قسمت بیست و یکم داستان عاشقانه پستچی


بعضی وقتها هزاران حرف درسینه داری،هزاران بغض درگلو،تمام رگهای تنت تیر میکشد که فریاد کنی،اما هیچ کلامی پیدا نمیکنی!آن لحظه که حاج اکبر حرف میزد، صدایش از جای دوری به گوشم میرسید.از سرزمینی دور،گلها و سبزه های خونی،سه سال دویدن من میان قبر محسن و کوچه علی و آن گورستان پشت پادگان که باهم وضو گرفتیم ،کار، بیخوابی، نوشتن، رد شدن آثارت و هیولایی به نام سانسور،که کم کم یادت میدهد یک قیچی برداری.گیسوانت را قیچی کنی،دوست داشتنت را قیچی کنی، تمام احساسات انسانی ات را قیچی کنی تا دیگر چیزی برای قیچی کردن آنها باقی نماند و آنوقت دیگر شبیه خودت نیستی.شبیه هیچ چیز نیستی!اگر امید و عشق علی نبود، من هم مثل خیلی های دیگر، کودکی دلم را کنار زباله ها گذاشته بودم.اماشور عشق،آدم را از خیلی چیزها محافظت میکند و من دوام آوردم.حاج اکبر که متوجه حال بد من شد، دسته ای نامه از جیبش در آورد، و گفت:حلالم کن خواهر! اون هر شب نامه مینوشت.نگرانت بود.تو خواب اسمتو میگفت.خیلی از نامه هاوسط راه گم شد.اما اینارونگه داشتم.بهت ندادم،چون فکر کردم زخم کهنه رو باز نکنم.نمیدونستم هنوز پاش وایسادی!با دست لرزان بسته را گرفتم.بوی خاک میداد و شکوفه.بوی خون میداد و عشق و علی. تمام این سه سال که من سحرها رو باگریه دعا میخوندم اونم به یاد من بود؟حتی زیر آتیش؟گفتم:حاج اکبر.نمیدونم عاشق شدی یانه!اما چطور فکر کردی فراموشش میکنم؟اونم با حرف و تهدید حاجی! پام بسته بود که بیام اونجا،دستم بسته بود،دلم کفتر اهلی لحظه به لحظه ش بود.الان بیدار میشه، الان وضو میگیره،الان اسلحه شو تمیز میکنه.حالا به ابرا نگاه میکنه و یاد من میفته که عاشق ابرم!ساعت اتاقمو رو وقت بوسنی گذاشته بودم که وقتی نماز میخونه بدونم.تو چه میدونی من چه کشیدم.حالا کیو باید ببخشم؟ گفت:منو!گفتم.تو،حاجی،همه تون هر چی باید از من بگیرید گرفتید.حالا فقط یه چیز جاش میخوام.کجاست؟سرش را زیر انداخت.آسون نیست خواهر.گفتم:سخت ترشو تحمل کردم و نمردم.میگی پاش وایسادی! خنده داره!پای دنیا واینمیسم، پای اون وایمیسم!بگو حاج اکبر!...چهار ماه پیش همه برگشتن.مادرش مریضه.سرطان،دو ماه پیش خونه رو فروخت واسه خرج درمون مادرش.به مالک جدید گفتن بگو دوساله. شایدنمیخواست حتی دوستاش و حاجی پیداش کنن.مادرش خیلی بدحاله.هر روز بغلش میکنه میبره شیمی درمانی.اما دکترا قطع امید کردن.میگن خیلی دیره.کاغذی تاخورده از جیبش درآورد.گفت:بی اجازه دارم آدرسو میدم.این شاید یه کم گناهامو سبک کنه برای نامه ها.اما برای دروغی که بت گفتن، مجبور بودیم! خدا همه مونو ببخشه.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان خارجی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 3 مهر 1395برچسب:, | 20:23 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود