قصه عشق-قسمت42


يه لحظه مثل آدماي منگ شروع كردم با خودم حرف زدن......من دارم بابا ميشم............من دارم بابا ميشم...............من دارم بابا ميشم..........
يه مرتبه داد كشيدم ..........من دارم بابا ميشم................من دارم بابا ميشم.....................نازنين ................نازنين من ........ يعني ؟ ........... يعني من ؟ ...........
نازنين از اونطرف خط گفت : آره عزيزم............من امروز آزمايشگاه بودم و دكتر گفت تا هفت ماه ديگه ما صاحب يه كوچولوي ناز نازي ميشيم.......................
نميدونستم چي بگم زبونم بند اومده بود......................نازنين ادامه داد ................. ما تا ده روز ديگه هردومون ميايم .............. تا براي هميشه كنار تو باشيم.................. و بعد پرسيد : خوشحال نيستي...............در حاليكه در پوست خودم نمي گنجيدم گفتم : اين بهترين روز زندگي من و بهترين خبري بود كه ميتونستم بشنوم ...............
گفت : ناراحت نشدي؟.....................
گفتم : چرا بايد ناراحت بشم....................
گفت : با خودم فكر كردم ممكنه دست پات رو ببنديم..............
گفتم : نه عزيزم................اين يه خبر فوق العاده بود..................
راستي امتحانات چي شد ؟..........
گفت : امروز آخريش رو دادم .............. بابا براي روز دوم تير ماه بليط گرفته.............. و من دارم كارام رو ميكنم كه هرچه زودتر خودمو به تو برسونم....................دلم برات يه ذره شده.....................
گفتم : منم همينطور....................
گفت : راستي ما فردا ميخوايم بريم شمال ........واسه اين بهت زنگ زدم كه دلت شور نزنه.................
وضع خطوط تو شمال خوب نبود و امكان برقراري ارتباط با خارج از كشور بسيار سخت ........................ واسه همين وقتي نازنين به شمال ميرفت ، تا زماني كه اونجا بود ارتباطمون قطع ميشد.............
گفتم : حالا چند روزه ميرين ؟
گفت سه چهار روزه...............جات خيلي خاليه.............. همه هستن ............همهّ ........ همه.............
گفتم دوستان به جاي ما .................
گفتم : با كيا ميايي اينجا ؟
خنده اي كرد و گفت : همه خانواده من و تو............ضمناُ سپيده و ليلا و داريوش هم ميان..................سعيد هم گفته ممكن بياد .......الان مشغول بازي تو يه فيلمه .........اگه تموم بشه اونم مياد................
خنديدم و گفتم : پس لشگر كشي دارين ؟..............
غش غش خنديد و گفت: نه عزيز دلم.................عروس كشونه ......................
جواب دادم : البته ........البته...................
بعد از كمي خنده و شوخي گفت : اين همه آدم رو كجا ميخواي جا بدي ؟
گفتم خودمون كه تو خونه جا ميشيم ..............سپيده و ليلا و داريوش سعيد رو هم ..............اگه البته اومد ميفرستيم خونه سحر ..............
بعد از تلفن تو با هاش تماس ميگيرم و خبرش ميكنم..................
نازنين پرسيد : مزاحمش نيستيم ..........................
گفتم : نه عزيزم ........................دندش نرم ميخواست با ما رفيق نشه....................
روابط ما بعد از او باري كه باهم حرف زده بوديم صميمانه و گرم ...................و البته منطقي شده بود.......................جالب بود سحر از اون تاريخ كاملا عوض شده بود .............به هيچ عنوان ، هيچ شباهتي به اون دختر مغرور ، خودخواه و از خود راضي قبلي نداشت....................
بهر صورت بعد از كلي راز و نياز عاشقانه و حرف زدن از اين در و ... اون در.................خدا حافظي كرديم و قرار شد وقتي نازنين از شمال برگشت دوباره همه چيز رو با هم هماهنگ كنيم...................
من بلا فاصله با سحر تماس گرفتم و كل ماجرا را براش شرح دادم .........
گفت خونه من در بست در اختيار شماست......................حتي اگه لازم باشه............. و براي اينكه بچه ها راحت باشن من ميتونم به خونه آن شري برم................آن شري دوست مشترك فرانسوي ما بود . كه در حقيقت همشاگردي من بود و از طريق من با سحر هم دوستي محكمي برقرار كرده بود ...................
گفتم : نه لازم نيست .................خونه تو كه بزرگه ..................
گفت : نه از اون جهت مشكلي نيست.....................من براي راحتي بچه ها گفتم.....................
پاسخ دادم : نه بچه ها هم راحتن.......................فقط بايد يه قرار بزاريم يه روز بريم يه ذره خريد كنيم ...................كه ميان خونه خالي نباشه............
گفت : حتما................. هر موقع خواستي بگو برنامه ريزي ميكنيم............
بعد در حاليكه دل تو دلم نبود....................بهش گفتم : ببين يه خبري ميخوام بهت بدم كه هنوز جز من و نازنين هيشكي از اون با خبر نيست..................
گفت : خب بگو ..................
بعد از كمي منومن گفتم : من دارم بابا ميشم.......................
جيغ بلندي از خوشحالي كشيد و گفت : نه........................ تو رو خدا راست ميگي ؟
گفتم :: اره اله سحر..................چيه تو هم كه مثل سپيده اينا لاي در موندي
گفت : جان من ....تو رو خدا؟..................
پاسخ دادم : آره الان نازنين بهم خبر داد...................
گفت : نازنين كجاست الان.....................
جواب دادم : خب معلومه خونه ....................
با عجله گفت : خداحافظ.................
پرسيدم : چي شد؟........................
گفت : ميخوام بهش زنگ بزنم و اولين كسي باشم كه بهش تبريك بگم........................ خداحافظ ..........................
تلفن رو قطع كرد .........................
گفتم : آدم نميتونه سر از كار شما زن ها در بياره.................صداي بوق ممتد تلفن كه نشانه پايان مكالمه بود منو وادار كرد گوشي رو رو زمين بذارم.
تو آسمونا بودم........................فقط ده روزه ديگه..................فقط ده روز................

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 فروردين 1395برچسب:, | 19:31 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود