| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
عکسهای از پهلوان شیر گیر 3
عکسهای از پهلوان شیر گیر
عکسهای از پهلوان شیر گیر (درقفس شیر ) 2
عکسهای از پهلوان شیر گیر (درقفس شیر )
عکسهای از پهلوان شیر گیر (درقفس شیر ) 4
عکسهای از پهلوان شیر گیر (درقفس شیر ) 3
عکسهای از پهلوان شیر گیر (خم کردن اهن)
عکسهای از پهلوان شیر گیر
عکس های از محمود گودرزی
عکس های از محمود گودرزی
عکس های از محمود گودرزی
عکس های از محمود گودرزی
عکس های از محمود گودرزی
عکس های از محمود گودرزی
عکسهای از پهلوان شیر گیر
عکس های از محمود گودرزی
عکسهای از پهلوان شیر گیر
عکس های از محمود گودرزی
عکس های از محمود گودرزی 3
رمان عاشقانه عشق خیالی
اونروزا خانواده حسابی و تهرانی ، روزهای شلوغ و خوبی را پشت سر می گذاشتند
. همه به آرزوهایشان رسیده بودند . به جز مهشید و جمشید . آخه تنها پسر
خانواده حسابی داشت داماد می شد که دختر خانواده تهرانی رو خوشبخت کنه .
این دوتا از بچگی با هم دیگه بزرگ شده بودن و همه اون دو تا رو به نام
همدیگه صدا می زدن .
چند داستان ترسناک و واقعی
<<اريك>> ده سال در شيفت شب آلكاتراز كار كرد. از نظر او بدترين قسمت كار، رفتن به اتاق اعدام با صندلي الكتريكي بود. يك شب او روي صندلي شوك نشست و عكس يادگاري گرفت تا به دوستانش نشان دهد. وقتي فيلم را ظاهر كرد در عكس تصوير صورتي را ديد كه از پشت صندلي خيره به او نگاه مي كند. او هنوز هم نمي داند آن صورت چه بود. اريك مي گويد گاهي اوقات واقعا احساس وحشت مي كردم. نگهبان هاي ديگر داستان هايي درباره اتفاقات آن جا تعريف مي كردند ولي من سعي مي كردم توجهي به حرف آنها نكنم اما گاهي اوقات احساس ترس اجتناب ناپذير بود.
هراس در پناهنگاه
پیشدرآمدی بر مجموعهی نگهبانان
این یک داستان خیالی است، اما در مکان و زمانی واقعی میگذرد و از رویدادهایی که در آن دوران اتفاق افتادهاند، بهره میگیرد. نوشتن داستان در موقعیتی ورای حضور نویسنده و آوردن جزئیاتی حقیقی از آن، نیازمند شنیدن خاطرات کسانی بود که در آن فضا حضور داشتند. پس جا دارد از دوستان عزیزی که لطف کردند و خاطرات آن دورانشان را با من به اشتراک گذاشتند، سپاسگزاری کنم.
ماجرای شیر و وزیر
تنها کسی که از حقیقت ماجرا سر در آورد، همسایهی روبهرویی وزیری بود که آن روز بچه را نگه داشته بود. ماهی یکی دو روز بچه پیش همسایه میماند. جایش هم چیز خاصی نمیخواست. فقط وقتی پرواز خانم وزیری به جنوب بود، برایش پنیر خرما میآورد. انگار آقای وزیری بیماری خاصی داشت و وقتی حملهی بیماری عود میکرد، برای بچه خوب نبود نزدیک باشد.
خانم اصلانی، پشت به در آسانسور، رو به آینه ایستاده بود و با اخم از بالای قد قابل توجهش، به مرد لاغر کوچکاندام شیکپوش آرام ساکت رنگپریدهای نگاه میکرد که سرش را پایین انداخته بود. اخم خانم اصلانی یک کلافگی درونی را تصویر میکرد که داشت وجودش را میخورد. آقای وزیری، همکار خانم اصلانی و بزرگترین مشکلش شمرده میشد.
گریخته
پرتقالی را که فقط به اندازهی یک سکهی پانصد تومانیاش له نکرده است، پوست میکنم و میخورم. خون پرتقال شره میکند و از دستم روی گردنم میچکد. دارم میخورمش. آنقدر کوفت و زهرمار تاریخ مصرف گذشته و خراب خوردهام که معدهام از غذای طبیعی تعجب میکند.
زیر میزم دراز کشیدهام. تاریک است. دم غروب. حوصله ندارم بلند شوم و چراغها را روشن کنم. وقتی زیر میزم دنیا وجود ندارد، فقط منم و دیوار چوبی جلویم. دنیا خالی. آدمها خالی. فکرهای مزخرفم اینجا دستشان به مغزم نمیرسد. قاعدهی اول و آخر زندگی را که میدانم کافی است. آدم همین که با وجود داشتنش کنار میآید شقالقمر کرده...
کابوس شب برفی
اینک این تنها خاطرهای بود. خاطرهای از یک شب سرد زمستانی که برف میبارید. هوا تاریک بود و دانههای بلوری برف، مثل توری سپید رنگی، از دل سیاه شب میآمدند و روی زمین لحاف مخملی پهن میکردند. شیزو، شمشیر به دوش، آرام آرام قدم بر میداشت.
«هی مرد! احمق نباش امروز به اندازه کافی راه رفتیما. چطوره استراحت کنیم؟ ها؟ ها؟»
شیزو جوابش را نداد. شیزو حتا رویش را بر نگرداند تا او را نگاه کند. شیزو آرام آرام قدم بر میدارد. تلالو رد پایش روی برفها دیده میشود. هوا سرد و تاریک است. شیزو چشمهاش نیمهباز است.
غوطه
وقتی صبح از راه میرسد، دیگر مطمئن نیستی که کیستی.
در مقابل آینه میایستی؛ آینهای که پیوسته تکان میخورد و میلرزد و تصویر همان چیزی را منعکس میکند که تو خواستار دیدنش هستی: چشمانی گشاد شده، و پوستی که به نظر بسیار رنگپریده میآید.
رایحهای عجیب که از فاصلهای دور، شناور از سیستم محفظهی هوا به مشام میرسد، فکرت را مغشوش میکند. بویی نه تند همچون سیر و نه شیرین همچون عود؛ اما بویی غریب، همچون رایحهای آشنا که به دست فراموشی سپرده شده باشد.
عجایبالمخلوقات در شهر فرنگ
داستان ترسناک آمریکایی یاAmerican Horror Story، سریالی است فانتزی در ژانر وحشت که از شبکهی کابلی FX آمریکا پخش میشود و علاقمندان پرشمار آن هم اکنون منتظر فرا رسیدن پاییز و شروع فصل چهارم آن هستند. این سریالِ درام، در هر فصل راوی داستانی متفاوت است و داستانهای جانبی پرشاخ و برگ آن حول محلهای اجتماع نیروهای ماوراءالطبیعه میچرخد: خانهای تسخیر شده، دیوانهخانهای بدنام، انجمن ساحرهها و در فصل جدید، یک سیرک عجایب. پیشنهاد من به شما این است که قسمت اول از فصل اول سریال را ببینید و اگر توانستید این حجم از خشونت، وحشت، غافلگیری و ترشح آدرنالین را تا به انتها تاب آورده و از آن لذت ببرید، باید به شما این وعده را بدهم که یکی از بهترین گزینهها برای پر کردن روزهای طولانی تابستانتان را پیدا کردهاید.
شاهزادهی زمینی
وقتی لیزا مرد، حس کردم روح از بدنم بیرون کشیده شد و آنچه که ماند، به لعنت خدا نمیارزید. تا امروز حتا نمیدانم دلیل مرگش چه بود. دکترها تلاش کردند دلیل از پا درآمدنش را به من بگویند، اما من فقط آنها را پس زدم. او مرده بود و من هرگز دیگر با او سخن نمیگفتم هرگز او را لمس نمیکردم، هرگز میلیونها چیز بیاهمیت را با او در میان نمیگذاشتم و این تنها حقیقتی بود که اهمیت داشت. حتا به مراسم سوگواری نرفتم، تحمل نداشتم توی تابوت نگاهش کنم.
سیل پشه در حبشه
از داستانهای راه یافته به دور نهایی مسابقهی بهترین داستان کوتاه علمیتخیلی و فانتزی سال 1387
آنطور که در خاطرم مانده همه چیز از یک غروب دلگیر زمستانی شروع شد. یک غروب سرد و دلگیر زمستانی که هوا ابری بود و من داشتم روی کاناپه کنار شومینه با جدول روزنامهی عصر ور میرفتم. فارغ از همه چیز در آرزوهایم لولیده بودم و ابدا حواسم به جای دیگری نبود. عین تکههای قهوهای شکلات که آرام آرام توی سفیدی نرم خامه فرو میروند، توی خودم غرق شده بودم که صدا شروع شد.
رهایی از گرگینه
من سیاه دل هستم ! یک سایه گمنام. مثل اغلب سایه ها، فقط «هستم». حضورم احساس نمیشه ولی تاثیرمو میذارم! خوب این موضوعی نیست که بخوام براتون تعریف کنم! راستش قضیهای که میخوام براتون تعریف کنم بر میگرده به یک گرگینهی گم شده. یک گرگینهی گم شده که با گرگینههای دیگهای که دیدم فرق میکرد. من و چشم باباقوری که یک جادوگره با هم کار میکنیم. کار ما یه خورده عجیبه ولی به هر حال واسه خودش یه کاریه دیگه. کار ما بیرون کشیدن موجودات افسانهای از دنیای واقعیه! آره میدونم. کار چندان جالبی نیس! بعضیا میگن این کار نظم دنیا رو بهم میزنه.