الهه ناز-جلد1-قسمت7

الهه ناز-جلد1-قسمت7

 

 

ساعت چهار و نيم بيدار شدم. نيمساعت سه ربعي خودم را با ديدن وسايل اتاق وكشوها و تلويزيون سرگرم كردم و ساعت 5 به اتاق خانم متين رفتم . روي مبل نشسته بود و كتاب ميخواند .

  • سلام مادر جون عصرتون بخير

سرش را تكان داد و از جا حركت كرد.

  • راحت باشين به كجا رسيدين؟ و كنارش نشستم . به به! تند تند مي خونين ماشاءا... خوب خوابيدين؟ خب، حالا ميايين بريم پايين؟ بلند شيد بريم ديگه . مادر جون خودتون رو تو اين اتاق حبس نكنين.

مادر بلند شد.با هم پايين آمديم ووارد سالن نشيمن شديم .ثريا برايمان دو فنجان چاي آورد .تلويزيون نگاه ميكرديم كه مهندس از پله ها پايين آمد

  • سلام ! عصر بخير

به احترامش از جا بلند شدم و سلام كردم

  • بفرمايين خانم راحت باشين .

از پشت بطرف مادرش خم شد. گونه اش را بوسيد وگفت: مامان جان چطوري؟

مادرجون نگاهي با تعجب به پسرش كرد . متين گفت: تعجب كردي مامان؟ يعني ما بلد نيستيم مادر خوبمون رو ببوسيم سر عقل اومدم ديگه .وقتي شما افتخار دادين تشريف آوردين پايين، من هم شما رو مي بوسم خاك پاتون هم هستم . و روي مبل نشست و به من لبخند زد . چه خواب خوبي كردم

  • محبت كردن آرامش مياره مهندس
  • بله خانم، حق با شماست خواب بهشت هم ديدم
  • سلام‌‌ آقا عصر بخير
  • سلام ثريا ممنونم
  • بفرمايين . جلوي مهندس خم شد تا او چاي بردارد
  • كسي برام زنگ نزد؟
  • نيمساعت پيش الناز خانم تماس گرفتن گفتم استراحت مي كنين
  • باشه باهاشون تماس ميگيرم

الناز خانم ديگه كيه؟ من آدم حسودي نيستم ، ولي نمي دونم چرا يه دفعه يه طوري شدم پس حتما بوسه ها رو براي الناز نگهداشته و ذخيره ميكنه اي خوش به سعادتت الناز خانم!

  • ثريا؟
  • بله!
  • به آقا نبي بگو يه نقاش بياره در بيرون رو رنگ كنه
  • چه رنگ آقا؟
  • مشكي خوبه
  • چشم
  • ببخشين مهندس ، چرا مشكي ؟ بهتر نيست اين خونه زيبا در و پنجره هاي زيبا داشته باشه؟
  • مشكي شيك تر نيست؟
  • چرا، مشكي رنگ شيكيه ، اما سفيد آرامتر و زيباتره . در ضمن به ساختمون شما سفيد بيشتر مياد

در حاليكه فنجان چاي را از روي ميز كنارش بر مي داشت گفت: شما چه رنگي دوست دارين خانم روانشناس؟

  • سفيد و سبز . شما چطور؟
  • من سياه رو دوست دارم
  • فكر نمي كنم مهندس
  • فكر مي كنين چه رنگي مورد علاقه منه ؟
  • آبي از روشن تا سيرش كه سرمه اي باشه

فنجان را كنار لبش نگهداشت . تعجب كرده بود . ادامه دادم : البته مشكي رو هم دوست دارين ، ولي آبي رنگ دلخواه شماست

  • از كجا فهميدين خانم رادمنش؟
  • از اتاقتون . شما روحيه آرومي دارين . از رنگبندي اتاقتون لذت بردم . واقعا زيباست .

خنده اي كرد و چايي اش را نوشيد . ثريا با ظرف كريستال پر از ميوه وارد

  • ثريا به آقا نبي بگو نرده هاي بيرون و پنجره ها رو رنگ سفيد بزنه
  • مي بخشين شما برنامه خودتون رو اجرا كنين من فقط پيشنهاد دادم
  • پيشنهاد بجايي بود ، ما هم اجرا مي كنيم . بد نيست تنوعي بشه

مادر جون لبخند زد.

يك پرتقال پوست كندم و خوردم . مهندس پرسيد: با خواهرتون صحبت كردين؟

  • بله
  • نظرشون چي بود؟
  • ايشون كه از خداشونه ، اما بايد صبر كنيم
  • من كه گفتم كار شما به كار ايشون مربوط نمي شه
  • با اينحال بهتره صبر كنيم
  • اونوقت ممكنه ما يكي ديگه رو استخدام كنيم
  • ماهم خدا رو داريم ، مي گيم حتما مصلحت نبوده يا قسمت نبوده

نگاهي طولاني به من كرد. لبخند زد بعد پرتقالش را برداشت پوست كند . سپس پوستها را خيلي سريع درون بشقابي ديگر با چاقو بحالت گل دور هم چيد و آنرا روي ميز گذاشت! از اين كارش خنده ام گرفت برايم جالب و ديدني بود

  • خانم رادمنش ؟ از ديد روانكاوي، اين كار من رو چي معني مي كنين؟ و به گلي كه كاشته بود اشاره كرد : منظورم پوست پرتقاله

با لبخند به مادرجون نگاه كردم .لبخند به لب داشت و مرا نگاه ميكرد گفتم: يك نوع شكرگزاري

  • شكرگزاري؟!
  • نمي دونم تا حالا براتون پيش اومده بشقابي حلوا يا كاسه اي شله‌زرد يا يه چيز خوردني از كسي هديه بگيرين ؟

كمي فكر كرد و گفت : شخصا نخير

  • يعني تا حالا نشده يه دوست براتون يه ظرف خوردني بياره و ازش تشكر كنين؟
  • خب چرا، تو شركت دوستان گاهي تخمه ، شكلات تو ظرفي مي ريزن و روي ميز مي ذارن . يه بار هم شركت طبقه پايين ما به مناسبت سالگرد تاسيس ، يه ظرف پر از شيرينيِ تر برامون آورد
  • خب شما چطور تشكر كردين؟
  • راستش، من هم چند شاخه گل از سبد گلي كه دوستم برام آورده بود چيدم و تو ظرف شيريني گذاشتم و برگردوندم . بعد هم از مستخدم شركت خواستم سبد گلي تهيه كنه و از طرف من و پرسنل تقديمشون كنه
  • و حالا شما هم به پاس تشكر از خداي مهربون كه چنين پرتقال خوشمزه‌اي براتون آفريده همينطور ثريا خانم كه زحمت كشيدن و ميوه آوردن، اين گل رو درست كردين و توظرف گذاشتين اين روانكاوي بنده است .البته شايد خودتون ظاهرا چنين قصدي نداشتين ، ولي ذاتا در وجودتون بوده و خواستين يه جوري محبت رو جبران كنين .

صداي كف زدن خانم متين، من و مهندس را به تعجب واداشت، مهندس نگاهي با ناباوري به من انداخت ، بعد نگاهش تبديل به تحشين شد وگفت : شما دختر عاقل و باهوشي هستين جدا لذت بردم

  • نظر لطف شماست
  • مامان مي بينين اين بار چه پرستاري براتون پيدا كردم .

لبخند زد و من هم تشكر كردم . تصميم گرفتم به اتاقم بروم كه مهندس مخالفت كرد: مي خواين تنها برين بالا چكار؟

  • ميخوام شما و مادر راحت باشين
  • ما راحتيم، بفرمايين خواهش مي كنم ! ترسيدم ، نكنه حرف بدي زدم
  • اختيار دارين

بعد از كمي صحبت مادر جون قصد رفتن كرد. بلند شدم تا او را همراهي كنم . روي پله ها بوديم كه مهندس گفت: خانم رادمنش گويا مي خواستين صحبت كنين من منتظرتونم

  • در اون موضوع به تفاهم رسيديم آقاي مهندس، ديگه لارم نمي دونم . ولي در مورد موضوع ديگه اي ميخوام باهاتون صحبت كنم
  • پس منتظرم

خانم متين را به اتاقش بردم و به سالن برگشتم

  • خب امرتون ؟
  • مي خواستم خواهش كنم دستور بفرمايين ملحفه هاي متنوع تهيه كنند
  • ملحفه هاي متنوع؟! زنگ تلفن بلند شد و ثريا آمد گوشي را برداشت

ثريا گفت: ببخشيد كلامتون رو قطع كردم گيتي خانم

  • خواهش مي كنم
  • الناز خانم پاي تلفن هستن آقا

در دل گفتم كه اين الناز امروز ول كن نيست . الناز خانم! الناز خانم!

مهندس گفت : ببخشيد خانم.

  • راحت باشين . و رفت گوشي را از ثريا گرفت .
  • سلام الناز خانم ........ ممنونم شما خوبيد؟ .............خونواده چطورن؟..............بله شرمنده م بهم گفتن اتفاقي افتاده ؟............... شما لطف دارين ، هميشه احوال ما رو مي پرسين كوتاهي از بنده‌س .............. من گرفتارم ، خرده نگيرين .......... جانم .............. امشب بريم دربند؟.......... چه ساعتي؟

بلند شدم از سالن بيرون برم تا راحتتر صحبت كند كه رو به من كرد و گفت: خانم رادمنش تشريف داشته باشين، من راحتم . و اشاره كرد كه بنشينم دوباره نشستم

  • مهمون كه چه عرض كنم، صاحبخونه اند . خب نگفتين چه ساعتي......... ساعت 12 شب؟ نميشه به پنج شنبه موكولش كنين؟ اين هفته شمال نمي رم ........ آه ، پس قرار قبلي گذاشتين؟............... باشه موردي نداره ، من ساعت 12 ميام دنبالتون با هم بريم . الميرا خانم هم ميان ؟......... باشه منتظرم باشين ............ اختيار دارين . مقصر منم كه فراموش كردم تماس بگيرم ........... قربان شما ، خوشحال شدم . سلام برسونين ........... خدانگهدار.

و گوشي را گذاشت . حسادت به دلم چنگ انداخته بود . چرا؟ نمي دانم

  • خيلي معذرت ميخوام خانم رادمنش
  • خواهش ميكنم

روي مبل نزديكتر به من نشست و گفت: خب، مي گفتين !

  • گويا ملحفه ها روزي يكبار عوض ميشه و همه سفيدن ، من خواستم روزي دوبار عوض بشه و هر بار رنگهاي متنوع داشته باشه . اينه كه در صورت موافقت ملحفه رنگي تهيه بفرمايين
  • ملحفه سفيد اشكالي داره؟
  • آدم رو ياد بيمارستان و بيماري مي ندازه .

لبخند ظريفي زد و با انگشت پيشاني اش را كمي خاراند و گفت: باشه، حرفي نيست . اين رو هم در دانشگاه ياد گرفتين؟

  • نخير احساسم بهم ميگه
  • خب ، امر ديگه؟
  • اون باشه بعد ، ميترسم باز كنايه بزنيد. چون يه كم گرون‌تر و اساسي‌تره
  • شما خيلي حساسيد . بگيد خواهش ميكنم
  • حالا نه يه وقت ديگه
  • باشه اصرار نمي كنم
  • راستي خواستم بخاطر اينكه سر ميز با مادرتون غذا خوردم و اينجا نشستم عذرخواهي كنم قصد جسارت ندارم ، خواستم مادر از تنهايي بيرون بيان و حال و هواشون عوض بشه
  • اختياردارين اين چه فرمايشيه .اتفاقا خيلي خوشحال شدم . امروز روز متفاوتي براي من و مادر بود
  • اميدوارم
  • چطور همچين فكر كردين؟
  • گفتم شايد درست نباشه يه پرستار كنار شما بشينه ، غذا بخوره
  • مگه ما شاهزاده ايم ، خانم ؟
  • در هر صورت ، فكر نكنين قصد سوء استفاده دارم
  • نه خانم، چنين فكري نمي كنم . شما بايد هميشه كنار مادرم باشين . پس بايد راحت باشين اينجا منزل خود شماست
  • متشكرم
  • ميتونم بپرسم مادر شما چرا فوت كردن؟
  • سكته مغزي كردن.
  • متاسفم، وپدرتون؟
  • ايشون هم از غصه دق كرد. تو دلم گفتم دور از جون
  • فاصله مرگ مادر و پدرتون چقدر بود؟
  • شش ماه
  • همدردي منوبپذيرين . دركتون مي كنم .خيلي سخته . من كه فقط يكي رو از دست دادم هنوز نتونستم بپذيرم واي بحال شما
  • شما هم دو نفر از دست دادين :خواهرتون و پدرتون

سرش را پايين انداخت و نفسي بيرون داد وگفت: منظورم والدين بود . در هر صورت همدرديم

او چه مي دانست كه من برادرم را هم از دست داده ام .آره واقعا همدرديم . قدر مادرتون رو بدونين مهندس متين .بي مادري سختتر از بي پدريه

  • فكر كردين نمي دونم؟
  • شايد قلبا بدونين ، ولي عملتون اينو نميگه
  • نه خانم من عاشق مادرم هستم
  • پس اينو نشون بدين
  • دادم ديگه
  • اميدوارم دائمي باشه . حتي وقتي من از اينجا رفتم .
  • من اين چيزها رو موثر نمي دونم ، ولي براي اينكه در كار شما خللي وارد نشه به حرفهاتون گوش ميكنم .تصميم گرفتم اين بار من مطيع پرستار مادرم باشم .نميخوام روزي كه از اينجا مي رين، كه مطمئنم اون روز دور نيست بگيد كمكتون نكردم
  • از حالا دارين بيرونم مي كنين؟
  • اختيار دارين . ديدين كه صبح بخاطر اينكه بمونين ازتون پوزش خواستم اين كار اصولا از من بعيده
  • ممنونم
  • هنوز نمي خواين كاردومتون رو بگين
  • نه اون باشه يعد. راستي من اجازه دارم از وسايل اينجا استفاده كنم؟ از كتابخونه،ضبط صوت....
  • البته گفتم كه اينجا منزل شماست
  • ممنونم واسه خودم نميخوام واسه مادر ميخوام
  • مادر اهي موسيقي بود، اما ديگه نيست.خودتون رو عذاب ندين
  • من افراد اين رو به اصلشون بر مي گردونم

در حاليكه سيگاري روشن ميكرد لبخندي زد وگفت: پس فرشته نجات استخدام كردم؟!

  • شايد خدا منو وسيله كرده تا خودش رو بشما يادآوري كنه
  • من كه حالم خوبه خانم، شما به مادر برسين
  • اتفاقا بنظر من مادر حالشون خوبه
  • يعني بنده حالم خرابه؟
  • شما اون چيزي نيستين كه نشون مي دين . دارين تظاهر مي كنين، يا شايد هم يه نوع لجبازي با خود يا فرار از واقعيتهاست
  • باز روانشناسي؟همون زير ديپلم استخدام ميركدم بهتر بود

لبخند زديم

  • حالا چي شد كه اينطور فكر مي كنين؟
  • بيشتر از هرچيز ، از رنگ آميزي اتاقتون فهميدم . همينطور از قاب عكس خودتون، مادرتون و پدرتون كه سه نفري كنار هم ايستادين .از چهره تون مي شه فهميد آدم خوش قلب و مهربوني هستين.
  • پس به اتاق منم رفتين؟
  • داخل نرفتم ، فقط دو قدم وارد شدم
  • خوبه

لبخند زد و دود سيگارش را بيرون داد.

  • شما سيگار نمي كشين ؟
  • مي خواين منو مثل خودتون سيگاري كنين كه ديگه راحت باشين ؟
  • شما كه گفتين دوست دارين مرد باشين؟
  • ولي نه بجاي شما
  • مگه من مشكلي دارم خانم؟
  • دوتا مشكل ، يكي اينكه محبتتون رو نشون نمي دين . دوم اينكه من از سيگار خوشم نمياد ، همونطور كه شما از زنها خوشتون نمياد
  • ولي من از بعضي زنها خوشم مياد
  • ولي من از بعضي سيگارها خوشم نمياد

با لبخندي عميق سيگارش را خاموش كرد و گفت: خيلي دوست داشتم سيگار رو ترك ميكردم، ولي شديدا بهش وابسته‌م.

  • از نظر من مسئله اي نيست ، ولي براي سلامتي شما مسئله سازه
  • سلامتي من براي شما مهمه؟
  • خب البته!چرا مهم نباشه؟

لحظه اي در عمق چشمهايم خيره شد و پرسيد: چرا؟ ه دليل كنايه‌هام يا توهين‌هام؟ يا شايد هم بي محبتي‌ام ؟

  • هم يه حس انسان دوستانه و هم اينكه وجودتون و سلامتي تون براي كسيكه من پرستارشم حياتيه.
  • يعني شما فكر ميكنين مادرم منو دوست داره؟
  • اين چه سواليه؟

آهي از ته دل كشيد و گفت: من ومادر مدتهاست از هم فاصله گرفتيم . خودم هم نمي دونم چرا، احساس ميكنم مادر باهام قهره

·        ولي من مي دونم

·        ميشه بگيد

·    بله، علت فاصله شما ومادر ماديات، تجملات، مشغله و گرفتاري نيست همسر هم ندارين كه بگيم علتش همسر، ازدواج و عيالواريه ، حتي اختلاف سليقه هم نيست

·        پس چيه كه من دوساله نفهميدم ، اونوقت شما يه روزه پي بردين

·        من حدس مي زنم از وقتي خدا رو فراموش كردين ، مادر رو هم فراموش كردين

·        اين دو موضوع جداست

·        نه مهندس ، يادخدا دل رحمي مياره . عاطفه و محبت و گذشت مياره، صفا و آرامش مياره صبر در برابر مشكلات مياره

·        براي من كه نياورد

·    چون نخواستين .آيا اون موقع كه خواهرتون غرق شد از خدا خواستين كه بهتون صبر بده؟ يا اون موقع كه پدر رو از دست دادين از خدا خواستين هم بهتون صبر بده ، هم مادرتون رو براتون حفظ كنه؟فقط ناشكري كردين و كفر گفتين مطمئنم همينطوره

نگاهش را به زمين دوخت و دستهايش را بهم قلاب كرد

·    شما عوض اينكه جاي خواهرتون رو براي مادر پر كنين يا نقش سرپرست رو براي مادر ايفا كنين و كانون خونواده رو حفظ كنين و نذارين دستخوش گردباد زمانه بشه، از او دوري كردين و در خود فرو رفتين . اونو تنها گذاشتين و محبت و حتي يه بوسه و احوالپرسي رو از ايشون دريغ كردين . شما دو نفر رو از دست دادين ، ولي مادرتون ، سه نفر رو . اونوقت مي گيد چرا خداوند مادرم رو مريض كرده؟

يك دستش را در موهايش فرو برد وگفت : شايد هم از اول بي ايمان بودم

·        نه نبودين

·        از كجا مي دونين؟

·    از قاب وان يكادي كه به ديوار اتاقتون درست مقابل تخت نصب كردين تا هميشه چشمتون بهش باشه يعني خدا را تكيه گاه و حافظ خودتون مي دونين

بازنگاه عميق تحسين آميز ، من اونو نزدم، مادرم زده

  • خب مادر كه دوساله به اتاق شما نيومدن مي تونستين برش دارين چرا برنداشتين؟
  • نخواستم جاي قاب روي ديوار بمونه
  • اولا اين خونه پارسال رنگ شده، پس ميتونستين بعد از رنگ، ديگه اون قاب رو نزنين . دوما گمان نكنم در بند تجملات باشين و در و ديوار براتون مهم باشه
  • اينها رو ديگه از كجا مي دونين ؟
  • ثريا خانم گفتن .امروز گفتن آقا از بس تميزي رو دوست دارن هرسال خونه رو رنگ مي كنن و من فهميدم پارسال اين خونه رنگ شده . ديروز هم گفتن آقا دربند تجملات نيستن و سادگي رو بيشتر دوست دارن . مجبورن ظواهر مادي زندگي رو رعايت كنن
  • چه جالب ثريا حسابي غيبت منو كرده ؟
  • اگر بيان خوبيها رو غيبت مي دونين ، بايد بگم بله .
  • يعني اينجا از صبح تا شب تعريف خوبيهاي بنده‌س؟
  • اونها واقعايت رو ميگن
  • شما محبت دارين جايزه بزرگي پيش من دارين خانم ، چون ماشاءا..... استادين ، دقيق، تميز، باهوش و با درايت
  • لطف دارين
  • ادامه بدين
  • چيه از موعظه ام خوشتون اومده
  • راستش آره. دوست دارم پاي صحبتهاتون بشينم
  • خب پس خوب گوش كنين . شما هنوز خدا رو دوست دارين چون سالهاست تو قلبتون ريشه كرده ولي بخاطر مصيبتهايي كه بهتون وارد شده، دارين ازش فرار مي كنين و باهاش لجبازي مي كنين . به اصلتون برگردين جناب متين تا آرامش بگيرين . ياد خدا آرامبخش دلهاست . فكر مي كنين من چطور آرومم؟ فقط با ياد اون .مي دونين؟ مصيبتهايي كه به من وارد شده بمراتب درد آورتره، ولي خدا رو از ياد نبردم . اين دختر حساسي كه روبه‌روي شما نشسته، غم غصه زيادي تو دلشه ، اما حتي عوض اينكه براي پرداخت اجاره خونه‌ش گريه كنه مي خنده، چون هم اميدواره و ميدونه خدا رو داره و هم ، ديگه اشكي براي ريختن نداره . چون..................

بغض ديگر به من مجال صحبت نداد .نزديك بود بزنم زير گريه و براي اينكه نپرسد پس اين اشكها چيست ، بلند شدم و گفتم : ببخشيد مهندس ، با اجازه و بطرف اتاق حركت كردم در پاگرد نگاهي به مهندس انداختم . سرش را به مبل تكيه داده بود ، پا روي پا انداخته بود، دستش را زير گونه اش گذاشته بود و به من خيره شده بود .

روي تختم افتادم ومدتي اشك ريختم . آخه تو كجا طاقت داشتي ببيني برادرت با دستهاي خودش ، خودش رو حلق آويز كرده ، اونهم از ميله بارفيكسي كه هميشه براي تقويت عضلات ازش استفاده ميكرد .تو كجا ميتونستي ببيني پدرت با اونهمه دبدبه و كبكبه ، مسخره عام و خاص شده و پرت و پلا ميگه .چطور ميتونستي ببيني مادرت جلوي چشمات از غصه ذره ذره آب شه و بميره .چطور از شهر و ديارت آواره شدي چطور غرورت رو زير پا گذاشتي . ولي نه، با اينهمه بدبختي و غم باز هم خدا رو مي پرستم و عاشقشم ، دوستش دارم و به اميد لطفش زندگي مي كنم . بدبختيها را ما خودمون به سر خودمون مي آريم

بعد از اينكه گريه هايم تمام شد به اتاق مادرجون رفتم

  • حالتون چطوره مادر؟ ميايين قدم بزنيم؟
  • خب،پس يه چيزي براتون بيارم بپوشين كه سرما نخورين .حوصله غرغر مهندس رو ندارم

وقتي ژاكت تن او ميكردم به چشمهايم خيره شد. انگار فهميد گريه كرده ام . دستش را بالا آورد و روي چشمم كشيد ، باز چشمهايم پر از اشك شد. نتوانستم خود را كنترل كنم و اشكهايم سرازير شدند . با مهرباني اشكهايم را پاك كرد . سرم را روي دامنش گذاشتم وگريستم .دست نوازشش را روي سرم كشيد .مي دانستم دلش ميخواهد بداند چرا گريه ميكنم .گفتم : دلم براي مادرم،پدرم و برادرم تنگ شده .احساس مي كنم خيلي تنهام مادرجون .نگران آينده هستم .

دو ضربه به در خورد و در باز شد .مهندس در چهارچوب در نمايان شد و با تعجبي وصف ناپذير گفت: چي شده خانم؟ چرا گريه مي كنين؟

بلند شدم . گفتم: متاسفم ، نتونستم مهارشون كنم

  • نوازش مادر رو يا اشكها رو
  • هردو . مادر دنياي محبتند و من نيازمند اون محبت
  • اينطور پيش بره ، فكر كنم يا بايد مادر رو ببريم تيمارستان ، يا مادر پرستار شما بشن

لبخند تلخي زدم .

  • براي اولين بار حسوديم شد خانم رادمنش. مي خواين مادر رو ببرين بيرون هواخوري كه ژاكت تنشون كردين؟
  • بله، هوش كرديم كمي قدم بزنيم
  • مراقب باشين سرما نخوره.مادر مدتهاست از خونه خارج نشده
  • يعنس داخا باغ هم نرفتن ؟!
  • فكر نمي كنم
  • شما هم ازشون نخواستين
  • فكر نميكردم قبول كنه
  • ولي مي بينين كه قبول كردن .امتحانش ضرر نداشت مهندس.والـله، آدم سالم پيش شما مريض ميشه. واي بحال بيمار
  • فكر ميكنم شما مهره مار داشته باشين، اما من ندارم خوش بحالتون
  • اين مهره مار در وجود هر آدمي هست فقط بايد بروزش بده

با لبخند گفت: خب مامان جان، حالتون چطوره؟

مادر لبخند زد

  • از اينكه اومدين احوالشون رو بپرسين تشكر ميكنه مهندس
  • وظيفه‌م بود . ميخواين كمكتون كنم بريم پايين مامان؟

مادر بلند شد و بطرف مهندس رفت تا با هم پايين برويم سر پله ها گفتم: من مي برمشون مهندس

  • لطف مي كنين پس با اجازه

دوباره ايستاد و گفت : راستي بالاخره نفهميدم چرا گريه كردين خانم رادمنش

با لبخند گفتم : گفتم كه نيازمند محبت بودم مهندس نگاهي عجيب به من كرد و بعد با لبخند نگاهش را از من برگرفت و بطرف اتاقش رفت. لابد پيش خودش مي گفت: اگه باز هم نياز به محبت داشتي بيا پيش خودم و سرت رو بذار روي پاي خودم

با مادر به باغ رفتيم و كمي قدم زديم كمي هم آقا نبي از باغ براي ما گفت روي صندلي نشسته بوديم كه صداي متسن به گوشم رسيد :بهتره برين تو، سرما ميخورين

بعد رو به آقا نبي كرد و گفت:آقا نبي لطف در رو باز كنين ، ميخوام برم بيرون

  • بله آقا الساعه
  • خوش مي گذره؟
  • بله مهندس. زيباتر از اين باغ كجاست؟ كم كم بهار هم داره از راه مي رسه قشنگتر هم ميشه
  • بله انشاءا...... اگر سعادت داشته باشيم و ارديبهشت هم اينجا باشين مي بينين چه گلهاي قشنگي داريم
  • انشاءا.........
  • با اجازه
  • بفرمايين خوش بگذره
  • برين تو، سرما ميخورين.
  • چشم

بطرف ماشين ها رفت .بيچاره!انگار بر سر دو راهي مانده بود كه كدام ماشين را انتخاب كند.ماشين سفيد را كه يك بنز كوپه است .يا ماشين سياه را كه يك بنز دويست و سي است، يا ماشين قرمز را كه سقف ندارد و نمي دانم اسمش چيست ، ولي خيلي خوشگل است .آخيش الان اگه علي زنده بود مي گفت خيلي مامانه.بالاخره تصميم گرفت ماشين سفيد را سوار شود . گفتم: مي بيني مادر؟ به چيزي تظاهر مي كنه ولي چيز ديگه اي در دل داره انتخاب رنگ سفيد نشونه صلح و دوستي و دل روشن و صافه ، مگه نه مادر؟

مادر چند بار سرش را بالا و پايين كرد و لبخند زد

  • امروز از من مي پرسيد شما دوستش دارين يا نه، منم گفتم معلومه، وجود شما براشون حياتيه درست گفتم مادر؟

نگاه پر از مهرش را به من دوخت

  • خب بهتره بريم تو مادرجون تا سرما نخوردين. ميترسم اين صلح و دوستي آخرش به دعوا و دشمني تبديل بشه . مهندس قابل پيش بيني نيست . اونوقت منم بايد برم ليسانسم رو عوض قاب گِل بگيرم

خانم متين لبخند زيباتري زد و با هم داخل منزل رفتيم

ساعت هشت و نيم مهندس بازگشت .ما در سالن نشسته بوديم و با ثريا صحبت مي كرديم .صفورا و محبوبه هم كه ساعت هفت رفته بودند .براي صرف شام مادر را سر ميز بردم .مهندس هم نشست .من برخاستم كه بروم . ( با اجازه)

  • كجا تشريف مي برين خانم؟
  • شما راحت باشين من آشپزخونه غذا ميخورم

خيلي جدي گفت: بفرمايين بنشينين خانم، چرا انقدر تعارف مي كنين؟

  • تعارف نمي كنم ميخوام شما راحت باشين
  • خيلي خب، پس ما هم ميايم تو آشپزخونه
  • مثل اينكه بايد بشينم تا بيشتر شرمنده نشم
  • شما مزاحم نيستين لطفا بنشينين. يك صندلي براي من بيرون كشيد و من بين آنها نشستم . ثريا براي سرو غذا آمد ، وقتي ديس كريستال پر از كتلتهاي خوشمزه و هوس انگيز را روي ميز گذاشت گفتم: ثريا خانم پس سفارش من چي شد؟
  • كدوم سفارش خانم؟ شما كه غذايي سفارش ندادين

بجاي گلدان كه خالي بود اشاره كردم و گفتم : خواستم يه چيزي توش بذارين، نه اينكه خودش رو هم بردارين

مهندس با تعجب به ما نگاه ميكرد .ثريا گفت: آه معذرت ميخوام گيتي خانم .الان ميارم .بردم گل توش گذاشتم ، يادم رفت بيارم . الان ميارم

مهندس اصلا نپرسيد موضوع چيست . ثريا با گلدان سفيد پر از گلهاي رز صورتي و سفيد به سالن آمد و گفت: ببخشيد گيتي خانم ، فراموش كردم

متين نگاهي به گلدان روي ميز انداخت لبخند قشنگي زد و نگاهي پر معنا به من كرد و گفت: خودتون گليد خانم

  • خواهش مي كنم
  • بفرمايين ، غذاتون سرد شد

مشغول صرف غذا شديم . متين آنقدر آرام غذا ميخورد كه كيف كردم . خانم متين هم كه همانطور آرام غذا ميخورد،مصرف داروها كندترش هم كرده بود

  • خانم رادمنش شما حتما امشب مي خواين برين ؟
  • اگه اجازه بدين
  • خواهش مي كنم، ولي صبح سر وقت بياين كه مجبور نشم دوباره پوزش بخوام و افتخار كسب كنم

هر دو لبخند عميقي به هم زديم.

  • مطمئن باشين نمي ذارم به غرورتون بر بخوره مهندس . و چنگال را كنار قاشقم گذاشتم و تشكر كردم
  • همين غذاي شماست ، خانم؟
  • بله، من نميتونم زياد بخورم . سير شدم
  • اين غذاي يه دختر بيست وچهار ساله نيست . ضعيف مي شين
  • الان ضعيفم مهندس؟
  • اندام خوش تركيبي دارين و اين بخاطر اينه كه رعايت مي كنين ، اما از درون ضعيف مي شين زياد بخورين ولي با ورزش و پياده روي مصرفش كنين
  • بخاطر فرمايش شما چشم و يك كتلت ديگر برداشتم . بعد به شوخي گفتم: پس فردا نگيد ما پرستار چاق و بد هيكل نمي خوايم مهندس .

همه زديم زير خنده حتي مادر جون

  • با اين كتلت چاق نمي شيد فقط قوي مي شيد. در ضمن انقدر از دست من حرص وجوش مي خورين كه همه آب ميشه . پرستارهاي ديگه توپ مي اومدن ، ني قليون مي رفتن

دوباره زديم زير خنده . مهندس بعد از اينكه غذايش تمام شد ، كه آن هم فقط سه كتلت با كف دستي نان بود ، از سرميز بلند شد . من منتظر ماندم تا مادرجون هم غذايش را تمام كند تا با هم برويم .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395برچسب:, | 7:55 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود