داستان موسی و بنی اسرائیل


موسی دیگر پیامبر خدا شده بود. پس از آن ماجرا موسی(ع) وارد سرزمین مصر شد. در روزهای اول بسیاری از مردم به او پیوستند، اما هنگامیکه درگیری با فرعون و یارانش طولانی شد، به موسی گفتند: تو چگونه پیامبری هستی؟ چرا بعد از این همه رنج و ستم پیروز نمی شویم؟ اما موسی در جواب به آنها می گفت: فقط به خداوند امید داشته باشید و از او کمک بخواهید.

 

روزها می گذشت و در یکی از همین روزها که مردم ناامید بودند و فرعون به آنها بسیار ظلم و ستم می کرد، از طرف خداوند به موسی وحی شد: ای موسی! به قوم خود بگو که برای انجام کاری بزرگ آماده شوند و شبانه از شهر خارج شوید.

موسی(ع) به همراه یارانش شبانه شهر را ترک کردند. فرعون با شنیدن این خبر بسیار عصبانی شد و دستور داد تا موسی و یارانش را از بین ببرند.

 

موسی(ع) به همراه قوم بنی اسرائیل در حال خارج شدن از شهر بودند که ناگهان به دریا رسیدند، به جایی که دیگر نمی توانستند از آن عبور کنند. دریا مقابل آنها بود و ماموران فرعون به دنبال آنها. کودکان از ترس گریه می کردند و صدای اعتراض همه به گوش می رسید. حضرت موسی رو به یارانش کرد و گفت: نترسید و نگران نباشید که خداوند با ماست. در همین لحظه خداوند به موسی وحی کرد که ای موسی! عصایت را به آب دریا بزن تا راه را برایت باز کنم.

 

این عصای موسی همان عصایی بود که در شهر مدین، برای چوبانی انتخاب کرده بود. وقتی موسی از مدین به مصر آمد به سوی قصر فرعون رفت. او در ابتدا با فرعون سخن از خدای یگانه گفت و از او خواست که به خدا ایمان بیاورد. فرعون قبول نکرد. موسی ناامید نشد، او برای اینکه ثابت کند که خدا وجود دارد و او پیامبر خداست، معجزه های بسیاری به فرعون شان داد، اما فرعون به موسی می گفت: تو جادوگری و تمام کارهایت جادوگری است.

 

فرعون به دنبال شکست دادن موسی بود که ناگهان نقشه ای به ذهنش رسید. او از جادوگران خود خواست تا در مسابقه ای که ترتیب می دهد، موسی را شکست دهند.

در یکی از روزها مسابقه آغاز شد. ابتدا جادوگران کار خود را شروع کردند. آنها با استفاده از طناب، مارهای کوچک خیالی درست کردند. موسی در این لحظه به این موضوع فکر می کرد که چگونه آنها را شکست دهد که ناگهان از طرف خداوند به وحی شد که ای موسی عصایت را به روی زمین رها کن. ناگهان عصای موسی(ع) تبدیل به اژدهایی بزرگ شد که تمام آن مارهای کوچک را بلعید. جادوگران با دیدن این صحنه به موسی(ع) و خدای او ایمان آوردند و به فرعون گفتند که او جادوگر نیست، پیامبر خداست.

 

بعد از مدتها، بازهم عصای موسی به کمک او آمد. خداوند به او وحی کرد که برای گذشتن از دریا عصایت را به آب بزن.

 

این بار هم موسی(ع) به فرمان خداوند عصایش را به داخل آب زد، ناگهان آبهای دریا از هر طرف مانند برجهای بلند به طرف آسمان رفت. دریا شکافته شد و مسیر برای عبور آنها هموار شد. قوم بنی اسرائیل در حالیکه بسیار تعجب کرده بود به همراه موسی از میان دریا عبور کردند. اما درست چند لحظه بعد، زمانیکه فرعون و لشکریانش به دنبال آنها آمدند، آبهای دریا به جای خود برگشتند و آنها غرق شدند.

 

قوم بنی اسرائیل و پیامبرشان حضرت موسی، پس از هلاک شدن فرعون و یارانش وارد سرزمین امنی در آن طرف دریاها شدند. در آنجا برای خود خانه ساختند و آنجا را محلی یرای زندگی جدید خود انتخاب کردند.

در یکی از روزها از جانب خداوند به موسی وحی شد، که ای موسی! به مدت سی روز از قوم خود جدا شو و برای عبادت به سوی کوه سینا بیا تا در آنجا کتاب خداوند را که نامش تورات است به تو ببخشیم.

 

موسی از دریافت وحی از میان قوم خود خارج شد، اما پیش از آمدن برادرش، هارون را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد.

 

چند روزی از رفتن موسی(ع) به کوه سینا می گذشت. در آن روزها قوم بنی اسرائیل در سرزمین جدیدشان مردمی را دیدند که بت پرستی مشغول بودند. پس از دیدن آنها به این نتیجه رسیدند که خدای آنها بهتر است، خدای آنها بر روی زمین و در کنارشان است اما خدای ما دیدنی نیست. به همین دلیل گروهی از قوم موسی(ع) به بت پرستی روی آوردند و تصمیم گرفتند که یک بت زیبا بسازند و او را خدای خود کنند.

 

در میان قوم مردی بود به نام سامری، او گوساله ای از طلا ساخت تا مردم او را به عنوان خدای خود پرسش کنند. از آن روز به بعد قوم بنی اسرائیل به پرستش گوساله ی سامری مشغول شد. در آن روزها هارون تا آنجا که می توانست قوم بنی اسرائیل را نصیحت می کرد و به آنها می گفت: ای مردم! خدای شما همان الله است، خدای ابراهیم و موسی، نه این گوساله ای که خودتان ساخته اید. اما صحبتهای او فایده ای نداشت و کسی به حرف هارون گوش نمی داد.

 

موسی(ع) همچنان در کوه مشغول عبادت بود که از طرف خداوند به او وحی شد: ای موسی! ما قوم تو را آزمایش کردیم، آنها گوساله ای را خدای خود کرده اند و آن را می پرستند. حضرت موسی وقتی این کلام را شنید به سرعت به سوی قوم خود آمد. با دیدن آنها بسیار ناراحت شد و رو به سوی آنها کرد و گفت: اکنون ببینید چه برسر خدایتان می آورم. موسی(ع) گوساله را شکست و از بین برد.

 

گوساله پرستان با دیدن این صحنه از کاری که کرده بودند پشیمان شدند و توبه کردند، خدای مهربان نیز توبه آنها را قبول کرد. سرانجام حضرت موسی(ع) قوم بنی اسرائیل را اگرچه بسیار سخت، اما به سوی خداوند هدایت کرد و کتاب آسمانی تورات را برای آنها آورد.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: داستان پیامبران ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 28 بهمن 1394برچسب:, | 1:10 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود