قصه عشق-قسمت6

دايي از در وارد شد.

همه به احترام از جامون بلند شديم و سلام كرديم . دايي جواب سلام همه رو داد.اما وقتي از كنار من عبور ميكرد زير لب گفت : خوشم باشه كه اينطور.

اينبار برق سه فاز بود كه از گوشم پريد برام مسجل شد كه اگه امروز سالم از خونه دايي اينا پام بزارم بيرون خوش شانس ترين مرد عالمم. از ترس آب دهنم و قورت دادم و گفتم دايي جون ....

با صداي بلند گفت : ساكت.

ديگه اشهدم رو خوندم.

دايي به طرف بابا رفت و در گوش اون يه چيزي گفت و بابا يه نيگاهي به من كرد و آهسته سرش رو چند بار تكون داد .به اين معني كه هيچ كاري از اون بر نمي آد.

دايي جون از بابا هفده سال بزرگتر بود.وگذشته از سن بيشتر بسيار مورد احترام بابا بود.البته در خيلي از كارها از بابا مشورت ميگرفت و بابا هم متقابلا" براي انجام كارهاي مهمش حتما از دايي جون صلاح و مشورت ميكرد زماني كه بابا اعلام عقب نشيني كرد. وا رفتم كور سو اميدي كه به طرفداري بابا داشتم به خاموشي گراييد.

چه سرنوشتي در انتظار ما بود من ونازنين . اين فكر داشت ديوونم ميكرد. كه دايي شروع كرد به حرف زدن .

رو به بابا كرد وگفت : نصرت خان تو ماجراي اصفر طواف رو نبايد ديده باشي ، چون مربوط به پنجاه سال پيشه. اما حتما" باباخدا بيامرزت برات تعريف كرده كه آقا سيد كمال چه بلايي سرش آورد.

بابا گفت: آره

گفت ميخوام همون بلا رو من سر پسرت بيارم،

بابا مثه ترقه از جاش پريد و گفت : نه.....نصرالله خان خدارو خوش نمياد جوونه ....حالا يه غلطي كرده شما بايد گذشت كني .

سرم گيج رفت . ديگه صدايي نميشنيدم .با اينكه نميدونستم . اصغر تواف كي بوده و آقا سيد كمال چه بلايي سرش اورده . فهميدم كه مجازات سختي برام در نظر گرفته شده كه بابام اينجور ناچار به عز و التماس پيش دايي شده .و ميدونستم ديگه حتي بابا قادر به تغيير عقيده دايي جان نيست .

عين يه بره كه توي مسلخ گير كرده و هيچ راه فراي هم نداره خودم رو به دست سرنوشتي سپردم كه ازش بي اطلاع بودم.

بعد از اثر نبخشيدن التماس هاي مامان . بابا پرسيد كي ميخواهيد تنبيه رو انجام بدين.دايي گفت شب سيزده بدر در ويلاي محمود آباد و در حضور تمامي فاميل.

بابا باز شهامت بخرج داد وگفت : نصرت خان حداقل در اين مورد روي منو زمين نياندازين واجازه بدين اين تنبيه خصوصي انجام بشه.دايي گفت معاذالله . همه كساني كه از اين ماجرا باخبر شدن بايد در مراسم تنبيه حضور داشته باشند. وبعد سوال كرد كي نفهميده .

بابا سرش رو پايين انداخت و گفت : فقط خواجه حافظ.

دايي گفت : پس تمام.

اين شازده پسر هم ديگه حق نداره تا صبح روز دوازدهم فروردين با نازنين هيچگونه تماسي داشته باشه .روز دوازده مرد ومردونه براي وداع آخر ساعت چهار صبح مياد نازنين رو بر ميداره وبه شمال ميره تا ما هم خودمون رو به اونجا برسونيم .اين اجازه رو ميدم كه آخرين وداع رو با هم داشته باشن.

راستش بعد از ساعتي ترس والتهاب اين يه جمله دايي خوشحالم كرد چون فرصتي بدست آورده بودم كه چند ساعتي دوباره با نازنين تنها باشم هرچند براي وداع.

در حاليكه توي اين افكار غوطه ميخوردم دايي با نوك عصايي كه در دست داشت اروم به زانوي من زد و گفت : به شرط اينكه كه قول مردانه بده اينكه نازنين رو صحيح و سالم توي ويلا تحويل بده و يه وقت كار احمقانه اي انجام نده.

فوري گفتم دايي جون قول ميدم.

دايي گفت : خب زبونت دوباره كار افتاد .

سرم و از خجالت پايين انداختم.

بد از دقايقي از خونه دايي اينها بدون اينكه لحظه اي بتونم نازنينم رو ببينم خارج شديم.

يازدهم فروردين سال ۱۳۵۵ يكي از تلخ ترين روزهاي زندگي من بود انگار نميخواست تموم بشه. تا شب وتا ساعت سه صبح كه از خونه براي رفتن به خونه دايي خارج شدم صد بار جونم به لبم رسيد. موقع حركت مامان هزار بار بهم سفارش كرد . مواظب خودم باشم . آروم رانندگي بكنم. و حواسم به جاده باشه.

ساعت سه وربع رسيدم دم خونه دايي اينا هم خيابونها خلوت بود وهم من ديوانه وار رانندگي كردم. خيلي زود رسيده بودم.دايي هم بسيار مقرارتي بود بخصوص الان كه مورد خشم وغضب هم واقع شده بودم بايد مراقب ميبودم كه دسته گل جديدي آب ندم . واسه همين توي ماشين نشستم و به حرفهايي كه بايد به نازنين بزنم فكر ميكردم. راستش حتي به اين فكر كردم كه با هم فرار كنيم عين فيلمها و داستانهاي عاشقانه . اما بعد به اين نتيجه رسيدم كه با توجه به اخلاق دايي جان اين كار فقط مسئله رو بغرنج تر ميكنه . باز حالا اين شانس رو داشتيم كه با پا در مياني دايي هاي ديگه مخصوصا دايي بزرگم مورد عفو و گذشت قرار بگيريم وحتي شايد ......

تو همين افكار بودم كه ديدم در خونه دايي اينا باز شد ونازنين از خونه خارج شد دايي هم پشت سرش بيرون اومد.وقتي به ماشين رسيدند نازنين بدستور دايي در ماشين رو باز كرد و رو صندلي نشست. دايي سرش رو تو ماشين آورد و گفت : فقط قولت يادت نره. مرد و وقولش . در حاليكه زبونم بند اومده بود يه چشمي گفتم ودايي در و بست واجازه حركت داد .

آروم حركت كردم.از توي آينه ديدم تا از كوچه خارج نشديم دايي وارد خونه نشد.

سكوتي سنگين بين من ونازنين حاكم شده بود وفقط وقتي اين سكوت شكسته شد كه پاسگاه پليس راه جاجرود رو پشت سر گذاشتيم .

بغض نازنين تركيد و شروع كرد آروم آروم گريه كردن.آسمون ديگه روشن شده بود .

كنار يه رستوران نگه داشتم و پياده شديم . نهر آب خنكي كه محصول ذوب شدن برفها بود از جلوي رستوران ميگذشت مشتي از اين آب رو به صورت نازنين زدم وصورتش رو از اشك پاك كردم بعد آبي به صورت خودم زدم .

اشتها نداشتيم هيچ كدوم فقط دوتا چايي خورديم و دوباره راه افتاديم.از نازنين پرسيدم. دايي خيلي اذيتت كرد ؟

نازنين گفت : نه اصلا" كاري با هام نداشت .

گفتم : ولي پريروز كه ما اومديم صداي داد و فرياد مي اومد.

كمي فكر كرد و گفت : اون صداي تلويزيون بود. خوشحال شدم.كه نازنيم مورد خشم واقع نشده

نازنين گفت : بابا تنبيه مارو گذاشت جلوي جمع انجام بده.وحتما اينكار رو انجام خواهد داد. بابا هر حرفي بزنه حتما" عمل ميكنه؟

جوري اين جمله رو با ترس ادا كرد كه آرامش نسبي كه پيدا كرده بودم دوباره به هراس از تنبيهي كه بزودي زمانش فرا ميرسيد بدل گشت.

ساعت حدود هشت و نيم بود كه به مجموعه ويلاهاي خانوادگيمون در محمود آباد رسيديم و اين يه ركورد بود براي من جهار ساعت ونيم . درحاليكه پيش ازاين من هرگز ركوردي بيشتر از سه ساعت وبيست دقيقه بيشتر براي رسيدن به ويلا نداشتم.

خودم خنده ام گرفت.

ماشين را جلوي ويلاي خودمون پارك كردم و به اتفاق نازنين به كنار ساحل رفتيم.

و ساعات باقي مانده به تنبيه را به آخرين نجواهاي عاشقانه پرداختيم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 11 فروردين 1395برچسب:, | 1:3 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود