونه . يعني خيلي هم كه دير مي كرد بايد 9 خونه مي بود ديگه ! دقيقا تا ساعت 11 ازش خبري نشد . 11 زنگ زدم بهش گفت به قران تازه رسيدم الان اس ميدم . اس داد : عزيزم چه كارا مي كني ؟
_ نمي شود دوستت نداشته باشم . لجم هم كه بگيرد نهايتش اين است كه دفترخاطراتم پر از فحش هاي عاشقانه مي شود ! كامپيوترم خراب شده بود درگيرش بودم .
يكم در مورد كامپيوتر و اينا حرف زديم بهش گفتم كه قبل از 15 سالگي با كسي بودي ؟
_ منظورت اينه كه با كسي دوست بودم؟
_ پ نه پ واقعا چه منظور ديگه اي گرفتي مگه ؟
_ نه رفيق نبودم چطور؟ ( باز گفت رفيق!)
رمان ترنم
فصل اول
هر کاری که می کنم خوابم نمیره. ساعت 3 شبه . همه خوابیدن . نور ماه افتاده توی اتاق خیلی رویایی شده . یاد کیمیا افتادم. الان تقریبا یک ماه میشه که با هم قهریم. سر چیزای بی مورد ...
بذارین اول از خودم بگم! من اسمم ترنم هست . یه خواهر کوچیک تر دارم .16 سالمه و خواهرم 10 سالشه . مامانم دبیره و بابام هم کارمند. شکر خدا زندگی خوبی داریم بدون دردسر ... آهان راستی یه داداش دارم! یعنی یه نفر هست که اندازه ی داداش نداشتم دوستش دارم! اسمش پویاست. خیلی از من دوره فقط عکسشو دیدم حتی از نزدیک هم ندیدمش ! ما سمنان زندگی میکنیم ولی اون تهرانه همه ی بستگانم تهران يا شهرستان هاي اطرافش هستن. مامانم اینا هم تا قبل این که من به دنیا بیام اونجا بودن ولی بعدش به خاطر کار بابام اومدیم اين جا . اینجارو دوست دارم... چون از بچگی اینجا بزرگ شدم جاهای دیگه احساس غریبی می کنم .
از پویا بگم که هنوزم که هنوزه زندگیش واسم مبهمه . مادرش فوت کرده پدرش رو نمیدونم! از حرفای خودش متوجه شدم که به عموش میگه بابا ولی نمیدونم چرا ! می ترسم حالش بد شه اگه ازش بپرسم. آخه مشکل عصبی داره و اگه حالش بد شه به قول خودش عصب دستش می گیره! همیشه ی خدا سر کاره .24 ساعت! سرش کلاه گذاشتن توی کارش اینطوری که خودش میگه 40 میلیون یا بیشتر بدهکاره . راستی یادم رفت بگم! بيست و پنج سالشه! اصلا انگار خونه نمیره و یا دانشگاهه یا سر کار . دانشگاهش هم تاکستانه .یه جایی طرفای قزوین .
حالا بذار از هما و كيميا بگم!! دوستاي صمیمیم هستن و فقط با اونا درد و دل می کنم . یکی از دوستای پویا اسمش امیده . با هما با هم دوستن . خیلی همو دوست دارن...
فصل 7
سامانیان دنده را عوض کرد و گفت
-حقیقت اینه که.....و سکوت کرد....نیکا با حرص ناخنش را جوید و با خودش گفت
-ایش ایکبیری!! زودباش دیگه....میمیری تند تر حرف بزنی؟؟ ژستو ترخداااااا ....
سامانیان ماشین را گوشه ای نگه داشت ...به روبه رو خیره شد و گفت
-حقیقت اینه که من دایی تم!!!
نیکا به یکباره زد زیر خنده!! داییییییییی ......
-استاد راستشو بگین....الان وقت شوخی نیست.....
سامانیان با تاسف سری تکان داد و عینک ته استکانی اش را برداشت......کاملا به سمت نیکا برگشت و گفت
-به من میخوره مردم آزار باشم....
لبخند نیکا خشکید!! یعنی استادش دایی شه که
فصل 6
در آینه قدی نگاهی انداخت....دکلته ای همرنگ چشماش که یقه اش با نگین هایی به رنگ آبی پررنگ تزیین شده بود...با اینکه تزیین این لباس فقط همین نگین ها بود و پایین تنه دکلته ساده ی بود ولی باز هم بخاطر خوش دوخت بودن لباس نیکا زیبا و افسانه ای شده بود...لباس چنان به نیکا می آمد که باعث شد لحظه ای به معین شُک وارد شود....نگاه معین از لباسش به موهای نیکا رفت.....نیکا موهای خرماای اش را بالای سرش بسته بود ....تک صرفه ای کرد و معین به خود آمد....
-حاضری؟
-آره
نیکا به کت و شلوار خوش دوخت معین که او را بیش از پیش جذاب تر کرده بود نگاه کرد....لبخند محوی گوشه ی لبش جا گرفت و به سمت در رفت...
*****
از ماشین پیاده شد و به سمت در نیکا رفت...در راباز کرد و به نیکا کمک کرد از ماشین پیاده شود....نیکا با لبخندی زیبا تشکر کرد و منتظر ایستاد تا معین در را ببندد.....در همین حین گوشی اش زنگ خورد
-الو
فصل 5
از این دنده به آن دنده شد و به معین و حرف هایش فکر میکرد.....نمیتوانست درست تصمیم بگیرد.....از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت....باید خیلی زود دستشویی میرفت....همه جا تاریک بود و در تاریکی شب چیزی دیده نمیشد....به سختی از پله ها پایین آمد و به سمتی که فکر میکرد دستشویی است رفت....سلانه سلانه قدم برمیداشت....ناگهان به یکی برخورد کرد....سر بلند کرد و با دیدن سیامک جا خورد....با صدایی که میلرزید گفت
-س..سسلام دیووونه ترسیدم....
سیمک لبخندی زد و گفت
-از کی من؟؟ یعنی من اینقد وحشتناکم؟
نیکا خنده ای کرد و گفت
-هی بگی نگی!!!
فصل 4
به طرف اشپزخانه رفت لیوانی برداشت و مستقیم سر یخچال رفت.
پارچ را بیروون اورد.لیوان اب را یک نفس سر کشید و لحظه ای چشمانش را بر هم گذاشت تا افکارش را سر وسامان دهد.
امروز شاهین تمام اعصابش را به هم ریخته بود.
با حرص لیوان را روی میز کوبید و به طرف اتاق به راه افتاد.از پله ها که بالا می رفت چراغ ها را خاموش کرد.وارد اتاق شد.نیکا جلوی اینه نشسته بود و ارایشش را پاک می کرد. نگاهشان لحظه ای در اینه به هم گره خورد.بی توجه به طرف دراور رفت و تی شرتی بیرون کشید.
لباسهایش را عوض کرد.تی شرتش را به تن می کرد که نیکا به طرفش امد.از پشت سرش را روی شانه اش گذاشت و گفت:معین من...
-:چیزی نگو نیکا.
فصل 3
چشمانش گرم می شد که با صدای فریاد و گریه ای بلند شد.صدای نیکا بود. هراسان خود را به اتاق او رساند.نیکا در رختخواب دست و پا میزد. به طرفش رفت و صدایش زد. تکانش داد. نیکا چشم باز کرد و با وحشت به او خیره شد. بلندش کرد و گفت:اروم باش.خواب دیدی.
نیکا با وحشت در اغوشش فرو رفت و گفت: من و تنها نزار.
معین او را به خود فشرد:تنهات نمی زارم.
با گریه:هیچ وقت تنهام نزار.من می ترسم.
-:تنهات نمیزارم.همیشه پیشتم.مطمئن باش.
نیکا فین فین کنان اشک می ریخت.
معین به ارامی نوازشش می کرد:ارم باش نیکا.گریه نکن فقط یه خواب بود.
-:می ترسم.
فصل 2
نیکا با لبخندی گشاد گفت:-اُ به من نگو طفل!!
فصل 1
صدای بوق ماشین ها با صدای پخش ماشین در هم پیچیده و ازارش می داد.نگاهی به ساعتش انداخت. و پخش را خاموش کرد.
چراغ سبز شد به سرعت روی گاز فشرد.ماشین از جا کنده شد. با سرعت پیش می رفت.
وارد اتوبان شد.نگاهش به اینه بود.
پژویی به سرعت پیش می امد و از میان ماشین ها لایی می کشید. ماشین به کنارش رسید.صدای اهنگ ناهنجاری با صدای بلند به گوش می رسید.پوزخندی بر لب اورد.
پژو باز هم به حرکت در امد و به گوشه اتوبان رفت. نگاهش را به ماشین دوخت.
مرد میانسالی وارد اتوبان شد.نگاهش به پژو افتاد که به سرعت به طرف مرد میانسال میرفت.
صدای ناهنجار برخورد پژو با مرد به در میان صدای پخش بلند پژو نا پدید شد.
رمان بمون کنارم
فصل ششم
جلوي آينه ايستاده بود وتلاش مي کرد که گردنبندش را ببندد.ارميا پشت سرش روي تخت نشسته بود .سرش را به پشتي آن تکيه دادبودو همانطور که سيگار مي کشيد اوراتماشا کرد.شميم ازآينه نگاهي به اوانداخت واز بي خيالي او بيشتر حرصش گرفت.هرکاري مي کرد نمي توانست قفل گردنبندش را ببند هنوز درگير بود که دستهايي گرم ازپشت قفل هاي گردنبند را گرفت وآن را بست .برگشت وبه ارميا که دريک قدمي اش ايستاده بود لبخند زد:
- مرسي
ارميا لبخندي غمگين زد وچشمکي به شميم زد.صداي زنگ درامد هردو بهم نگاه کردند.ارميا گفت:
- مث اينکه مجنونت رسيد.
رمان بمون کنارم
فصل پنجم
- بيا دو دقه بشين باورکن خوشکل مي شي
- دست بردارشميم من دارم آتيش مي گيرم تو مي گي بيا موهاتو مدل بدم؟
- خب چيه مگه ؟مي خوام خوشکل ترشي تازشم وقتي اونجوري خوش تيپ وخوشکل ازدر بري تو اشکشم درمي ياري مطمئن باش
- ولم کن توهم
- مگه کش تمبوني ولت کنم دربري؟
ارمياچپ چپ نگاهش کردوشميم ناچارسرش را خواراند.وگفت:
- تا موهاتو مدل ندم ول نمي کنم
ارميا ازجايش بلندشد شميم به سمتش پرش کرد وبازويش را کشيد.
رمان بمون کنارم
فصل چهارم
نخیرم سوختی سوختی تقلب نکن
- اِ اِ ... ببین تو روز روشن نشسته رو بروم داره دروغ میگه. اصلا دستت به دست من خورد؟!- اولا که اون دزدیه تو روز روشن ،دوما دستم به دستت خورد تازه انقدمحکم زدم که داغ کرديارميابازهم جواب داد:- دروغ نگو بچه، وقتی میگم نمیام بازی برا همین چیزاس - حرف راستو باید از بچه شنید، نمی خواستی کباب نون ببر بازی کنی چون می ترسیدی- اصلا بیا از اول ،ایندفعه من می زنم- هه اگه گذاشتم بزنارمیا دستانش را باز کرد و شمیم دستهای خود را روی آنها گذاشت و شروع به بازی کردند دفعه سوم ارمیا با ضربه ای محکم روی دست چپ شمیم زد .شمیم جیغ بلندی کشید و به سمت ارمیا خیز برداشت و شروع کرد به زدن او، ارمیا می خندید چون ضربه های مشت شمیم انقدر ظریف بود که دردی نداشت شمیم هم که از خنده ی او حرصش گرفته بود روی سر او افتاد و تا توانست موهای سرش را کشید. صدای زنگ در آنها را از جنگ و دعوا و خنده بازداشت،
رمان بمون کنارم
فصل سوم
روی صندلی کنار دست ملیسا نشست. ملیسا زودتر سلام داد.
- سلام المیرا نیومده هنوز؟- ندیدمش حالا چیکارش داری؟ کلاس عمومی ها رو دوست نداره- غلط می کنه اگه نیاد حسابشو می رسم- چرا؟- قول داده با هم بریم کافی شاپ- نه بابا بد نگذره! قرار مَدار تو کاره؟- آرهملیسا تقریبا جیغ زد.- هه ... با کی؟- با شاه اسماعیل خان ملیسا لبهایش را جمع کرد و با اخم گفت:- مسخره- خب ندارم زوره؟ مگه همه مث توان روزی با صدو بیست نفر قرار داشته باشن- خفه ،حالا شجره نامه تو برات میارم کف برشی!- منتظرمبا صدای المیرا صحبتشان را قطع کردند.- به به رفقای بیکار جامعه حال و احوالات چطوره؟ملیسا گفت:- درست حرف بزن جلو جمع آبرو داریمالمیرا خندید. شمیم با شیطنت گفت:- چیه ملیسا باز کدومشون چشمتو گرفته؟ملیسا با دهانی باز به او خیره شد.- هان ؟؟؟المیرا چشمکی به شمیم زد.شمیم ادامه داد: اون شلوار زغالیه که تیشرت طوسی پوشیده نیس؟ اون یکی مو سیخ سیخی چی؟
رمان بمون کنارم
فصل دوم
- الي مامان بابات رفتن
- خب به سلامت .بيا کنار توهمش بايد وايسي کنارپنجره ديدبزني ؟مگه خودت ناموس نداري؟شميم بالشي را ازکنارميزتحريربرداشت وبه سمت الميراپرت کرد.الميرابادست بالش راگرفت وشکلکي براي الميرادرآورد.شميم گفت:- الميرا بيا بخوابيم ديروقته ها- سرکارکجايي؟ساعت دهه- خب ديره ديگه نيس؟- نه تازه سرشبه لاتاس- پس بيداربمونوبه دنبال اين حرف بلندشد وچراغ راخاموش کرد.- شميم ديوونه روشنش کن مي ترسم - به من چه پاشو بروبيرون - ديوونه ديوونه - داري توآينه نگاه مي کني؟- مرض - الي ...الي گوش کن ..صدا ..صدا مياد- صداي چي ؟- گوش کن ...گيتاره ..ارم...ارميا- خيله خب توهم چراهول کردي؟وقتي دلش ميگيره انقدمي خونه که خوابش ببره - آخي - دلت سوخت - اوهوم - بسکه خري - هيس ....بذارگوش کنيم
رمان بمون کنارم
فصل اول
غصه نخور دخترم زندگي همه همين واقعيتهاي تلخ وشيرينه
- راستش نمي تونم بهش فکر نکنم زندگي بدون پدرو مادرم مث يه کابوس وحشت ناکه زهره خانم که تحت تاثير حرفاي آن دختر قرار گرفته بودگفت:- بميرم برات مادر،کاش هيچ جووني مث تو اين جوري سختي نبينه ،منو فريد زندگيتو مهيا مي کنيم فقط خودتو فرزند اين خانواده بدون ومارو.. پدرومادرت، هرچندکه هرکاري هم بکنيم نمي تونيم جاي اونارو برات پرکنيم .- خانم اين دختر ما دختر صبوريه .مي دونه چه جوري ازپس زندگي گذشتش بربياد مگه نه دخترم ؟- بله عموفريد سعي مي کنم زندگي جديدوموباگذشته وخاطراتم قاتي نکنم.درهمين حين صداي باز وبسته شدن درپارکينگ وماشيني که خاموش مي شدبه گوش رسيد.او که کنجکاو شده بود عضوي ديگر از ازخانواده ي دادفر را بشناسد،نگاهش را ميخکوب در کرد .صداي پسرجواني که مادرش را به نام مي خواند درحالي که هنوز بيرون از ساختمان بود لبخند را برلبهاي دختر جوان آورد.درباز شد ومتعاقب آن پسرجوان باقدي بلند واندامي کشيده وچهره اي گيرا ونافذ وارد سالن شد:- مامان ....مامان؟....مامي جون...قربون قدوبالات چرا جواب نمي دي؟..
رمان بادیگارد
فصل دهم ( آخری )
سهراب داشت به ویترین با دقت نگاه میکرد.
سهراب: آوا این ببین خوبه؟
به حلقه ای که داشت نشون میداد نگاه کردم، واقعا حرف نداشت اما برای من فرقی نمیکرد.
من: آره خوبه.
سهراب خوشحال شد و با هم رفتیم توی مغازه و به مغازه دار گفت که برامون همونا رو بیاره. با هم سوار ماشین شدیم و من زود چشمامو بستم.
چه زود همه چیز گذشت، من و محسن صیغمون فسخ شد و محسن برای همیشه رفت. بی چاره خاله چقدر گریه کرد و ازم قول گرفت که برم بهش سر بزنم. اما آخه چجوری؟ مگه من می تونستم برم محسنو دست تو دست یکی دیگه ببینم؟
رمان بادیگارد
فصل نهم
صبح بیدار شدم، غلت زدم سمت بهار. چه آروم خوابیده بود. خدا میدونه که چقدر برام عزیزه و جای خواهر نداشته م دوسش دارم. به قیافه ش که دقت کردم فهمیدم گریه کرده. جای اشکش بخاطر ریمل سیاه شده بود. گرفتمش توی بغلم که بیدار شد. بهار: چی شده؟ صورتشو بوسیدم و زل زدم بهش. من: تو بگو چی شده؟ بهار: هیچی. ساعت چنده؟ من: نُه، نمیخوای بگی چرا گریه کردی؟ بهار با تعجب نگام کرد. بهار: تو از کجا فهمیدی؟ دیشب بیدار بودی؟ من: نه، از ریملت پیداست. ولی کاش بیدارم کرده بودی. بهار بغض کرد و گفت: آوا، خیلی دلم گرفته. بغلش کردم که زد زیر گریه. من: شششس، چرا گریه میکنی گلم؟ چیزی شده؟ کامی خره چیزی گفته؟ بگو تا برم پدرشو در بیارم پدر سوخته. بهار: بهش میگم از وقتی اومدیم اینجا تو محلم نمیذاری، همش با دوستهاتی. میگه توهّم زدی. من: یعنی دعواتون شد یا تو الکی داری گریه میکنی؟ بهار: دعوامون شد، سرم داد کشید. منم یه لگد زدم تو زانوش و دوتا فحش جانانه بهش دادم. با این حرفش پوکیدم از خنده. من:
رمان بادیگارد
فصل هشتم
محسن اومد کنارم نشست، اصلا محل نذاشتم. یه سنگ کوچیک برداشت و شروع کرد باهاش روی شنها نوشتن. منم که فضووووول، هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و به شنها نگاه نکنم. آروم برگشتم و همونجا که داشت مینوشتو نگاه کردم.
تا دید من دارم نگاه میکنم زود دست کشید روی نوشته ها و پاکشون کرد. واا، روانی. باز اخم کردم و شروع کردم به ور رفتن با موبایلم. به دریا نگاه کردم که بچه ها داشتن توش شنا میکردن. میلاد و کامی داشتن دورتر شنا میکردن، بهار و آتنا و فرشته داشتن مثل بچه ها رو هم آب میریختن. خوش به حالشون. از دور کیارشو دیدم که داشت بهمون نزدیک میشد. به به موقعیت تلافی از آقا محسن خودش داره نزدیک میشه. یه لبخند پسر کش زدم و واسه کیارش با عشوه دست تکون دادم. زیر چشمی محسنو نگاه کردم که عین خیالشم نبود. زرشک.
رمان بادیگارد
فصل هفتم
محسن تفنگ دستش بود و سرش خونی بود، منم دست و پام بسته بود و تقلا میکردم که آزاد بشم. اون مار سبزه رفت سمت محسن و میخواست بهش حمله کنه که محسنو صدا کردم. هرچی زور زدم دست و پام باز نشد. یه دفعه دیدم طنابهای دور دستم تبدیل به مار آبی شد. کنارم یه سنگ بود، دستمو آزاد کردم و با سنگ زدم توی چشم مار آبی. مار پر خون شد و رفت. با دو رفتم سمت محسن و مار سبز. سنگ خونی هنوز دستم بود، با سنگ زدم توی سر مار سبز که اونم خونی شد. سنگ از دستم افتاد، به محسن نگاه کردم که پشتش به من بود و داشت میرفت. رفتم نزدیکش و دستشو گرفتم و گفتم: محسن کجا میری؟ بیا همه چیز تموم شد. محسن نگاه سردی بهم کرد و گفت: آوا من باید برم.