دالان بهشت-قسمت22

 

اصلا هیچ آدم عاقلی توی این سرما و این موقع صبح ممکن است الان بیرون باشد؟!

چشم هایم آن قدر می سوخت که با وجود شوخی و خنده های امیر و محمد توی ماشین، باز هم خوابم برد.

وقتی رسیدیم هوا تاریک و روشن بود. از دیدن آن همه آدم، از پیر و جوان و حتی بچه، که تنها یا دسته دسته به کوه آمده بودند، بهتم زد و فکر کردم پس فقط عقل محمد و امیر کم نیست!

روحیه شاد و سرحال اکثریت آدمهایی که می دیدم از هر چیز دیگری عجیب تر بود. هیچ نشانی از خواب آلودگی و اکراه در صورت کسی نبود. انگار به جای همه آن آدم ها من بودم که عزا گرفته بودم.

امیر به شوخی گفت: محمد !الان همه می فهمن زنت از اون کوهنوردهای قهاره که اگر سرش بره کوهش نمی ره ها!!!

و در جواب نگاه پر از غیظ من،خندان گفت: باورت نمی شه؟! به جان خودم قیافه ت از سه فرسخی نشون می ده به چه عشقی اومدی از این منظره و هوا و طبیعت استفاده کنی!

بعد قاه قاه خندید.

محمد به طرفداری از من گفت:انگار دفعه های اول خودمون رو یادت نیست....

امیر پرید وسط حرفش: والله اگر این مثل که می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست..

درست باشه، اون وقت محمد جانبرایت متاسفم . بی خودی به دلت صابون نزن...

صدای جواد که می گفت: امیردوباره چه خبره، صبح اول صبح معرکه گرفتی . حرف امیر را قطع کرد و چشممان به آنها افتاد، جواد و ثریا که سرحال و قبراق به ما نزدیک می شدند.

نمی دانم آن روزها واقعا چه مرگم بود؟! چطور آن صبح های با طراوت و سرزدن آفتاب را از دامنه کوه نمی دیدم، درحالی که تمیزی و پاکی هوا روح را تازه می کرد و رود جاری آدم ها با رویی گشاده پیچو خم ها را طی می کرد.

با این که هوا سرد بود، کمیکه راه رفتیم نور خورشید که کاملا طلوع کرده بود و تلاش و فعالیت که به خاطر سربالا بودن راه، برای من سخت بود باعث شد گرمم بشود. کاپشنم را در آوردم که صدای محمد از پشت سرم بلند شد: مهناز، زود کاپشنت رو بپوش.

چرا؟ گرممه!

می دونم، ولی قبل از این که عرق کنی باید این کارو می کردی، نه حالا. سرما می خوری.

از گرما کلافه بودم.

در حالی که کمکم می کرد، گفت: تنت کن، یک جا می شینیم برای صبحونه، عرقت که خشک شد، درش بیار.

وقتی به قهوه خانه رسیدیم، بااین که آرام آرام راه آمده بودیم، پاهایم ضعف می رفت و کاملا خسته شده بودم و ازدیدن تخت و جایی برای نشستن، کلی ذوق کردم.

ثریا طوری که انگار حال مرادرک می کند، گفت: خیلی خسته شدی، نه؟!

توی نگاهش مهربانی خاصی بود،یک مهر مخلوط با حمایت که آدم قادر نبود در برابرش مقاومت کند.

با لبخند جواب دادم: خیلی.

دفعه های اول همیشه همینطوره، ایشاالله کم کم عادت می کنی.

محمد و امیر  و جواد که برای آوردن چای و وسایل صبحانه رفته بودند، سر رسیدند و امیر دنباله حرف های ثریارا گرفت: بله دیگه، وقتی دورترین مسیری که آدم پیاده روی کرده باشه مسیر خونه تامدرسه یا خونه مریم خانوم باشه، اوضاع بهتر از این نمی شه. به جان خودم الان مهنازفکر می کنه قله رو فتح کرده، مگه نه؟

به جای من که با دلخوری نگاه می کردم، ثریا گفت: اگه این فکر رو هم کرده باشه همچین اشتباه نکرده. مثل این که خودتون رو یادتون رفته. همین قدر که این مسیر رو پا به پای ما اومده، آفرین داره.

بعد رو به من اضافه کرد: مهناز جون، به حرف های آقایون گوش نده، بیشتر اعتماد به نفسشون رو از ضعیف دونستن خانم ها تامین می کنن.

جواد در حالی که لقمه ای بزرگرا نزدیک دهانش نگه داشته بود، گفت: امیر، تو نمی تونی خفه شی؟ حالا دوباره از صبح جنگ حقوق زنان در می گیره. هر دفعه این غلط رو می کنی نتیجه اش رو هم می بینی،بازم از رو نرو، خوب؟!

امیر خندان گفت: هیچ هم بی نتیجه نبوده، همین ادامه جنگ نشون می ده که هنوز حقانیت قضیه اثبات نشده، بعد، درحالی که به سمت ثریا اشاره می کرد، ادامه داد: و بعضی ها نتونستن پیروز بشن.

محمد همان طور که چای می ریخت توی گوش من که محو تماشای اون سه تا بودم، گفت: صبحونه ت رو بخور، این ها کارهمیشه شون است. آروم آروم عادت می کنی.

جا خوردم و با تعجب فکر کردم یعنی همیشه ثریا هم همراهشان بوده؟ پس چرا تا حالا هیچ وقت به من حرفی نزده اند؟!بی اختیار فکرم مشوش شد و چیزی درونم آتش گرفت و یک حس آزار دهنده با شدت توی وجودم بیدار شد. حسی مهار نشدنی و ناشناس که در عین تلخی باعث خشمی سرکش می شد،ولی وقت آن نبود که خشمی را که توی دلم بود، بروز دهم. همین باعث می شد سایه ای که روی افکارم افتاده بود، نا خود آگاه روی صورتم اثر بگذارد.

صدای محمد مرا از آن حال درآورد: حالا اگه بخوای می تونی کاپشنت رو در بیاری.

ثریا پیشنهاد کرد: به خاطرمهناز جون این دفعه تا جای همیشگی نریم.

ولی محمد گفت: نه! شماها که می تونین برین. ما آروم تر می آییم و هر جا دیگه مهناز نتونست می شینیم و منتظرشماها می شیم.

همه قبول کردند و راه افتادندو من با ناراحتی از این که دوباره باید راه می رفتم، کیف و کاپشنم را برداشتم و بااوقات تلخ راه افتادم.

امیر در حالی که نگاهش به جواد بود ولی شیطنت در چشمانش موج می زد و معلوم بود منظورش به ثریاست گفت: جوادمی گم چطوره از این جا تا قهوه خونه بعدی مسابقه بدیم ببینیم بالاخره این احساس قدرت ما به حق است یا نا حق.

ثریا هم در جواب با خنده ازمن پرسید: می دونی چیزی که در آقایون خیلی قابل تحسین است چیه؟

امیر فوری گفت: معلومه گذشت وقدرتشون!

ثریا با خنده ای معنی دارگفت: نه اشتباه کردین. رویشون است که همتا نداره.

و همان طور بحث کنان از مادور شدند و رفتند.

محمد به من که هاج واج نگاهشان می کردم، گفت: تعجب کردی؟! گفتم که این ها همیشه همین طورن. حالا تابرگردن همین جور توی سر و کله هم می زنن، بیا بریم.

چیزی نگفتم. باریکی راه و آدمهایی که زنجیروار کنار ما حرکت می کردند، باعث می شد وقتی برای حرف زدن نباشد. این سکوت مرا بیشتر توی دنیای افکار مزخرفی که به سرم راه پیدا کرده بود، غوطه ور میکرد. دیگر چیزی از طبیعت اطراف نمی دیم. حرص این که چرا در این همه مدت محمد هیچوقت اشاره ای به این نکرده که ثریا هم همراه آن ها بوده، رهایم نمی کرد. آن روزوقتی به این افکار مزاحم میدان دادم، اولین قهر و اختلاف جدی ما پیش آمد.

انگار زبانم قفل شده بود.بقیه روز را در جواب حرف های محمد و دیگران به یک بله و نه اکتفا کردم و وقتی هم نزدیک ظهر برگشتیم خانه، در جواب سوال های او فقط با اخم های درهم، گفتم خسته ام.و بعد خوردن ناهار خوابیدم.

نزدیک غروب بود که چشم بازکردم. از نور چراغ مطالعه فهمیدم که محمد پشت میز است. غلت زدم و پشت به او رو به دیوار دراز کشیدم.

با لحنی دلخور گفت: چبه، خیال نداری بلند شی؟

جواب ندادم. کتابش را محکم بست و آمد پشت سرم و روی لبه تخت نشست. با صدایی که معلوم بود سعی می کند عصبی بودنش را پنهان کند، گفت: بلند شو باهات کار دارم.

نشستم، در حالی که بی حوصله بودم و بدون این که سرم را بلند کنم با ناخن هایم ور می رفتم.

خیلی شمرده گفت: خستگی ات رفع شده؟!

با سر جواب مثبت دادم.

حالا می شه بگی این رفتارهابه خاطر چیه؟!

کمی نگاهش کردم و بعد در سکوت باز سرم را پایین انداختم. هم دلم می خواست بگویم، هم نمی خواست. فکر این که به خاطر ثریا ناراحتم، دلیل ضعف و حسودی است و نمی خواستم او چنین فکری در مورد من بکند و می خواستم بگویم، چون این فکر مثل چکش مغزم را سوراخ می کرد که چرا به من چیزی در این مورد نگفته است.

سر در گم بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم که صدای تقریبا بلند محمد با لحن تهدید آمیزش باعث تصمیمم رابگیرم، با لحنی که رگه های خشم داشت، گفت: ببین! این بار آخره که دارم می پرسم، میگی چی شده یا نه؟

لحن خشمگین و تهدید آمیزش مراکه خودم را طلبکار می دانستم، سر لج انداخت.

بدون این که حرف بزنم باموهایم که روی شانه ام ریخته بود ، خودم را سرگرم کردم و او هم عصبانی برگشت پشت میز.

من هم خواستم با عصبانیت ازتخت بیایم پایین که از درد ماهیچه های پایم ناله ام بلند شد. پاهایم چه دردی میکرد. محمد بر خلاف همیشه نه نگاهم کرد نه سوال. و این مرا در لجبازی مصمم تر کرد.

دیگر تا آخر شب و موقع خواب حتی یک کلمه هم بین ما رد و بدل نشد و برای اولین بار شب به حالت قهر خوابیدیم.پشتم را به او کرده بودم، ولی مثل مرغ سرکنده زجر می کشیدم و او هم برای اولین بارحتی یک ذره ملایمت نشان نداد. نمی دونم چقدر از شب گذشته بود که خوابم برد. کناراو و دور از آغوشش پرپر می زدم و درد می کشیدم. تا این که از خستگی از هوش رفتم وصبح با صدای ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدم.

مهناز ! مهناز! پاشو دیرت شد.امیر منتظره!

با تعجب از جا پریدم چرا امیر؟ به کنارم نگاه کردم، رفته بود.

محمد نبود. وحشتی گنگ به دلم چنگ انداخت. کی رفته بود؟ چی شده که امیر می خواهد مرا ببرد؟ نکنه برنگرده؟اضطرابی خفقان آور ذهن و وجودم را در خودش پیچاند و آن روز تا غروب به من چه گذشت!

سر کلاس منگ و آشفته بودم وچیزی از درس ها نفهمیدم. درد ماهیچه های پاهایم انگار دو برابر شده بود و من دردلهره ای عجیب گرفتار بودم و در عین حال، پشیمانی از عملم داشت دیوانه ام میکرد.انگار چند ماه بود که از او دور بودم. دلم برایش پر می زد و غرق بیم و امید،فقط منتظر غروب بودم. ساعت ها به کندی می گذشت. انگار آن روز خورشید خیال نداشت غروب کند. نزدیک غروب از اضطراب داشتم خفه می شدم.

اگه شب نیاد چی؟!

وقتی ساعت معمول آمدنش رسید،نفسم داشت بند می آمد. قرار و آرام نداشتم. برای این که مادرم و سایرین پی به احوالم نبرند خود را توی اتاقمان حبس کردم، ولی نیامد. پدرم آمد، امیر برگشت، ولی از محمد خبری نبود. حتی تلفن هم نزد. مثل دیوانه ها از این طرف به آن طرف می رفتمو دست به دست می مالیدم. حتی برای سلام کردن به پدرم هم پایین نرفتم.

صدای مادر که از پایین صدایم می زد، مجبورم کرد جواب بدهم.

مهناز! محمد کی می آد؟ آقاجونت شام می خوان. چرا نمی آی پایین؟!

دلم فرو ریخت. چه باید میگفتم؟ محمد جزئی از وجودم شده بود و بدون او سر در گم و گیج و درمانده بودم.

مامان، شما شام بخورین، منم درس دارم بعدا با محمد شام می خورم.

پدرم از پایین گفت: یعنی دیگه تو اندازه یک سلام هم برای ما وقت نداری؟

شرمنده رفتم پایین و سلام کردم و عذرخواهی و بعد مستاصل دویاره به بهانه درس به اتاقم پناه بردم. نفسم ازغصه انگار دیگر بالا نمی آمد و نمی دانستم باید چه کار کنم؟ وحشت داشت قلبم راسوراخ می کرد.

اگه برنگرده؟ اگه شب نیاد؟بدون اون....

صدای زنگ در مثل ناقوس خوشبختی از جا پراندم، تا نیمه پله ها دویدم و از بالای نرده ها دولا شدم. خودش بود، چهره اش چقدر خسته بود. در جواب مادرم با رویی گشاده توضیح می داد که چرا دیرآمده و من که از هیجان درست نمی شنیدم، همه وجودم نگاه شده بود.

پدرم گفت: پس زود باش لباسترو عوض کن، بیا که مردیم از گرسنگی.

امیر طبق معمول خندان گفت:زنت هم از بس خوابیده خسته س. تازگی ها زرنگ شده دیگه صاف و ساده نمی گه خواب بودم، می گه درس دارم! صداش کن بیاد می خواهیم شام بخوریم.

دوان دوان از پله ها بالارفتم و در حالی که نفسم از دویدن و شوق به شماره افتاده بود به دیوار پشت در تکیه دادم، صدای ضربان قلبم داشت گوشم را کر می کرد که با سری زیر انداخته وارد شد.

در را بستم و بدون لحظه ای درنگ از گردنش آویختم. از دیروز تا آن ساعت مثل یک سال گذشته بود و احساس می کردم مدت هاست از او دورم. بدون این که حرفی بزنم در حالی که از نگاه غمگین و خسته چشمهایش دیوانه شده بودم، مثل بچه ها فقط می خواستم خودم را توی بغلش قایم کنم.

انگار می خواستم از وجودش مطمئن بشوم. خدایا چقدر این چشم ها و این وجود برایم عزیز بود! چطور توانسته بودم برنجانمش یا آزارش بدهم؟

هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد، تنها لبخند شیرین او بود که باعث می شد آرامش به قلبم برگردد. با صدای امیرکه از پایین با بی صبری و طعنه می گفت محمد رفتی اونو بیاری خودتم خوابت برد؟! ازآغوشش بیرون آمدم، در حالی که احساس می کردم باری به سنگینی همه دنیا از شانه ام برداشته شد، ولی افسوس که این اولین بار، آخرین بار نبود،بلکه آغاز اختلافاتی بودکه مثل آتشی که از یک جرقه شروع بشود گسترش پیدا کرد و خرمن هستی ام را به آتش کشید.

کاش آن شب در جواب اصرار های محمد علت ناراحتی ام را گفته بودم و سر و ته قضیه را با شوخی به هم نمی آوردم، تاقضیه اساسی حل می شد. ولی اشتباه کردم. خشت اول را کج گذاشتم، این بود که دیوار تاثریا کج رفت.

آن شب گذشت و آرامش ما فقط تاجمعه بعد طول کشید.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 26 فروردين 1395برچسب:, | 23:46 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود