قصه عشق-قسمت19

.

گفتم : راستس ...... چه جورم راستس .
گفت : خبس .........، اينم مباركدون باشه.
تشكر كردم و بعد از گرفتن پول و خداحافظي با بچه ها و رييس بانك ، از اونجا زدم بيرون.
ماشين رو زير تابلوي توقف ممنوع پارك كرده بودم . واسه همين اولين برگه جريمه ماشين رو كه زير برف پاك گذاشته بودن دشت كردم. بيست تومن. برگه رو روي داشبرد گذاشتم و ماشين روشن كردم و راه افتادم .
براي رفتن به محضر زود بود تازه ساعت نه و ده دقيقه بود. دستي به شكمم كشيدم و گفتم : مثه اينكه امروزم كله پاچه رو افتاديم.
به طرف سر خيابون فرشته برگشتم و رفتم يه راست سراغ كله پزي و يه سور حسابي زدم.
عاشق كله پاچه بودم. البته كله پاچه خوردنم هم تشريفات خاص خودش رو داشت.
شكرالله هم كه از اهالي كرمانشاه بود و پاي ديگ واي ميسّاد ميدونست چيكار بايد بكنه.
نون رو كه تريت ميكردم . سه بار آب ميگرفت رووش و خالي ميكرد تا به اصطلاح نون سنگك ريز شده با آب كله پاچه نرم بشه و زهرش رو كه منظور خشكيش بود رو از دست بده . بعد نصف مغز و دوتا چشم و مقداري خوواك و گوشت شله رو با كمي آب با هم ميساييد و مثل حليم نرمش ميكرد و روي نون ها ميريخت بعد يه ته ملاقه آب و يه ملاقه هم آب روغن روش.با آبليمو وفلفل فراوون.
اسمش رو گذاشت بود معجون پهلوون احمد.
بهر صورت بعد از خوردن صبحانه به طرف محضر حركت كردم .
زود بود اما كار ديگه اي نميشد كرد بايد طبق قرار راس ساعت يازده محضر مي بودم. نمي تونستم دنبال كارهاي ديگرم برم چون اونوقت به موقع به محضر نمي رسيدم. خدا خدا ميكردم اونا زودتر بيان كه ديدم سرو كله رفيقم پيدا شد. صداش زدم : محسن.....
منو ديد و به طرفم اومد جواني رو كه همراش بود معرفي كرد و گفت : آقا سيامك................ احمد آقا .
دست داديم ..................
محسن ادامه داد : خوب شد زود رسيدي. آقا سيامك ماشينت رو ميخواد و الان هم اومده براي تموم كردن كار . گفتم ريش و
قيچي دست خودته هر كار لازمه انجام بده.
رفتيم تو محضر و تا صاحب جگوار بياد ماشينم و به نام آقا سيامك زديم.
داود خودش صبح زود رفته بود و خلافي ماشين رو گرفته بود .
در همين موقع يه دخترخانم خيلي خوش تيپ و خوشگل وارد محضر شد. يه لحظه همه چشم ها به طرف اون برگشت .
محسن گفت : سحر خانم اومد....بعد جلو رفت و دست داد و سلام و عليك كرد. درهمين زمان محضر دار منو صدا كرد كه اسناد مربوطه رو امضا كنم .
آخرين امضا رو كه پاي اسناد انداختم محسن با اون دختر به طرفم اومد و مارو به هم معرفي كرد : احمد آقا.......سحر خانم.......
سلام كردم و دست داديم. داشتم فكر ميكردم اون كي ميتونه باشه . كه محسن ادامه داد خانم اقبال صاحب جگوار هستند.
من تا اون لحظه فكر ميكردم. برادر زاده آقاي دكتر اقبال و صاحب اون ماشين يه مرد . اصلا نميتونستم تصور كنم يه همچين ماشيني متعلق به يك دختر باشه........بهر صورت جا خورده بودم و اون هم متوجه تعجب من شده بود و براي اينكه تير خلاص رو زده باشه گفت : شتابي رو كه دوست داشتم نداشت.
بد جوري حالم رو گرفته بود . تو دلم گفتم : شانس آوردي . چون من ديگه مردي متاهل هستم . و گرنه هم چين دماغتو خاك مال ميكردم كه همدمت ميشد آهنگ هاي داريوش و اشگ وآه عاشقي .
انگار متوجه شده بود كه باخودم چي فكر ميكنم ،براي اينكه حالم درست حسابي بره تو شيشه گفت : اما بدرد شما ميخوره . چون بهتون نمي اد اهل سرعت و اين حرفا باشين.
از لحنش فهميدم كه چشمش رو گرفتم و اين حرفا رو ميزنه تا اول برتري خودش رو تثبيت و بعد ضربه ام كنه.
منم كه فرصت رو مناسب ديدم . ضربه مهلك و كاري رو وارد كردم و گفتم : شما درست فهميدين . آخه يه مرد متاهل ديگه متعلق به خودش نيست و بايد فكر كسي كه چشم براه و منتظرشه باشه......
اين رو كه گفتم تو چهر ه اش خوندم كه حسابي جا خورده ........سكوتش هم مويد اين مطلب بود .
محسن تا اين لحظه مثل آدماي گيج و منگ دهن ما دوتا رو نگاه ميكرد. به خودش اومد و براي اينكه مسئله رو خاتمه بده. گفت: سحرخانم ببخشيد . اگه ممكنه شناسنامه تون و سند ماشين رو بدين .
سحر دست كرد تو كيفش و شناسنامه و سند ماشين رو در آورد و داد دست محسن.
محسن هم بطرف ميز دفتر دار رفت و اسناد رو به اون داد تا اسناد لازم رو تنظيم كنه......
سحر رو به من كرد و گفت : ولي اصلا بهتون نمي آد.
با اينكه متوجه منظورش شده بودم خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خريد جگوار .
نگاه معني داري به من كرد و گفت : اينكه متاهل باشين.
گفتم : نيستم .
يه برقي تو چشماش زد.
ادامه دادم. اما پس فردا ميشم. پنجشنبه عقد كنونم.
انگار كرديش تو يه حوض آبجوش قرمز شد. فهميد .حريف كوچيكي نيستم .
گفت : من كه تا با چشماي خودم نبينم باورم نميشه .
گفتم : اينكه مشكلي نيست . افتخار بدين پنجشنبه شب در خدمتتون باشيم . يه جشن كوچيك دوستانه داريم.
گفت : اين دعوت تون رو جدي بگيرم يا بزنم به حساب تعارفات معمول .
جواب دادم من اهل تعارف نيستم اگر افتخار بدين خوشحال ميشيم . هم من هم نازنين.
گفت : پس عروس خانم خوشبخت نازنين خانم هستند.
بايد خيلي زبل باشه كه شما رو بدام انداخته .
پاسخ دادم : والله چه عرض كنم.
در همين زمان محسن اونو صدا كرد كه بره اسناد رو امضا كنه بعد هم نوبت من شد..
پول هارو به محسن دادم كه به سحر بده و رفتم اسناد رو امضا كنم . وقتي برگشتم ديدم محسن داره با اون كلنجار ميره فكر كردم سر مبلغ كميسيونش .
جلوتر كه رفتم محسن گفت : اين آقا احمد اينم شما . گفتم : چي شده ؟
گفت : هيچي . ميخوام ماشين رو بعنوان هديه عروسي تون از من قبول كنين.
گفتم : از شما ممنونم . اما ما نيم ساعت نيست با هم آشنا شديم . نه من ميتونم قبول كنم. نه دليلي براي قبول كردن داره.....
گفت : براي من مهم نيست پولش . گفتم ميدونم . اما منم به اندازه خودم دارم .
متوجه شد حرف بدي زده . بلافاصله گفت : نه ببخشين منظورم اصلا اين نبود....
گفتم : متوجه هستم . از لطفتون ممنونم . اما نميتونم اين هديه رو قبول كنم . منو ببخشين.
ديگه ادامه نداد ، فقط گفت : شما ببخشين . حق با شماست.
كار تموم شد و با هم از محضر اومديم بيرون .
موقع خداحافظي دستش رو دراز كرد و دست داد و گفت : آدرس ندادين .
نا باورانه آدرس خونه رو بهش دادم .
پرسيد : از كي برنامه شروع ميشه .
گفتم : ده شب.
گفت : پس ميبينمتون.
گفتم : خواهش ميكنم.....حتما ؛
خداحافظي كرد و رفت.
محسن كه هنوز مبهوت بود گفت : خدا شانس بده.....
گفتم : چيزي گفتي؟
خودش رو جمع و جور كرد و گفت :نه ...نه....
بقيه پول هارو به من پس داد و منم هزار و پونصد تومن بهش براي خريد وفروش دوتا ماشين كميسيون دادم و گفتم بسته يا بازم بدم...
گفت زياد هم هست......از شما خيلي به ما رسيده....
احمد آقا پولت بركت داره . يه صدي هم بهم ميدادي ميگفتم خدا بده بركت... چون كار ده هزار تومن رو ميكنه....
بعد از تشكر خدا حافظي كرد و رفت . منم به طرف مدرسه نازنين حركت كردم.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, | 11:19 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود