کویر تشنه-قسمت21

.
- خب آره. آدمهای احمق و خر زیاد نیستن.
- واقعاً تو کار تو موندم حیرون. تو بیشتر از همه خودتو میسوزونی و آزار میدی، اردشیر.
- من عاشق توام، لعنتی. چرا درکم نمیکنی؟ از بابام گذشتم واسهٔ اینکه با تو زندگی کنم. این یعنی چی؟
- پس درست زندگی کن. بعدش هم فکر میکنی کار درستی کردیم؟
- گور پدر همه شون. عشق منطق حالیش نیست، عزیز دلم. آخه تو چقدر ملوسی، مینا.
- ولم کن اردشیر.
- من تازه هوس بچه کردم، مینا. ولم کن چیه؟
- قربون شکلت. ما میکشیم، بسه. یکی دیگه رو بدبخت نکن.
- خواهش.
- چی، میخوای میختو بکوبی که نرم؟
- همچین.
- متأسفم، اردشیر. من اصلاً روحیه ندارم.
- چرا؟
- سپیده هنوز بچه اس. بعدش هم نذاشتی برم دانشگاه، من هم هرگز نمیرم زایشگاه.
خندید و گفت: من هم به زور متوسل میشم. بابا دوتایی با هم بزرگ میشن دیگه.
- دست بردار.
- خب حالا فعلاً بیا آشتی کنیم. دو روزه حرفهام تو دلم جمع شده. جون تو میخوام بالا بیارم.
بالاخره موفق شد مرا راضی کند و به نیاز درونش برسد. جرئت اعتراض نداشتم. فقط مدام این سوال آزارم میداد که چه شد من، آن مینای باهوش و باذکاوت، جسم و روحم را تسلیم این مرد کردم و زیر لگدهای غیر قابل تحملش انداختم. از خودم بدم آمد.
در مراسم شب هفت نیم ساعتی شرکت کردیم و دوباره به خانه برگشتیم. سهم ما از اجتماع و شراکت در غم و شادی دیگران همین بود.
به همین منوال نزدیک دو سال گذشت. کم کم زمزمه هایی به گوش ما میرسید حاکی از اینکه علی میخواهد برای مهناز قدم جلو بگذارد. خیلی خوشحال شدم. خوشبختی خواهرم مثل خوشبختی خودم برایم ارزش داشت. برای قدم گذاشتن خواهرم به خانوادهٔ بافرهنگ عادل عجله داشتم. اما اردشیر میگفت: وقتی میگم همشون احمقن، نگو چرا. نیست که تو خیلی عروس خوب و باوفایی براشون بودی و قاتل عموم نشدی، میخوان یکی دیگه از فرزندان گلشون که چه عرض کنم، خلشونو قربونی کنن. چه دل و جراتی!
در جوابش گفتم: اولاً اونها به پدر و مادر من نگاه میکنن. ثانیاً منو چه به مهناز؟ هر گلی بویی داره. ثالثاً تا زمانی که عروس خانوادهٔ آنها بودم، همیشه بهشون احترام گذاشتم و دوستشون داشتم. از من بی ادبی و بدجنسی ندیدن. اونها هم فهمیدن که تو گولم زدی و کارمون به اینجا کشید.
- باز تنت میخاره انگار.
- آره دیگه، عادت کردم گاهی مشت و مالم بدی ورز بیام. همه میگن خیلی تغییر کردم.
- زنیکهٔ مسخره، حوصله ندارم ها. بلند میشم شل و پلت میکنم، مینا.
باز کوتاه آمدم و در دلم ریختم. اینکه چطور از بلبل زبانی به خفقان افتاده بودم، دیدنی بود. گاهی خودم هم باورم نمیشد همان مینا هستم. اردشیر را دوست داشتم. خب از حق نگذریم خیلی هم به من محبت میکرد. دست و دلباز بود و دوستم داشت. اما حقیقت اینست که بیشتر از او میترسیدم. از دستش اضطراب داشتم. آدم شاید بتواند ناسزا و توهین را یک جوری فراموش کند، اما کتک چیزی نیست که از یاد آدم برود. اردشیر مرا به قصد کشتن میزد. یعنی حالیش نبود چه اتفاقی داره میفته. با همین بی احترامیهایش هم روز به روز مرا از خودش دورتر و عشق عادل را در دلم پررنگتر میکرد.
سپیده سه ساله شده بود و اردشیر را بابا صدا میزد. خیلی هم از او حساب میبرد. اما دوستش هم داشت. تا اردشیر لباس بیرون میپوشید، آویزانش میشد و از او میخواست همراه خود ببردش. او هم گاهی سپیده را به مغازهٔ سر کوچه میبرد و چیزی برایش میخرید و برمیگشت، بعد میرفت کارش را انجام میداد. ولی امان از وقتی که حوصله نداشت و سپیده موی دماغش میشد! کتکش میزد و پرتش میکرد. اتفاقاً یکبار عادل تماس گرفت و از من پرسید: اردشیر سپیده رو زده، مینا؟
پرسیدم: چطور مگه؟
- رون سپیده کبود شده بود. جون سپیده راستشو بگو.
- خب آره. اما اون لحظه راستش من هم از دست سپیده کفری شده بودم. خیلی گریه میکرد.
- خب حتماً یه چیزی میخواسته.
- میگفت: بریم کوچه. اردشیر تازه از کوچه آورده بودش. باز گریه میکرد. اون هم عصبانی شد، زدش. اما وقتی ساکت شد دلش سوخت، بردش.
- آخه یعنی چی شما اول یارو رو میکشین، بعد تبرئه اش میکنین؟ مینا، کتک زدن بچه عواقب داره. بچه عصبی بار میاد. تنبیه بدنی اشتباهه.
- به خدا من تمام روز حواسم به این دوتاس، عادل.
- میدونم. اما اگه میبینی مزاحمت داره، بیارش. خواهش میکنم. من به خاطر تو و سپیده موافقت کردم. تو هم به خاطر خدا نذار بچه رو بزنه.
- میدونم. تو خیلی محبت کردی. مطمئن باش اگه ببینم سپیده اذیت میشه، خودم نگهش نمیدارم.
- به افسانه میگم به اردشیر تذکر بده. تو دیگه اشارهی نکن. دعواتون میشه.
- هر طور میلته. اما به خدا اردشیر بیشتر به سپیده محبت میکنه. سپیده رو دوست داره.
- میدونم. اگه غیر از این بود که نمیذاشتم یه لحظه تو اون خونه باشه.
- به هر حال ممنونم عادل.
- من هم از تو ممنونم. ماشالله سپیده روز به روز خوشگل تر و تپل تر میشه. مواظب خودتون باشین.
- تو هم مواظب خودت باش.
- من خداحافظی میکنم گوشی رو میدم به افسانه.
موقع ناهار اردشیر به خانه آمد و سپیده به استقبالش رفت. او سپیده را بغل کرد. وقتی روی مبل نشست پرسید: مینا جون، چه حال و خبر؟
- خبری نیست. افسانه تماس گرفت. انگار بابات میخواد بره مکّه.
- اه، به سلامتی. دیگه باید هاج بابا صداش کنیم. البته از راه دور.
- من میگم به بهانهٔ همین که میخواد بره مکه، یه بار برو دیدن پدرت. اتفاقی نمیفته. یا سرت فریاد میکشه برو بیرون، یا تحویلت میگیره.
- حرفها میزنی، مینا. از وقتی عمو فوت شده، به خونم تشنه اس. بیکارم مگه؟ تازه به دوریش عادت کردم.
- یعنی تو اصلاً باباتو ندیدی؟
- چند باری با ارسلان هماهنگ کردم، وقتی داشته از خونه بیرون میومده رفتم از دور دیدمش. اما حقیقتش اینه که علاقهٔ قدیمها رو بهش ندارم. چون درکم نمیکنه.
- من نمیدونم باید به چند نفر تقاص پس بدم. شبها خواب ندارم به خدا.
- راستی تو چرا شبها انقدر وول میخوری، مینا؟
- خب خوابم نمیبره دیگه. هزار تا فکر تو کله مه.
- اردشیر واسهٔ تو بمیره. تو فقط به من فکر کن. بقیه رو ول کن. یه روزی با همه آشتی میکنیم. اگه این عادل کله خراب زن بگیره، همه چیز درست میشه.
سپیده گفت: بابا اردشیر، من با بابا عادل حرف زدم. گفت میخواد برام دوچرخه بخره.
همانطور که میز نهار را میچیدم خشک شدم، مخصوصا وقتی دیدم اردشیر با وحشت به من نگاه کرد و بعد سپیده را دوباره بغل کرد و با مهربانی از او پرسید: کی با بابات حرف زدی، عزیز دلم؟
- فردا.
- فردا یعنی کی؟ فردا که هنوز نیومده. تلفنی حرف زدی؟
- آره.
سریع گفتم: وقتی پیش افسانه بوده با باباش حرف زده. اینکه زمان حالیش نیست.
- آره عزیزم؟ خونه عمه افسانه بودی که به بابات حرف زدی؟
- نه همینجا. وقتی مامان بهم نون و چایی داد.
تمام بدنم میلرزید. میدانستم اردشیر آرام و مهربان حالا به چه حیوانی تبدیل میشود. خب حق هم داشت. سپیده را روی مبل گذاشت. از جا بلند شد و پرسید: این چی میگه؟
- من نمیدونم. باز تو حرف یه الف بچه رو باور کردی؟
- گفتم این چی میگه؟ حرف راستو از بچه باید شنید. تو صبح با عادل صحبت کردی؟ آره یا نه؟
- نه.
- قسم بخور.
- به خدا من زنگ نزدم.
- اون چی؟
- نه. گفتم نه.
- قسم بخور.
- ولم کن اردشیر باز شروع کردی؟
سیلی به صورتم زد و دوباره سئوالش را تکرار کرد. سپیده به گریه افتاد. به سمتم آمد. اردشیر نشست و با فریاد از او پرسید: مامانت با بابات حرف زد یا نه؟ سپیده اگه راستشو نگی، میسوزونمت.
- آره حرف زد.
- باهات چی کار داشت، بیشرف فاسد؟ فکر شب هات عادله نه غصهٔ من. کثافت آشغال.
چه ناسزاها که نداد. چه کتکها که نزد. وقتی دید از من صدایی نمیاد، تازه کمربندش را باز کرد. اما درد را به جانم خریدم تا سپیده را از دست ندهم. آخر چی میگفتم؟ میگفتم عادل زنگ زده که چرا سپیده کتک خورده؟ زودی سپیده را پس میبرد.
مرحلهٔ سوم شکنجه برای به حرف آوردن من شعلهٔ گاز بود. کشان کشان مرا به آشپزخانه برد و از من خواست قابلمه را از رو شعله بردارم. مهایم را در چنگالش گرفت و صورتم را به حرارت نزدیک کرد و گفت: یا میگی روزی چند بار با هم در تماسین و چی کارت داره، یا صورتتو خوشگل میکنم.
بوی کز موهایم درآمد. دیگر تحملش سخت بود. گفتم: به خدا در حضور افسانه زند زد با سپیده صحبت کنه همین.
- افسانهٔ کثافت انقدر عاشق برادرشوهرشه که برادرشو فروخته؟
- تو فقط منفی فکر میکنی.
- چی کارت داشت؟ اون آدمی نیست که واسهٔ یه صحبت با بچه اش تماس بگیره. مگه تازه سپیده رو ندیده؟
- لامصب، چرا اینطوری میکنی؟ سوختم. میگم، میگم. ناراحت سپیده بود. پای کبودشو دیده بود، میگفت: کی کتکش زده؟
- میخواستی بگی من. مگه میترسم؟
- لابد سپیده گفته تو زدی دیگه؟
- در حقش پدری میکنم، خرجشو میدم، نونشو میدم، تربیتش نکنم؟ پس چرا وقتی میبوسمش و میبرمش گردش نمیگن چرا اردشیر محبت میکنه، چرا اردشیر خرج میکنه؟
- باباش خرجشو میده. خودت نمیذاری برم از حسابم بردارم، بهت بدم. بیخود منت نذار.
- نکنه هوس کردی بسوزونمت؟
- از تو کثافت بعید نیست. تو حیوونی.
- خفه شو. تو حیوونی که پشت پا زدی به همه محبتهای عادل. روباه خیانت تو رو نمیکنه.
- معلمم تو بودی پس فطرت.
چنان مرا به یخچال کوبید که دسته یخچال در پیشانیم فرو رفت. از درد روی پا بند نبودم. همان جا نشستم. نامرد ولم کرد و رفت سراغ سپیده. او را بغل کرد و گفت: الان میبرمش تحویل خود نامردش میدم که حالش جا بیاد.
هرطور بود برخاستم. با همان صورت خونی و مالی التماسش کردم. گفتم: اگه اونو ببریش دیگه اونو بهم نمیده اردشیر.
- خفه شو.
همانطور که سپیده را بغل داشت به سمت تلفن رفت. شمارهٔ افسانه را گرفت و منتظر شد. با عصبانیت گفت: این لعنتی کجا رفته؟ دوباره شماره گرفت اما ناامید شد. بعد گفت: پاشو بپوش، ببریمش در خونهٔ خود نامردش. این موقع روز باید خونه باشه.
- اردشیر تورو خدا.
- برو صورتت رو بشور و راه بیفت، تا بلایی سر این نیاوردم. دوسال و نیم نگهداریش کردم دیگه بسشه.
هر کاری گفت کردم. خیلی عصبانی بود. سپیده را بغل من داد و گفت: وقتی تورو با این وضع ببینه دیگه اینجا زنگ نمیزنه. حساب افسانهٔ خائنو هم میرسم. خواستم راه بیفتم که گفت: برو پنبه بذار روش. داره خون میاد. این چه وضییتیه؟ ماشین خونی میشه.
بازاطاعت کردم. بین راه باران فحش بود که نثارم کرد.
به در منزل عادل رسیدیم. با کمال تعجب زنی در را باز کرد و گفت: بفرمایین.
- با آقا عادل کار داشتم.
- آقای مهندس رادش از اینجا رفتن خانم. از پیشونیتون داره خون میاد.
- مهم نیست. تصادف کردم. کی؟
- یه هفته ای هست اینجا رو به ما تحویل دادن.
- اجاره کردین؟
- نه خیر خریدیم.
- یعنی اینجا رو فروخته؟
- بله دیگه.
دنیا رو سرم خراب شد. خانه ای که با هزار امید و آرزو تویش رفته بودم و درستش کرده بودم حالا دیگه مال سپیده نبود. هر چه کتک از اردشیر خورده بودم فراموش کردم. نمیدانم چرا هنوز نسبت به اموال عادل احساس مالکیت میکردم. پرسیدم: منزل جدیدشون کجاست؟
- دقیق اطلاع ندارم. اما میدونم بالاتر از اینجاس. خودشون ساختن.
تازه فهمیدم منزل جدید او کجاست. در ماههای آخری که هنوز همسرش بودم، زمینی در نیاوران نظرش را جلب کرده بود. بالاخره هم آن را خرید. از اینکه به این سرعت آنجا را ساخته بود تعجب کردم. از زن تشکر کردم و خداحافظی کردم. در ماشین که نشستم، اردشیر پرسید: زنیکه کی بود؟ همسر جدیدش خیلی بهش میاد. رفته پیرزن گرفته بیچاره که دیگه کسی بهش بند نکنه.
- عادل از اینجا رفته.
- کدوم گوری؟
- اینجا رو فروخته رفته منزل جدیدش.
- نکبت بچه شو انداخته سر من، خودش داره عشق میکنه. حالا باید کجا بریم؟
- همون زمینیه که قبلاً خریده بود.
- تو بلدی؟
- نه.
- از بس خنگی دیگه.
- کوچه پس کوچه بود یاد نگرفتم خب.
چنان با سرعت دور زد که صدای چرخهای ماشین درآمد. رفتیم در خانهٔ افسانه. زنگ در را فشردم. در باز شد. افسانه به خانه برگشته بود. تا مرا دید رنگش پرید. پرسید: باز چی شده، مینا؟ خدا رو شکر علی محمد نیست ببینه به ریشم بخنده.
برایش توضیح دادم. عصبانی راه افتاد و سراغ اردشیر آمد و گفت: خدا رو خوش میاد با این دختر اینطور میکنی؟ مگه یزیدی تو؟
- حقته تورو هم همینطور کنم. اما این بار ازت میگذرم. یه بار دیگه واسطهٔ عادل و مینا شی، همین بالا رو سرت میارم.
- تو غلط میکنی. فکر کردی عادل مثل تو نامرد بدبخت؟ در حضور من حرف میزنه که تو فکر نکنی خبریه.
- عادل غلط کرده با تو.
- آخه برای چی اینطور میزنیش؟
- تا آدم بشه.
- اون آدمه تو حیوونی.
اردشیر عصبی شد و در ماشین را باز کرد که به افسانه حمله کند. به زور گرفتمش. افسانه گفت: ول کن مینا. بذار بیاد منو هم بزنه که همه بفهمن اردشیر کیه. اصلا اومدی اینجا چی کار؟
- آدرس عادلو میخوام. خبرهارو قایم میکنی. خب یک کلمه بنال بگو عادل خونشو عوض کرده که اینطور علاف نشیم.
- خب سپیده رو بده من. تو الان عصبی هستی. فردا نگی سپیده رو بده ببرم، مینا بی حوصله هست ها. دیگه نمیدتش.
- نه نمیگم.
- حالا سپیده رو بده من شب میبرمش.
- میخوام خودم بهش تحویل بدم. میخوام زن سابقشو با این وضعیت ببینه که دیگه خونهٔ ما زنگ نزنه.
- دیوونهٔ روانی.
- زود باش. حوصله ندارم ها.
- نیاورون، همون خیابون بستنی فروشیه رو که میرفتیم بستنی میخوردیم بپیچ تو دومین کوچه سمت راست، پلاک هشت در سفید.
- خیلی خب. خداحافظ. دیگه نبینم عادل از خونهٔ تو به خونهٔ ما زنگ میزنه ها برو.
- تو هم برو ببین خونهٔ جدید عادل چیه. فقط بپا ضعف نکنی برادر حسودم.
- خفه شو برو ور دل علی محمد که ایشالله خبرشو برام بیارن.
- خبر تو رو ایشالله برامون بیارن که آبرو واسمون نذاشتی و جلوی علی محمد زبون بندم کردی.
اردشیر عصبی گاز را فشرد و دور شدیم. به در خانهٔ عادل که رسیدیم، به جای اردشیر من حسودیم شد. قصری سفید و زیبا بود. که تمام کوچه را به خودش اختصاص داده بود. در دل گفتم من احمق اگر نشسته بودم و قید عشق و عاشقی را زده بودم، الان خانم این خونه بودم و کلی هم برو بیا داشتم. باز یاد حرف مادرم افتادم و قصر خوشبختیی که میگفت.
اردشیر گفت: خب آره، واقعا قشنگ ساخته. شر تو کثافت از سرش کم شده، میتونه فکرشو متمرکز کنه. آخه تو لیاقت خانمی این خونه رو نداشتی. یعنی من هم لیاقت آرامش ندارم.
جرئت نکردم حرفی بزنم، اما دلم آتیش گرفت. گفت: زود باش برو اینو تحویلش بده، بیا. فقط دو دقیقه وقت داری.
از ماشین پیاده شدم. سپیده را هم پیاده کردم. دیگر قشنگ میدوید. دستش را به من داد و با آن دست ساکش را برداشتم. با هم به در خانهٔ عادل رفتیم. سپیده پرسید: اینجا خونهٔ بابا عادله، مامان؟
جوابی ندادم. منگ بودم. حوصله نداشتم. زنگ را فشردم. خدا خدا کردم کسی در را باز نکند، طبق معمول دعایم نگرفت و عادل گفت: بله، بفرمایین.
- منم مینا. میشه چند لحظه بیائ دم در، عادل؟
- مینا تو اینجا چی کار میکنی؟
- زود بیا. وقت ندارم. اردشیر تو ماشینه، داره منو میبینه. زود بیا.
خیلی سریع آمد و در را باز کرد. سلام کردم. عوض جواب سلام، هاج و واج به صورت خونی من زول زد و پرسید: چه بلایی سرت آورده؟
سپیده از دهانش پرید که با تو تلفنی صحبت کرده، افتاد به جونم. حالا مهم نیست. فقط اگه ممکنه، سپیده یه مدت پیش تو باشه تا دوباره بیام ببرمش.
- آخه چرا با تو اینطور میکنه؟ به چه حقی تورو میزنه؟ چرا از حقوقت دفاع نمیکنی؟ تو اینطور نبودی. زبونت فقط واسهٔ من بود؟
- حق من اینه عادل. آخه تو هم اردشیر نبودی.
- خوب میگفتی از خونهٔ افسانه زنگ زدم حال سپیده رو بپرسم.
- نیم ساعت با کمربند کتک خوردم، دم نزدم. تا خاصت صورتمو روی شعلهٔ گاز بگیره، که یه مقدار هم گرفت موهام سوخت، دیگه مجبور شدم حقیقتو بگم. خیلی وحشیه. ولی خداییش به سپیده کاری نداشت. فقط گفت: دیگه نگهداریش نمیکنم. البته الان عصبانیه. بعداً....
با شنیدن صدای بوق اردشیر، عادل نگاهی به ماشینش کرد و گفت: مینا، خودتو از دست این بیشرف نجات بده.آخر تو رو میکشه. دیوونس مرتیکه. اقلأ یه آدم حسابی پیدا کن. دانشگاهتو چرا ول کردی؟ آن ارتباط تو با جامعه بود. حیف تو نیست؟
- دلم میخواد. اما نمیتونم. ول کن من نیست. گاهی آرزوی مرگ میکنم. شدم زندونی تو قصر این نکبت.
- مرتیکه چقدر بوق میزنه! اَه. بذار برم دو کلمه باهاش صحبت کنم. آخه اینطور که نمیشه.
- نه خواهش میکنم. دعواتون میشه. باهاش رو به رو نشو. من رفتم. سپیده جون، خداحافظ. به حرف بابات گوش کن تا بعداً بیام دنبالت.
- تو هم بیا، مامان.
- من که نمیتونم بیام دخترم. بابا اردشیر نمیذاره.
- خوب بیا با بابا عادل زندگی کنیم. بابا عادل مهربونه. بابا اردشیر بده، اذیتمون میکنه.
عادل با کلافگی دستی به موهایش کشید و گفت: مینا قید سپیده رو بزن. گاهی ببر ببینش، اما برات بهتره که با اردشیر تنها باشی. من برای هر دوتون نگرانم.
- من دلم به سپیده خوشه، عادل. تو اون خونه هیچ دلخوشی ندارم به خدا.
اردشیر دستش را روی بوق گذاشت. عادل گفت: فعلا برو ببینم چطور میشه. پیشونیت بخیه میخواد. برو درمونگاه.
- قلبم هم میخواد. اما دلسوز ندارم. خداحافظ. راستی مبارک باش خونت. خیلی قشنگ ساختیش.
سوار ماشین شدم. اردشیر عصبانی گفت: اینه دو دقیقه ات؟ رفتی درددل کردی واسش؟
در سکوت اشک ریختم و از خدا خواستم از دست اردشیر نجاتم بدهد. یاد حرف عادل افتادم که میگفت زندگی فراز و نشیبهایی دارد که گاهی دو تا عاشق را دو تا دشمن میکند. حالا من از اردشیر سیر شده بودم. دلم میخواست رهایم کند. اصلا خودش مرا ببرد محضر طلاقم بدهد. اما او تازه بچه میخواست. یعنی دو سال بود که بچه میخواست، اما من زیر بار نمیرفتم. به اردشیر اعتماد نداشتم. نمیتوانستم یک عمر تحملش کنم. از همه بیشتر برای این اشک میریختم که چرا عادل گفت یک آدم حسابی پیدا کن. چرا دیگر کامل قید مرا زده بود؟ خلاصه دیگر امیدی نداشتم. باید اردشیر را تحمل میکردم. آخه مردم چه فکری در موردم میکردند؟
در راه برگشت جلوی درمانگاهی نگا داشت و گفت: بریم پیشونیتو بخیه بزن. فقط جیک نمیزنی ها. پرسیدن، بگو به در خورده، یا تصادف کردم.
- دیگه خونش بند اومده. نمیخواد. بریم خونه.
- جاش رو صورتت میمونه. بخیه بشه بهتره. زود باش دیگه.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 5:27 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود