کویر تشنه-قسمت14

- روش نمیشه. نسبت به شما بی احترامی کرده خجالت میکشه بیاد.
بالاخره پدر غرورش را کنار گذاشت و با عادل تماس گرفت و از او خواست به آنجا بیاید. متوجه شدم که عادل ابتدا دعوت پدر را نپذیرفت. اما پدر گفت: پسرم بیا دست کم از خودت دفاع کن چرا بی محاکمه مجازات شی؟ این طوری همه چیز به نفع مینا تموم میشه ها.
عادل آمد. با همه گرم سلام و احوالپرسی کرد اما با من سرسنگین برخورد کرد. سپیده را چنان در آغوش کشید که انگار مدتهاست او را ندیده. تا شام صحبتی راجع به اختلافمان مطرح نشد. اما بعد از شام پدر مرا صدا زد و از من خواست در بحث حضور داشته باشم. از عادل پرسید: پسرم میخوام از زبون خودت ماجرا رو بشنوم.
عادل حقیقت را از سیر تا پیاز تعریف کرد، و در آخر گفت: پدر جون انگار مینا از اول به خواست شما وارد زندگی من شده. البته من میدونستم که مردی با روحیات دیگه رو دوست داره اما سعی کردم با محبتهام دیدشو عوض کنم که انگار متاسفانه بدتر اثر منفی داشته. با رفتارها و صحبتهای اخیر مینا متوجه شدم که مینا.... که مینا به اردشیر بیشتر از من فکر میکنه. به خدا دوروزه منگم گیجم. باورم نمیشه عزیز آدم اینطور به آدم خیانت کنه.
پدر با وحشتی خاص پرسید: چه خیانتی؟
- بگذریم پدر جون. مینا میگه منو نمیخواد انگار طلاق میخواد. من هنوز هم به جدایی راضی نیستم چون ازش بچه دارم. اما قول نمیدم بتونم به مینا مثل سابق محبت کنم. اگه هم میخواد جدا صحه اصراری واسهٔ آزارش ندارم.
پدر با عصبانیت به من نگاه کرد. قلبم ریخت. پرسید: تو با اردشیر ارتباط داری؟
جوابی ندادم. یعنی نمیدانستم چه باید بگویم که آن طرف صورتم را بالا نیاورد.
دوباره پرسید: با توام. تو مگه با اردشیر ارتباط داری؟
یه بار اتفاقی جلوی دانشگاه منو دید و رسوندم منزل. همین. عادل دیده واسه اش سوتفاهم شده.
پدر با نگاهش از عادل توضیح خواست.
من رفتم مینا رو بیارم، دیدم اردشیر زودتر از من رسیده و منتظره. بعد مینا سوار شد. به خداوندی خدا حالتی تو چهرهٔ مینا ندیدم که فکر کنم اینها اتفاقی همدیگه رو دیدن. انگار همین چند ساعت پیش هم با هم بودن. اون طوری با هم سلام و علیک کردن. تا دوروز هم تو دلم ریختم گفتم زندگیمو خراب نکنم. تا اینکه خود مینا سر بعد کردن سر سپیده حرفهای دلشو بیرون ریخت. میگه من از اول اردشیرو میخواستم. شما اومدین بگین اون بیاد اما مینا با اردشیر لجبازی کرده و نظرش عوض شده. انگار اینها قبل از ازدواج ما با هم ارتباط داشتن.
رگهای گردن پدرم متورم شده بود. از خجالت سرخ شده و از عصبانیت گور گرفته بود. با این حال مجدد از عادل پرسید: تو مطمئنی این با اردشیر ارتباط داره؟
- دیگه با حرفهای خودش شاکی برام نمونده.
میان حرف عادل پریدم و گفتم: تو خجالت نمیکشی تهمت میزنی عادل؟ من قبل از ازدواج باهاش ارتباط تلفنی داشتم اما بعداً نه.
- خودت گفتی اردشیرو دوست داری. وقتی باهاش میرقصی اون همه پچ پچ چیه؟ اصرارت واسهٔ زیباتر پوشیدن و زیباتر شدن جلوی اون چیه؟ بهانه هات چیه؟ چرا اصرار داشتی این مدت خودت دانشگاه بری و بیای؟ هان مینا؟ من تورو نشناسم به درد چی میخورم؟ اگه سکوت میکنم فکر نکن نمیفهمم.
پدر خشمگین بخاست و به سمتم حمله ور شد. مادر و عادل جلویش را گرفتند، اما او کوتاه نمی آمد. میگفت: بذارین این لکهٔ ننگو از رو زمین بردارم. آبرو واسم نذاشته. به خدا اون اردشیرو میکشم. چرا دست از سر تو برنمیداره. یالله بگو رابطتون در چه حد بوده. ولم کنین تا به این بفهمونم دیگه پدرش نیستم. دخترهٔ بی چشم و رو چرا به ما نگوفتی چرا از ازدواج با اردشیر پشیمون شدی هان؟ مردم مگه مسخرهٔ ما بودن؟ به خدا عادل جون من اون موقع هم زدم لات و پارش کردم به خاطر اینکه تورو بدبخت نکنه. اومدم بگم مینا رو به شما نمیدیم.
- پدر جون آروم باشین. اینطور که سکته میکنین. دیگه کاری که نباید میشده شده. بشینین تا فکرهامونو رو هم بریزیم. مینا هم تقصیر نداره. من پسر عموی خودمو میشناسم. اون به هر وسیله ای میخواد منو به آتیش بکشه. بالاخره هم کشید. اون زیر پایه این نشسته. میدونم.
- خب این دختر منه. مادرش این زنه. باید عاقل باشه. تف به روت بیاد بچه. بعد نشست و گفت: عادل جون من شرمنده ام. روم سیاه. هر تصمیمی راجع به مینا بگیری با جون و دل و بدون گلایه پذیرا هستم. اگه خواستی بکشش. اختیار با خودته.
- این چه حرفیه پدر جون؟ دشمنتون شرمنده باشه. شاید ما مقصریم. نباید اصرار به ازدواج میکردیم. الان هم مینا اگه دوست داره میتونه برگرده. من هنوز دوستش دارم. اگه به مرور زمان مطمئن شم از اردشیر دست برداشته مثل همون موقع ها بهش محبت میکنم. موضوع سر اینه که منو نمیخواد.
- مینا میاد. با کله هم میاد. حساب اردشیر با من.
ترس را کنار گذاشتم و گفتم: نه بابا دیگه نمیتونین مجبورم کنین. من زندگی با عادلو دوست ندارم. میبینین که کارمون به کجا کشیده.
- تو بیجا میکنی. فکر بچه تو نمیکنی؟ باید یه عمر بسوزی تا تو باشی درست تصمیم بگیری.
- شما مجبورم کردین.
- دخترهٔ بیچشم و رو ما که رفتیم بگیم اون الدنگ بیاد خواستگاری. اون هم نه به خاطر تو به قرآن به خاطر اینکه عادلو مثل پسرم دوست دارم و بدبختیشو نمیخواستم. یه عمر بهت توجه کردم و نازتو خریدم که اینطور جلوی دامادم سرشکستم کنی هان؟
تا آن زمان ندیده بودم پدرم جلوی دیگران بغض کند، اما آن شب دیدم که گریه کرد. یک دنیا شرمنده شدم. اردشیر را لعنت کردم که آتش به زندگیم کشیده بود. هیچ راهی هم برای رهایی از این منجلاب نمیدیدم. توان فراموش کردنش را نداشتم.
خلاصه آن شب عادل رفت و تا دو هفته جز دوبار نیامد آن هم برای دیدن سپیده که به اصرار مادر آمد. کم کم پایه خانوادهٔ او وسط کشیده شد. یک شب بزرگترها دور هم جمع شدند. بیچاره نصرت خانم جلوی همه از من عذرخواهی کرد و گفت: من نمیخواستم سر سپیده آسیب ببینه. نفهمیدم چطور اون اتفاق افتاد.
گفتم: اون بهانه بود مادر جون. ما اختلافمون ریشه داره. وگرنه تا حالا خودم صد بار بی احتیاطی کردم. من از شما معذرت میخوام که اینو بهانه کردم. دلم از جای دیگه پر بود. بالاخره همه نظرشان را گفتند و تأکید کردند که حیف است و باید سر زندگیم برگردم، تا آنجا که مادر عادل به او گفت: عادل جون، تو خودت از مینا بخوای برگرده اثرش بیشتره مادر.
- مینا میدونه که چقدر دوستش داشتم. قسم میخورم به اندازهٔ سپیده برام عزیزه. هنوز هم هست. آدم تو زندگی اشتباه میکنه. مینا جون دیدی من به خاطر عشقی که بهت دارم چقدر تحمل به خرج دادم. با این حال یه بار دیگه جلوی همه میگم که کوتاهی از طرف من بوده. به بزرگواری خودت منو ببخش. بیا بریم زندگیمونو از نو شروع کنیم.
آن لحظه حرفهای عادل مثل شیرینی خوشمزه ای به من چسبید. مثل ترنم آوازی خوش به دلم نشست. انگار یکی از درون به من هشدار میداد برو سر زندگیت از عادل بهتر گیرت نمیاد اما اعتراف میکنم که درون من شیطان قویتر بود. نیرویی که مرا به طرف اردشیر میکشید خیلی جاذبتر بود. برای همین گفتم: میدونم خیلی آزارت دادم عادل. میدونم بچگی کردم. بی چشم و رو هستم. خودم میدونم. هر کس دیگه به جز تو این همه منو تحمل نمیکرد. بابت همهٔ اذیتهام ازت معذرت میخوام. اما خواهش میکنم بذار اونطور که دوست دارم زندگی کنم. ادامهٔ این زندگی چه فایده داره؟ البته به جون سپیده دوستت دارم چون بدی ازت ندیدم. یعنی جز محبت و رسیدگی چیزی ندیدم. اگر هم گاهی عصبانی شدی حق با تو بوده. میدونم. اما شاید یه طرز دیگهٔ زندگی برام بهتر و خوشایندترباشه. امیدوارم درک کنی.
دانه های عرق روی صورت عادل هویدا شد. رنگ به چهره نداشت. بغض کرده بود اما میخواست خودش را حفظ کند.
ادامه دادم: از همگی بابت این دردسری که درست کردم معذرت میخوام. از خانوادهٔ عادل هم جز محبت و احترام چیزی ندیدم. اما جدایی حرف آخر منه. متاسفم.
سکوت بر سالن حکمفرما شد. ببخشیدی گفتم و از سالن خارج شدم. یک ساعت بعد که مادر آمد و صدایم زد که دارند میروند، برای خداحافظی پایین رفتم. هیچ کس دیگر چیزی نگفت. حتی عادل با یک خداحافظی معمولی سپیده را بوسید و رفت.
از ترس پدر به اتاقم پناه بردم و در را قفل کردم. حدسم درست بود. عصبانی به در کوبید و گفت: خوب گوشهاتو باز کن بچه جون. فردا که برمیگردم اگر عادل اینجا بود و آشتی کرده بودین که الهی شکر. اما اگه غیر از این باشه و باز سر حرفت باشی، به خدا قسم، به کتابش قسم، به جون مهنازم از لحظه ای که پاتو واسهٔ طلاق تو محضر بذاری تو این خونه جایی نداری. دیگه اسمتو نمیارم و هرگز نمیخوام ببینمت. حالا خوددانی. فردا ظهر یا سر زندگیتی، یا عادل اینجاس. خلاصه با هم آشتی هستین. وگرنه فکر جا باش.
پدر که رفت، برای مادر در را باز کردم. همراه مهناز کلی التماسم کرد. ترس در وجودم رخنه کرده بود، اما غرورم به من اجازه بازگشت نمیداد.
صبح روز بعد مهناز گفت: بیا به عادل زنگ بزنیم بگیم نهار بیاد، با هم آشتی کنین. کاری نکن بابا اسمتو نیاره. اونوقت دیگه نمیتونیم همدیگه رو ببینیم. تو داری همه رو فدای اردشیر میکنی، مینا.
- همه با زندگی من بازی کردن مهناز. چرا بدون نظرخواهی از من به خانوادهٔ عادل جواب مثبت دادن؟
- خب مگه عادل بده؟ تو داری ناشکری میکنی. خدا بهت پشت میکنه ها!
- مهناز تو الان علی رو دوست داری. میتونی از فکرت بیرونش کنی؟
- اگه بابا و مامان تأیدش نمیکردن، بهش فکر نمیکردم، به خدا.
- حرف مفته.
- میگم به خدا. تو که میدونی من نظر اینها رو قبول دارم. تو همه چیز. با انتخاب داماد اولشون هم مطمئن شدم که نظرشون درسته. عادل حرف نداره. من که خیلی دوستش دارم. تو دنبال چی هستی اخه؟
- خب من هم عادلو دوست دارم. اما اردشیرو بیشتر دوست دارم.
مادربزرگ گفت: من مطمئنم سپیده رو از اردشیر بیشتر دوست داری. و اینو بدون که اردشیر هرگز سپیده رو دوست نخواهد داشت.
مادر وقتی دید دارم بار و بندیلم را جمع میکنم، زیر گریه زد و گفت: کجا میری مینا؟ چرا داری همه رو بدبخت میکنی؟
- از بابا بپرسین.
- خب با عادل بساز، بچه. چرا پاتو کردی تو یه کفش؟
- میخوام به روش خودم زندگی کنم.
- فکر کردی میتونی بدون سپیده دقیقه ای زندگی کنی؟
- سپیده رو خودم بزرگ میکنم.
- به همین خیال باش که اون بذاره بچه اش زیر دست تو نکبت بزرگ شه.
- اره، من نکبتم، من کثافتم، بذارین برم بمیرم.
- آخه کجا میخوای بری؟ تو خیابون؟ حالا که بابات نگفته به این زودی بری. گفت خواستی محضر بری دیگه برنگرد خونه.
- دوست ندارم روم به روی بابا بیفته. بابایی که آدم رو درک نمیکنه نخواستم.
- ای اردشیر، خدا از روی زمین برت داره الهی. اون مادر خدابیامرزت سر تو چی خورده بود که تو به وجود اومدی و افتادی به جون خوشبختی ما، لعنتی؟
- مامان!
- چیه؟ لابد احترامش واجبه؟ خاک بر سر بی لیاقتت کنن.
رو به مادربزرگ گفتم: مدربزرگ، میشه بیام پیش شما؟
- آخه باباتو چی کار کنم؟ میخوای رفت و آمد ما رو هم قطع کنه؟
- پس من کجا برم؟ مجبورم بگم اردشیر واسعم جا بگیره. پس فردا برام حرف درنیارین. - مردم چی میگن؟ مگه زده به سرت؟ خدا مرگم بده. عزیز جون، فعلاً بذارین بیاد خونهٔ شما تا ببینم چی میشه. این دیوونه اس عقل که تو کله اش نیست.
- من که حرفی ندارم. کلیدمو میدم. اما تا حسین آقا برگرده من همین جا هستم. نمیخوام منو مقصر بدونه.
مادر و مهناز ظرف نهارم را بدستم دادند، خداحافظی غریبانه ای با هم کردیم، و همراه سپیده روانهٔ خانهٔ مادربزرگ شدم. گردباد زمانه مرا به کجا میبرد نمیدانستم، اما ناتوان به دنبالش میرفتم، مثل کسی که در مردابی افتادل باشد و در حال فرورفتن باشد.
به منزل مادربزرگ که رسیدیم، سپیده رادراتاق گذاشتم و به حیاط رفتم. در آن حیاط قدیمی حوض بزرگی وجود داشت پر از ماهیهای قرمز. کنار حوض نشستم. بغضم ترکید. از حالا دلم برای همه تنگ شده بود. حتی برای عادل. یک لحظه آرزو کردم جای ماهیها بودم. دستی در آب کردم و چشمم به کف حوض افتاد. ناچار به خودم اطمینان دادم که آیندهٔ من در کنار اردشیر چشمگیر و به روشنی همین آب خواهد بود و در نهایت خوشبختی با ماست. گفتم بالاخره هر راحتی ای با سختی به دست میاید و من هم بعد از مدتی زندگی در کنار اردشیر با همه آشتی میکنم و همه چیز عادی میشود.
غروب مادربزرگ به خانه آمد. از پدر پرسیدم. گفت: تا اومد، سراغ شمارو گرفت. بعد که دید رفته این روی پلهٔ حیاط نشست. غم دنیا به دلش اومد و گفت: پس رفت به سوی خودش. باشه ببینم چه گلی به سر خودش و اون بچه اش میزنه. بعد رو به مهناز و مادرت کرد و گفت: تا جدا نشده برین بهش سر بزنین. بهتون کاری ندارم. اما از لحظه ای که اسم عادل تو شناسنامش خط خورد، دیگه دیدنش و تماس گرفتن باهاش ممنوعه، وگرنه شما رو هم میفرستم پیش اون. به من هم گفت عزیز جون، میدونم واسهٔ شما ایجاد مزاحمت کردیم، اما هر موقع احساس کردین خسته شدین بیرونش کنین. من ناراحت نمیشم. زنی که با وجود شوهر به این خوبی سر و گوشش بجنبه باید طرد بشه. یه روز میفهمی چه غلطی کردی که دیگه خیلی دیره مینا.
مادربزرگ برای آبپاشی به حیاط رفت و به من فرصت داد تا به اردشیر زنگ بزنم.
- سلام اردشیر.
- به به، سلام! حال شما؟ چه عجب غرورتون بهتون اجازه داد زنگ بزنین!
- گرفتار بودم.
- اون روز انقدر عصبانی از ماشین پیاده شدی که گفتم دیگه برم زن بگیرم.
- حالا گرفتی؟
- نه هنوز.
- من دارم از عادل جدا میشم.
- افسانه یه چیزهایی گفت، اما باور نکردم. گفتم بعد از دو هفته آشتی میکنی بالاخره. آخه شوهرته.
- نه دیگه تمومش کردم. آب پاکی رو ریختم رو دستشون. پدرم هم منو طرد کرد. الان خونهٔ مادربزرگم هستم.
- چه شجاع شدی! دارم ازت میترسم.
- چه وقت شوخیه اردشیر؟ حوصله ندارم.
- خب اگه جدیه که باید بگم مرحبا. همینطور محکم بایست. پات ایستادم. این وقایع قابل پیش بینی بود. بعدش نوبت طرد شدن منه.
- من به امید تو انقدر دل و جرات به خرج دادم. نامردی نکنی اردشیر.
- دادخواست طلاق دادی؟
- نه فردا صبح میرم.
- با عادل صحبت کن، راضیش کن توافقی طلاقت بده، زیاد معطل نشیم.
- به هر حال باید یه مدتی صبر کنی. میدونی که.
- وای، اون مدت سیصد سال بر من میگذره.
- کاری نداری؟
- نه عزیزم. از دور میبوسمت. جبران میکنم.
- خب دیگه خداحافظ.
- خدانگهدار.
گوشی را گذاشتم اما دوباره سریع برداشتم تا با عادل تماس بگیرم.
- سلام عادل.
- سلام خوبی؟
- الحمدلله
- سپیده چتوره؟
- خوبه. به باباش سلام میرسونه.
- ببوسش. چه عجب یاد ما کردی! اتفاقی افتاده؟
- نه فقط خواستم یه خواهشی ازت بکنم.
- ما که مرتب داریم به خواهش های شما جواب مثبت میدیم. دیگه از این وضعیت بدتر چیه؟ بگو.
- خواستم منو دادگاه نکشونی. با بچه برام ساخته. برو و بیا داره. من هم دیگه خونواده ای ندارم که سپیده رو به اونها بسپارم. پدرم به خاطر تو منو جواب کرده. فعلاً خونهٔ مادربزرگ هستم. لطف کن بیا طلاقم بده.
- به همین راحتی؟
- اینطوری نه تو اذیت میشی، نه من، نه سپیده.
- یعنی هیچ راهی نمونده؟
- چه فایده داره عادل، باز به بن بست میرسیم.
- یعنی اون اردشیر لعنتی، یا حالا هر کسی که روحیاتش به تو میخوره، ارزشش بیشتر از بچه و خونوادته مینا؟ من هیچی پدر و مادر و خواهرت چی؟ بچه ات چی؟
- خونواده ای که آدمو به احساسات و خواسته های خودشون بفروشن به درد من نمیخورن. در مورد سپیده هم باید بگم من و اون جدایی ناپذیریم.
- اما من سپیده رو به تو نمیدم. یعنی به مرد اجنبی نمیدم.
- دادگاه حضانت سپیده رو تا هفت سالگی به من میده. تو میتونی هر موقع دلت خواست بیای ببینیش.
- بله. البته اگر صلاحیتشو داشته باشی.
- ندارم؟
- میترسم یه روز بچه تو هم فدای عشقت کنی، مینا. اونوقت دیگه نمیتونم خودمو ببخشم.

.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 1:23 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود