دالان بهشت-قسمت36


نرگس سه سال از من بزرگ تر بود ولی از نظر فکری، به نسبت سه سال، خیلی فهمیده تر و پخته تر از من بود. مهارتی خاص در ارتباط بر قرار کردن با آدم هاداشت، با هر کس به زبان خودش حرف می زد و حرف همه را می فهمید. درست مثل این که خدا، وجودش را برای محبت کردن به دیگران آفریده باشد. مورد اعتماد و سنگ صبور همه بود. برای مشکلات دیگران چنان خودش را وقف می کرد که من ماتم می برد. چون این استعدادی بود که خودم هیچ وقت نداشتم. برای او ناراحتی هیچ کس، غریبه یا آشنا، فرق نداشت. بی تفاوت نبود و در عین حال، یک اخلاق عالی دیگر هم داشت که سبب اعتماد و اطمینان می شد. هیچ وقت خودش سوالی نمی کرد و تا خودت زبان باز نمی کردی، غیر ممکن بود حتی در مورد چیزهایی که می دانست سوال کند یا حرفی بزند و همین آدم را برای گفتن مشتاق می کرد. خصوصا من که از کشیدن بار رازی که به تنهایی کشیده بودم، در رنج بودم. بالاخره در اثر اصرار های مداوم آقای میرزایی که دیگر داشت به مزاحمت کشیده می شد و توجه بقیه همکلاسی ها را هم جلب می کرد، یک روز دل به دریا زدم و حقیقت را برای نرگس گفتم و این شد نقطه شروع دوستی نزدیک ما و برقرار شدن ارتباطی عاطفی و عمیق، آن چنان که انگار سال ها با هم دوستیم.

وقتی به آقای میرزایی، دو سه تا از دانشجوهای سال های بالاتر هم اضافه شدند، تصمیم گرفتم شر همه را از سر کم کنم. حلقه ام را دستم کردم و به کمک نرگس توی دانشگاه شایع کردم که نامزد کرده ام. هیچ وقت آن روز را که با نرگس شیرینی مثلا نامزدی ام را پخش کردیم، فراموش نمی کنم.

بی چاره آقای میرزایی چه حالی شد.

نرگس با دیدن حال و روز او گفت: خدا لعنتت کنه، بالاخره آه این آمیرزا منو می گیره!

خندان گفتم: چرا آهش؟ یک وقت دیدی خودش تو رو گرفت.

نرگس پرخاش کنان گفت: نه که خیلی چشم داره منو ببینه!!!

روزها مثل برق می گذشت و تبدیل به ماه ها می شد و ارتباط من و نرگس نزدیک تر.

اوایل سال دوم دانشگاه بودیم که نرگس گفت: از این هفته می خوام ببرمت یه جای خوب.

خنده دار بود، جای خوب نرگس همان کوه بود که من عاشقش!!! بودم. روزی که این حرف را زد، در حالی که سرم را تکان می دادم، دستم را روی دهانم گذاشته بودم و می خندیدم. مسخره بود. دوباره برگشتم به همان نقطه ای که باعث بریده شدن مسیر زندگی ام شده بود، ولی مخالفت نکردم، چه عیبی داشت؟! مگر نه این که خانم جون همیشه می گفت – هر چه نصیب است به تو آن می دهند.-

قبول کردم و رفتم. در این رفت و آمدها با چند تا از دوست های غیردانشگاهی نرگس هم آشنا شدم و پا به دنیایی دیگر گذاشتم. دنیای کتاب و شعر و کوه و نقاشی و .....

مقدر این بود که دور از محمد پا به دنیایی که او عاشقش بود، بگذارم.دنیایی که روزی از آن یک جهنم ساخته بودم، زندگی ام را به دلیل مخالفت با آن،متلاشی کرده بودم، خودم را از بین برده بودم. حالا در کنار دوست هایم به آن پا میگذاشتم. در حالی که شاید بدون این که بفهمم، این بار هم عشق محمد و رسوب افکار او در دل و جانم بود که مرا به جلو می راند و این طوری بود که سال ها می گذشت و من با نرگس در مسیری افتادم که زندگی ام را از بی هدفی و بی معنایی در آورد.

یکی از دوست های نرگس که بعدها دوست صمیمی خودم هم شد، دختری بود به نام آزیتا.

نرگس روز اول او را به عنوان خانم نقاش به من معرفی کرد. پدر آزیتا ادیب و هنرمند بود، دکترای ادبیات داشت و استاد دانشگاه بود. آن طور که نرگس میگفت، پدرش یعنی دکتر ابهری عاشقانه آزیتا را که تنها فرزندش بود، دوست داشت و رابطه شان مثل مرید و مراد بود. آزیتا هم پیانو می زد، هم نقاشی می کرد و هم دانشجوی رشته هنر بود. مادرش زنی ایتالیایی بود که از بیست سالگی در ایران زندگی کرده بود. خانمی بی نهایت با شخصیت و دوست داشتنی که فارسی را با لهجه ای بسیارشیرین صحبت می کرد.

نرگس همیشه می گفت – توی خانه آن ها یک جور عشق و مهر و عاطفه ناب توی فضا موج می زند که روی دیگران هم اثر می گذاره.- و بعد به مسخره اضافه می کرد:

درست مثل خونه خود ما!!! و این چیزی بود که بعدها به وضوح دریافتم،خوشبختی هم مثل بدبختی می تواند اطراف خود را در بر بگیرد و فضای خانه آن ها همیشه به آدم این حس آرامش و خوشبختی را منتقل می کرد.

اولین باری که خانه آن ها رفتم، شب اول دی بود که تولد بیست و یک سالگی ام هم بود. آن شب به مناسبت یلدا، خانه شان مهمانی بود. من قبلا از نرگس شنیده بودم که پدر آزیتا شب یلدای هر سال مهمانی ای به راه می اندازد که به قولی شب شعر هم بود. اکثر مهمان ها هم دوستان پدر آزیتا بودند. نرگس این قدر در مورد آن مهمانیها تعریف کرده بود که در عین کنجکاوی یک حالت اضطراب و هیجان خاص هم داشتم. مخصوصا که تا آن زمان پا توی چنین جمع هایی نگذاشته بودم.

آن شب هوا خیلی سرد بود و سوز برف داشت و ما با تمام عجله ای که کردیم،دیرتر از همه رسیدیم. آماده شدنم خیلی طول کشید، چون هر لباسی می پوشیدم به نظرم مناسب نمی آمد و بالاخره وقتی حاضر شدم، تازه نوبت دلواپسی های مادر بود و شیرین زبانی های نرگس برای مادر و پدرم که خیالشان راحت باشد. نرگس همان طور که به من خیلی نزدیک شده بود، خیلی زود هم اعتماد و محبت مادر و پدرم را جلب کرده بود و رضایت آن ها را خیلی راحت به دست می آورد.

وقتی رسیدیم، از ماشین های دم در، معلوم بود که بیش تر مهمان ها آمدهاند و همین بر اضطراب من بیش از پیش اضافه کرد.

خانه شان، بیش تر از تصور من مجلل و قشنگ بود. از در وارد حیاطی بزرگ با باغچه های چمن کاری وسیع می شدیم که اطراف یک استخر بزرگ را گرفته بودند و ازکناره استخر تا در ورودی ساختمان، مسافت نسبتا زیادی بود که با چراغ هایی که ازلابه لای کاج های مطبق فضا را روشن می کرد. جلوه خاصی به اطراف می دادند و من بیشتر از قبل دست و پایم را گم می کردم.

آزیتا که با چهره ای گشاد دم در ساختمان منتظر بود، گفت: معلوم هست کجایین؟ چرا این قدر دیر کردین؟! یک ساعت پیش منتظرتون بودم.

نرگس در حالی که تند تند سر و وضعش را مرتب می کرد، گفت: خوب ما فقط یکساعت داشتیم دنبال یک دسته گل ارزون و با جلال و جبروت می گشتیم! نیم ساعت هم از دم در تا این جا طول می کشه! ما تازه نیم ساعت هم زود رسیدیم!

هر سه به خنده افتادیم که نرگس پرسید: اول بگو، اون آقاهه که سه تار میزنه اومده؟!

آزیتا با سر اشاره کرد: آره، الان می خواد بخونه، زود باشین.

با عجله سر و وضعم را مرتب کردم و همراه آزیتا وارد سالن شدیم.

من که بی نهایت معذب و دستپاچه بودم، دست نرگس را ول نمی کردم که آزیتا با حرص و آهسته گفت:

بدبخت ها چرا چسبیدین به هم دیگه؟ حالا این ها فکر می کنن از پشت کوه اومدین!

نرگس با خونسردی و آرام گفت: چه عیبی داره؟! چیزی که قراره بعدا بفهمن،بگذار حالا بدونن.

همیشه جواب هایش باعث شادی بود، این بار هم باعث شد که ما با خنده وارد سالن بزرگ و آراسته خانه آن ها شویم. من برای اولین بار خانم و آقای ابهری را دیدم. دکتر ابهری خیلی بیش از انتظارم، جوان و برازنده بود، همین طور همسرش.

دکتر مردی بود با قد متوسط و هیکلی موزون و ورزشکاری که صورتی آرام و چشم هایی با نفوذ داشت و از ورای عینک پنسی با دقتی موشکافانه نگاه می کرد. ولی درعین حال، برخورد پدرانه و صمیمانه اش به دل می نشست و خانم ابهری با این که قدی تقریبا کوتا داشت و اندامی که می شد گفت چاق است، ولی چهره ای علی رغم سن و سالش که حدود پنجاه سال بود، شاداب داشت و از ورای چشم های آبی اش با مهری خاص آدم را نگاه می کرد و لهجه ای شیرین و دوستانه خوشامد می گفت.

هر دو با رویی گشاده، به ما خیر مقدم گفتند و به مهمان ها، به عنوان دوست های صمیمی دخترشان، معرفی کردند. آزیتا جایی نزدیک خودشان به ما نشان داد و نشستیم. من که از خجالت نفسم بالا نمی آمد و فکر می کردم همه الان فهمیده اند که اولین بار است در چنین جمعی حضور پیدا کرده ام، سرم را پایین انداخته بودم و باانگشت هایم بازی می کردم، ولی نرگس خونسرد و خندان از راه دور با همه سلام و علیک و احوالپرسی می کرد.با تشر آزیتا که گفت: چرا این قدر معذب نشستی؟! بالاجبار سرم را بالا گرفتم و چشمم به چشم آقایی تقریبا جوان که روبروی ما نشسته بود، افتاد که با لبخند ما را نگاه می کرد. مجبور شدم زورکی لبخند بزنم و با سر سلام کنم که صدای سه تار همه حواس ها را به طرف بالای سالن متوجه کرد و من کمی احساس آرامش کردم و توانستم نفس تازه کنم و همه چیز را ببینم. تزینات زیبای اتاق بسیار بزرگ پذایرایی و پله های مارپیچی که از کنار سالن به طبقه بالا می رفت و شومینه بزرگی که گوشه سالن روشن بود و قاب های نقاشی بزرگ و بسیار زیبایی که به دیوار بود و شمعدان های پایه بلندی که در گوشه و کنار با شمع روشن بود، حالت اشرافی و در عین حال شاعرانه ای به سالن می داد.

غرق تماشای اطراف بودم که با سقلمه ای که نرگس به پهلویم زد به خود آمدم.

گفت: اون آقاهه که می گفتم اینه، صبر کن بخونه، اگه دیوونه نشدی معلومه...

ساکت شد.

منتظر پرسیدم: معلومه چی؟!

نرگس با خونسردی گفت: معلومه از اول دیوونه بودی!!

خنده ما را شروع سه تار زدن آقای مهرابی قطع کرد و من منتظر ماندم که ببینم این همه تعریف به کجا می رسد. صدا از هیچ کس در نمی آمد و معلوم بود همه بااشتیاق در انتظارند. در این میان انگار فقط من بودم که همچنان محو تماشای اطراف بودم که من هم با شروع شدن آواز، میخکوب شدم.

نمی دانم در آن صدا چه بود، چه سوز و شوری بود که این قدر مستقیم برروح و قلب آدم اثر می گذاشت. حس غریبی به آدم دست می داد که قابل گفتن نیست، شور عرفانی و روح پرور، حالت جذبه و اشتیاق، حالت خاصی که قابل بیان نیست. مصرع های اول را من، مبهوت تن صدا، اصلا نشنیدم، تا به این جا رسید:

باز آی و بر چشمم نشین ای داستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود

آن صدا حزین و پر احساس همراه زخمه های تار، و آن شعر پر معنی چنان اثرکاری و آنی بر قلب من داشت که ناخودآگاه اشک چشمانم را پر کرد و من که از سر شب فکر محمد، با یادآوری تولدم و سال های قبل، راحتم نگذاشته بود، بی اختیار دستم به زنجیر گردنم گره خورد و با این ابیات اشک به چشمم هجوم آورد و فکر کردم نرگس راست می گفت که این صدا آدم را مجنون می کند. آقای مهرابی همچنان می خواند.

من مانده ام مهجور از او، بی چاره و رنجور از او

گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود

با این بیت ها، مثل این بود که تمام دردهای درونم را به شعر می شنیدم وحالی ناگفتنی پیدا می کردم. در جدال با خودم بودم تا اشکم سرازیر نشود که چشمم به همان آقای روبرویی افتاد و به نظرم آمد که با محبتی بی نهایت، آزیتا را نگاه میکند.

به هر حال آن شب و آن شعر و آن صدا، آغاز راه دیگری در زندگی من شد وباعث علاقه و روی آوردنم به شعر و کتاب.

احساس می کردم چقدر احمقم که تا حالا سر از شعر در نیاورده ام. وقتی داشتم اشک هایم را که دیگر سرازیر شده بود پاک می کردم نرگس توی گوشم گفت:

حالا همه فکر می کنن، عجب دختر فرهیخته ای هستی که با شنیدن این بیت ها اشک می ریزی، خبر ندارن جنابعالی اصلا از شعر سر در نمی آری و واسه چیز دیگه داری آبغوره می گیری!

هم خنده ام گرفت و هم به فکر فرو رفتم. راستی چرا من تا آن زمان نبایدبه قول نرگس، خودم از شعر سر در آورده باشم؟ برای اولین بار، احساس شرمساری ومغبون شدن کردم. در افکار مختلف غوطه می خوردم که دوباره چشمم به همان آقای روبرویی افتاد که محو تماشای آزیتا بود و به محض این که نگاهش با من برخورد کرد،رویش را به طرف دیگر برگرداند.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 فروردين 1395برچسب:, | 2:3 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود