اسفنديار




 

.

 او ميدانست كه دوران سختي بسر رسيده و تمام دشمنان ايران سركوب شدند و حالا بيايستي پدرش به پيمانش وفا مي كرد و تخت شاهي را دست او ميسپارد و ديگر هيچ دليل و بهانه اي وجود نداشت تا از اين كار خودداري كند .

 

در شهر جشن بزرگي بر پا بود و شاه طهماسب بهمراه نامداران و فرزانگان و موبدان  از پسرش استقبال كرد . سفره هاي رنگين مهيا شد و مهمانان مشغول شدند . گشتاسب از پسرش خواست تا ماجراي را تعريف كند . اسفنديار به گشتاسب گفت كه در هنگام شادي اين درخواست را نكن زيرا با سخنهاي تلخ گذشته كام خود را تلخ ميكنيم . فردا همه چيز را براي شما خواهم گفت .

شب كه اسفنديار از مهماني بازگشت ناراحت بود . اسفنديار به مادرش كتايون گفت : كه شهريار با من بد مي كند . به من گفت : هنگاميكه انتقام ما را از ارجاسب بگيري و خواهرانت را از بند آزاد كني و نام ما را در گيتي سربلند كني ، تخت و تاج شاهي را به تو واگذار مي كنم . فردا صبح كه شاه از خواب بيدار شود اين سخن ها را به او خواهم گفت . مادرش از اين سخن ها ناراحت شد چون مي دانست كه شاه تاج و تختش را نخواهد بخشيد . مادر پاسخ داد : اي پسر رنج ديده من، تمام سپاه به راي و فرمان تو هستند و پدرت فقط تاجي بر سر داد ،  بيشتر از اين مخواه . زمانيكه او به ديار باقي برود  اين تاج و تخت به تو خواهد رسيد و  بهتر است فرزندي بمانند تو ، در برابر پدرش فرمانبردار باشد .

 

تا دو روز افراسياب نزد گشتاسب نرفت و روز سوم گشتاسب از خواسته فرزندش آگاه شد و آنگاه جاماسپ فال گو را نزد خود خواست . جاماسپ گفت : كاش زمانه مرا بدست چنگال شير مي سپارد  تا اين اختر بد را نمي ديدم ، كه  بايد اين چنين در غم اسفنديار نشست همان پهلواني كه جهان را از دشمنان پاك كرد  . گشتاسب از او پرسيد : زود به من بگوي كه اين اتفاق كجا خواهد افتاد . جاماسپ گفت : اين غم در زابلستان بدست رستم اتفاق خواهد افتاد .

 


 

روز بعد شاه بر تخت نشست و اسفنديار نزد او رفت و همه موبدان و ناموران نيز ايستاده بودند . اسفنديار گفت : شاه پاينده باشد كه زمين از تو شكوهمند شد . تو مظهر داد و عدالتي و همه ما بنده و فرمانبردار توئيم . مي داني كه ارجاسب با سواران به جنگ آمد و من در دشت گورستاني از اجساد آنها درست كردم و سر ارجاسب را از تن جدا كردم و بواسطه سوگند و پيمان تو ، دلم به فرمان تو گرمتر شد . حال بهانه چيست ؟

شاه به فرزندش پاسخ داد :  تو بيش از اين انجام داده اي و پروردگار ياور تو باشد   ، اما اينك مردي است كه از آغاز پادشاهي ما تا كنون به بارگاه نيامده و در برابر شكوه ما سر خم نكرده است و او كسي نيست جر رستم پسر زال . تو بايد به سوي سيستان بروي و رستم را در بند، نزد ما آوري .و مطمئن باش كه اگر فرمان مرا اطاعت كني و دستور مرا اجرا كني تخت و تاج شاهي را به تو مي سپارم .

اسفنديار پاسخ داد : ولي از زمان منوچهر تا كيقباد همه سرزمين ايران از رشادت اين پهلوان در امنيت بسر برده است  .

شاه اينطور به اسفنديار پاسخ داد كه : آيا نشنيدي كه اهريمن چگونه موجب مي شود انسان راه درست را گم كند . لباس رزم بر تن كن و به سمت سيستان برو . و دست رستم را ببندد و پياده او را به درگاه بياور

اسفنديار به شاه گفت : تو با رستم دستان كاري نداري ، دنبال راهي هستي كه مرا دور نگه داري . اين تخت پادشاهي براي تو باشد كه براي من  گوشه اي از اين جهان كافي است . من هم مانند بقيه لشكر فرمانبردار تو هستم

پدر گفت : در قضاوت عجله نكن كه با اين كار سربلند خواهي شد .

زمانيكه كتايون اين خبر را  شنيد با چشم گريان نزد اسفنديار آمد و به او گفت : بهمن به من گفت كه به زابل مي روي تا رستم را ، آن پهلوان بزرگ را در بند كني . به نصيحت من گوش بده : از بهر تاج و تخت سرت را بر باد مده كه نفرين بر اين تاج و تخت ، پدر تو پير گشته و تو جوان و برومندي . سخن مادرت را بشنو و مرا داغدار نكن .

اسفنديار به مادرش گفت : كه اي مادر مهربان ،  چگونه مي توانم  از فرمان شاه سرپيچي كنم .

مادر گريست و گفت : اگر نظر تو اين چنين است ، پس پسرانت را به دوزخ نبر .كه هيچ عاقلي اين كار را نمي پسندد .

پسر جواب داد : كه نبردن آنها امكان پذير نيست . كه حضور آنها در هر رزمگاه ، موجب هوشياري من است .

 

هنگام بانك خروس ، سپاه اسفنديار حركت كرد تا به يك دو راهي رسيدند . كه يك راه به گنبدان مي رفت و راه ديگر به سوي كابل بود .

يكي از شتراني كه در جلوي سپاه بود به خاك افتاد و شتربان هر چه چوب زد نتوانست او را بلند كند . اسفنديار فكر كرد كه اين نشانه شومي است . دستور داد كه سر شتر را بريدند تا با ريختن خون آن حيوان بلا دور گردد .

 از آنجا به هيرمند آمدند ، چادرها را برپا كردند .  اسفنديار به يارانش گفت : شاه دستور داده است كه رستم را به بند بكشم و هر كاري را براي خوار كردن او مي توانم انجام دهم . اما من راه  ديگري را پيشنهاد مي كنم چون  همه مي دانيم رستم پهلوان بزرگي است و همه شهرهاي ايران با شجاعت هاي اوست كه برپاست . فردي خردمند را بايد نزد او بفرستيم كه  بتواند رستم را راضي كند تا بند را بپذيرد  كه اگر او در سر انديشه بد نداشته باشد من بجز نيكويي با او نخواهم كرد .

 


 

سرداران پذيرفتند . و اسفنديار فرزندش بهمن را نزد خود فراخواند و برايش اسبي سياه زين كردند و لباسي از ديباي چين بر تن و تاجي بر سر او نهاد تا همه بدانند كه او از نژاد خسرو است .

به بهمن گفت : بسوي رستم برو و درود و سلام ما را به او برسان و به او بگو هر كسي كه در اين جهان عزيز گردد ، بايد كه سپاس يزدان كند و بايد از حرص بپرهيزد و چو از اين بد خويي ها دور ي كند  جهان  بر كام او گردد . و همه دانايان مي دانند كه بد و نيك مي گذرد و سرانجام همه خاك است و روان ما بسوي پرودگار پاك خواهد رفت . كه ساليان درازي را پشت سر گذراندي و سرد و گرم را چشيده اي ، اما به نيروي خود مغرور مشو ، كه آنچه از گوهر و گنج داري همه از پدران و نياكان من است .و چون گشتاسب پادشاه گشت ، به بارگاه او نرفتي و كسي را  بعنوان شهريار  نپذيرفتي و حتي يك نامه ننوشته اي و از بندگي خودت به او نگفته اي . و او پادشاهي است كه وقتي ارجاسب به جنگ او آمد ، كسي نتوانست لشكربان او را بشمارد و دشتي را گورستان دشمنانش كرد بطوريكه جايي روي زمين ديده نمي شد . از خاور تا باختر همه سر بفرمان او هستند . اين حرفها را از اين رو زدم كه بداني كه او از تو آزرده است كه بندگي خود را بجا نيامدي و به بارگاه او نرفتي . كنون من به فرمان او آمدم تا تو را نزد او برم . از خشم او بپرهيز و اگر بياي و  با او عهد ببندي . من شاه را منصرف مي كنم و اين تيرگي رابطه را روشن خواهم كرد .

 

 

بهمن سخنان پدر را شنيد و سوار بر اسب از رود هيرمند گذشت . ديده بان او را ديد و فرياد كشيد كه سواري با لباس بزرگان از هيرمند گذشت و به اين سو مي آيد  .

زال ( پدر رستم ) سوار بر اسب شد و به سوي او رفت . بهمن زال را ديد و نمي دانست كه او زال است و چون نزديكتر شد پرسيد : اي مرد دهقان رستم كجاست ؟ زيرا اسفنديار به زابل آمده است و در كنار هيرمند خيمه برافراشته و بايد پيامي را به رستم برسانم .

زال به او گفت : اي بزرگوار از اسب پياده شو و كمي استراحت كن چون رستم  و سپاه او در شكارگاه مي باشند . بهمن نپذيرفت و گفت كه بايد پيامش را زودتر برساند و نمي تواند در رساندن پيام سستي كند .

زال نام و نشان او را پرسيد . فرستاده گفت : من بهمن ، پسر جهاندار روئين تن، اسفنديار هستم .

زال فردي را با او همراه كرد  تا او را به شكارگاه ببرد و مرد شكارگاه را به او نشان داد و برگشت .

 

بهمن از بالاي كوه، شكارگاه را ديد و رستم را به راحتي شناخت وقتي بهمن عظمت رستم  را ديد ،  ترسيد و فكر كرد كه اسفنديار توان مبارزه با او را نخواهد داشت و بهتر است با يك سنگ او را از بين ببرم و رودابه و زال را در غم او بنشانم .

با اين فكر سنگي از آن كوه خارا كند و به طرف رستم نشانه گرفت . زواره كه صداي پرتاب سنگ را شنيد بر پهلوان بانگ زد . اما رستم خنديد و تكان نخورد ، تا اينكه سنگ نزديك شد و او با پا سنگ را به كناري انداخت .

بهمن وقتي اين بزرگي را از او ديد از كار خود پشيمان شد . پيش خودش گفت اگر اسفنديار با چنين پهلواني كارزار كند كشته خواهد شد و بهتر است كه با او مدارا كند .بهمن از كوه پايين مي آيد تا نزديك شكارگاه مي رسد .

 


 

 رستم از موبد پرسيد : او كيست ؟ به گمانم كه از طرف گشتاسپ آمده است .

بهمن از اسب پياده مي شود . رستم از او نام و نشانش را پرسيد . پسر جواب داد : من بهمن ، پسر اسفنديار هستم . پهلوان او را در آغوش گرفت و از تاخير در خوش آمد عذر خواهي كرد .

و هر دو نشستند سپس بهمن بر او سلام و درود فرستاد و پيام اسفنديار را به او رساند . رستم سفره اي را از گورخران شكار شده جلوي روي او گستراند .

 

رستم سخنان بهمن را شنيد و ذهنش پر از افكار مختلف شد . به بهمن گفت : پيامت را شنيدم و از ديدار تو دلم شاد شد پاسخ من به اسفنديار اين است : هر انكس كه مانند تو خردمند است و داراي بزرگي و نامي بلند باشد و نزد بزرگان عزيز باشد به عاقبت كار بنگرد و نبايد سرش را از بديها پر كند . از ديدارت خوشحال خواهم شد . بدون سپاه به پيش تو مي آيم و آنچه را شاه فرمود از تو مي شنوم . و اكنون اي تهمتن به كارهاي من نگاه كن و آنهمه رنجها كه من كشيده ام و حالا پاداش اين همه رنج ، به بند كشيدن من است ،  از من گناهي سر نزده است و چنين رفتاري  شايسته نيست . تو راه مرا با جنگ نبند ، كه من در جنگ كارآزموده ام و تا حالا كسي بر پاي من بند و زنجير نديده است . اگر با سپاهت به نزد ما بيايي ، اسباب آسايش مردان و اسبانتان را فراهم مي كنم و زمانيكه بخواهي به نزد شاه برگردي ، تمام گنجهايم را به تقديم مي كنم و همراهتان به نزد شاه خواهم آمد و از او دلجويي خواهم كرد و خواهم پرسيد كه چرا بايد به بند كشيده شوم ولي قبل از آن بند نمي پذيرم .

 

بهمن وقتي از رستم اين پيام را شنيد به سمت سپاهش براه افتاد . وقتي بهمن پيش پدر رسيد ، اسفنديار گفت ، هر چه از پهلوان شنيدي برايمان بگو . او سلام رستم را به اسفنديار رساند و آنچه شنيده بود برايش نقل كرد

 

اولين ديدار اسفنديار با رستم

بعد از شنيدن حرفهاي بهمن ، اسفنديار دستور داد تا اسب سياه را زين كنند و همراه صد سوار تا لب رود هيرمند آمد .

ناگهان با صدايي برگشت و سواري ديد كه به سوي آنها مي آيد . رستم را شناخت .

وقتي رستم از رود گذشت و پا بر خشكي گذاشت  بر اسفنديار درود فرستاد . و ادامه داد خدا را شكر كه سلامت به اين جا رسيده ايد  هميشه بخت با تو يار باشد و بد انديشان از تو دور باشند .

چون اسفنديار اين خوش آمد را شنيد او را در بغل گرفت و گفت :خدا را سپاس مي گويم  كه تو را شاد و خرم مي بينم .

 

رستم بدو گفت : اي نامدار به سرا و خانه من بيا تا جان من از وجود شما روشن گردد ، هرچند آنچه كه داريم درخور شما نيست ولي تمام تلاشمان را خواهي كرد .

 اسفنديار گفت : هرچند كه پذيرفتن دعوت  پهلواني مانند تو براي من عزيز است ولي نمي توانم از فرمان شاه سرپيچي كنم كه اجازه نداريم كه در زابل بمانيم . تو نيز فرمان شاه را بپذير و بند بر پاي كن كه عمل كردن به دستور شاه ننگ نيست . و از فرمان او سرپيچي نكن .

 

اگر همراه من بيايي ،  سوگند مي خورم كه به تو آسيبي نرساند و آنگاه كه من تاج بر سر گذارم ، تو را با شكوه فراوان به زابلستان برخواهم گرداند .

رستم كه خشمگين شد گفت : آمدم تا دل را با ديدار و گفتار تو شاد كنم و تو را بسوي خان خود دعوت كنم و بر فرمان تو گردن نهم . اما اين سخن تو خيلي برايم مايه ننگ  است و كسي مرا زنده در بند نخواهد ديد و اگر بند ، بند بدنم از هم جدا شود از اين ننگ بهتر است.

اسفنديار گفت : اي پهلوان تمام سخنانت درست است وليكن قبول كن كه اگر كنون مهمان تو شوم و تو از فرمان شاه سرپيچي كني، روز روشن بر من تيره شود و چگونه من حق نان و نمك تو را فراموش كنم و با تو بجنگم و گر از فرمان شاه سر بپيچم بدان كه روزگارم سيه خواهد بود . اي پهلوان اينگونه برآشفته نشو ،به خيمه گاه بيا و امشب را مهمان ما باش و بهتر است كه بخاطر فرداي نامشخص امروزمان را خراب نكنيم .

رستم گفت : يك هفته در شكارگاه بودم بخانه مي روم و جامه ام را عوض مي كنم و چون سفره خويش را گستردي كسي را دنبال من بفرست. رستم سوار بر رخش شد و با دلي خسته نزد زال برگشت . و آنچه از اسفنديار ديد براي زال تعريف كرد .

 


 

دعوت از رستم به مهماني 

از طرفي اسفنديار انديشه اش از افكار مختلف پر شد و بشوتن كه مشاور اسفنديار بود به سراي او مي آيد و مي گويد : كه اي نامدار، من سخنانتان را شنيدم ، مردانگي در سخن رستم پيدا است و او بند را نمي پذيرد . تو ميداني كه  اين دستور شاه از براي چيست . پس جان عزيزت را بيهوده بخطر نيانداز .

وليكن اسفنديار نمي توانست از فرمان پدر سرپيچي كند

و اينقدر در اين انديشه بود كه سفره گسترده شد ولي او كسي را بدنبال رستم نفرستاد ..

رستم در خانه اش بود و چون از وقت خوردن گذشت و كسي به دنبال او نيامد ، بيشتر دلگير شد . دستور داد تا رخش را زين كنند تا نزد اسفنديار برود و بگويد : آيا تو مرا دست كم گرفته اي ؟

از هيرمند گذشت و نزد اسفنديار رسيد ، گفت : اي پهلوان عهد و پيمان تو اينگونه است همانا خود را بزرگ مي داني و از نشستن با ما ننگ داري . اما بدان كه من رستم هستم ، نگهدار شاهان و ايران من هستم  . و بدان كه پهلوانان زيادي تا مرا بديده اند قبل از جنگ فرار كردند و حتي خاقان چين بدست من از پاي در آمدند .و از پهلواني خود سخن گفت .

 


 

اسفنديار كه رستم را خشمگين ديد سعي كرد خشم او را بكاهد و گفت : اگر من كسي را نفرستادم مي خواستم تو  خستگي از تن بدر كني و مي خواستم بامداد براي پوزش خودم نزد تو بيايم . به ديدار تو شاد مي شوم و اكنون كه خودت را به رنج انداختي و از سرايت به دشت آمدي ، بيا در كنار ما بنشين . سپس رستم را بر دست چپ خود نشاند . اما رستم گفت : كه اين جايگاه شايسته من نيست و جايي مي نشينم كه خودم مي خواهم . و با خشم با شاه زاده  گفت : بيا و هنرم را ببين كه از نژاد سام هستم .آيا در نزد تو  جائي سزاور من نيست . و بعد از آن پس شاه دستور داد كه تختي زرين بياوردند و او بر اين صندلي زرين نشست .

سپس اسفنديار بدو اينطور گفت : كه از بزرگان شنيدم كه تو فرزند زالي همون فرزندي كه وقتي با موي سپيد زاده شد دل سام از ديدنش آشفته شد و او را در كوه رها كردند و اگر سيمرغ مهر زال بر دل نمي گرفت از او چيزي نمي ماند و سام نداشتن فرزند را بر داشتن چنين فرزندي پذيرفت . و اگر سيمرغ نبود هم اكنون نامي از زال و رستم نبود .

رستم چون اين درشتي از اسفنديار بديد خشمگين شد شروع به يادآوري نيكان خود كرد و از دلاوريهاي آنان گفت و از مادرش كه دختر مهراب بود و نياكان او نيز شاهان بودندو نسل پنجم آنها ضحاك بود و به اسفنديار گفت :تو چه نژادي از اين نامورتر مي شناسي ؟

چون اسفنديار اين سخنان را شنيد خنديد و گفت : حالا از كارهايي كه من كرده ام ، بشنو .  بعد از جنگ و پهلوانيهاي خودش گفت كه چگونه زمين را از وجود بت پرستان پاك كرد و از نژادش گفت كه گشتاسپ پسر لهراسب ، پسر اورند ، كه او نيز از نژاد كيقباد و اگر همينطور ادامه دهي تا فريدون شاه مي رسد . و بعد سخن از نيكان و نژاد مادرش گفت . سپس سخن از هفتخوانش گفت كه چطور با پيروزي به ايران آمد .

 


 

رستم بدو گفت : از اين نامدار پير اين سخن را بشنو كه اگر من به مازندران نمي رفتم و اگر شجاعت من در نبردهاي مختلف نبود ، كيخسرويي زاده نمي شد كه از او لهراسبي و گشتاسبي باشد . و حالا براي چه  به تاج و تخت لهراسبي مي نازي . تو پهلوان تازه به دوران رسيده اي و مي خواهي با در خواستت مرا خوار كني .

 

اسفنديار خنديد و بدو گفت : تو امروز اينها را بگو ولي فردا كه روز رزم است ، تو را از اسب بر زمين مي اندازم و دو دستت را بسته و نزد شاه مي برم . به او مي گويم كه از تو اشتباهي نديدم و از او مي خواهم كه تو را از اين غم رها كند و بعد گنج فراوان بدست خواهي آورد .

رستم از حرفهاي اسفنديار بخنديد و گفت : چون فردا وقت نبرد رسيد تو را بلند كرده و نزد زال مي برم و تو را بر برترين جايگاه مي نشانم و هر آنچه موجب شاديت شود فراهم مي كنم . نياز سپاهت را برطرف كرده و بعد هم پاي تو نزد شاه آيم و بر گشتاسپ سپاس مي فرستم  و تاج شاهي را در اختيارات مي گذارم و باز هم براي براي ايرانيان خدمت كنم همانطور كه تا حال كرده ام .

اسفنديار گفت : از پيكار بسيار سخن گفتيم و حال شكم گرسنه است ، دستور داد سفره اي گستراندن . وقتي سفره گسترده شد ، رستم شروع به خوردن كرد و اسفنديار از خوردن او در شگفت ماند . چون زمان رفتن شد ، اسفنديار به او گفت : هر چه خوردي نوش وجودت باشد .

رستم از او تشكر كرد و گفت : اگر اين كينه را از دلت بيرون مي كردي و به سراي ما مي آمدي به تمام آنچه كه گفتم عمل مي كردم .

اسفنديار گفت : تو فردا مرا در ميدان نبرد خواهي ديد ، بهتر است كه تن خود را رنجه نكني .بهتر است هر آنچه به تو گفتم بپذيري و به دستور شاه با بند تو را نزد او برم .

دل رستم از اين حرفها غمگين شد زيرا مي دانست هر دو كار چه پذيرفتن بند و چه شكست اسفنديار براي او بدنامي خواهد داشت .

 


 

پند دادن زال

وقتي رستم به سراي خودش برگشت به دوستانش نگاه كرد و به برادرش زواره گفت تا لباس جنگي او را آماده كند . و زواره لباس و سلاح او را از مخفيگاه بيرون آورد و آماده كرد .

وقتي رستم لباس جنگش را پيش روي خود ديد ،  با اندوه گفت : اي جوشني كه روزگاري را آسوده گذراندي ، دوباره وقت رزم و جنگ فرارسيده  و بايد وظيفه ات را درست انجام دهي و در چنين جنگي  بايد ببينيم كه فردا اسفنديار چه خواهد كرد .

 

زال ( دستان ) چون اين حرفها را از رستم شنيد ،  آن مرد كهنسال را نگران كرد . به فرزندش گفت : تا حالا هميشه با دلي پاك به نبرد رفته اي و از فرمان شاهان تو رنج بسيار كشيده اي ، مي ترسم كه اقبال تو به آخر رسيده باشد و همه نسل من از بين بروند ، اگر بدست جواني همچون اسفنديار كشته شوي ديگر نام و نشاني از زابلستان نخواهد ماند و اگر از تو به او آسيبي برسد باز هم بد نام خواهي بود و هر كسي داستاني مي سازد و نام تو را بد خواهند كرد ، كه رستم شهريار ايران را كشته است . از اين شهريار جوان دوري كن .يا بندگي او را بپذير يا از اينجا دور شو .


 

رستم به پدر پيرش گفت : سالهاي زيادي با جوانمردي زندگي كرده ام و خوب و بدهاي بسياري را تجربه كرده ام . اگر من از اينجا بروم مطمئن باش كه در اينجا ديگر چيزي باقي نخواه ماند . من از او بسيار خواهش كردم ولي او سخنان مرا نپذيرفت و تجربه مرا قبول نكرد . اگرفردا لباس رزم بپوش نگران جان او نباش ، كه به او آسيبي نخواهم رساند . او را به بند خواهم آورد و او را چند روزي مهمان خواهم كرد  و بعد بهمراهش نزد گشتاسپ خواهم رفت و بعد كه او پادشاه شد كمر بر خدمت او خواهم بست .

زال از گفته هاي پسرش خنديد و گفت : اي پسر آنچه كه تو مي گويي انتهايش مشخص نيست و اين حرفها خام است و تو نمي داني كه چه پيش خواهد آمد ، هم رزم تو اسفنديار است كه خود پهلواني به نام است . و معلوم نيست كه حوادث چگونه اتفاق مي افتد .

من آنچه كه به نظرم رسيد به تو گفتم و حالا خودت بايد تصميم بگيري .

 

 

نبرد اسفنديار با رستم

وقتي صبح فرا رسيد، رستم لباس رزم بر تن كرد و به زواره گفت : لشكر را آماده بر كوه نگه دار تا ببينيم حوادث چگونه پيش مي رود . ترجيح مي دهم كه خوني از لشكر نريزد و خودم تنها به نبرد بروم

زواره لشكر را آماده كرد و رستم راه افتاد و تا لب هيرمند آمد و از رود عبور كرد و فرياد برآورد كه اي اسفنديار بيا كه هم رزمت بميدان آمده .

اسفنديار كه اين سخنان را شنيد ، خنديد و گفت : از خواب برخاستم و دستور داد تا جوشن و گرز و بقيه لباسهاي او را آوردند و بر تن كرد و كلاه بر سر گذاشت و اسب سياه را زين كردند و بر آن سوار شد .

 

و به بشوتن گفت : كسي را همراه او نمي بينم . اگر او تنهاست ، من نيز تنها مي روم .

وقتي آن پير و جوان بهم رسيدند ، رستم با آوايي بلند گفت : اي مرد نيكبخت اينكار را مكن و از من با تجربه اين سخن را بپذير . اگر دلت جنگ و خون ريختن و سختي مي خواهد بگو تا سواران زابلي را به ميدان بياورم و تو نيز سوارانت را به ميدان بفرست تا در اينجا نبرد كنند .

اسفنديار گفت : اي فريبكار كه مرا با تندي به رزمگاه طلبيدي ، حال كه از ديدن من روزگار را بر خودت تنگ مي بيني اينگونه سخن مي گويي . براي من جنگ بين زابليان و ايرانيان چه سودي دارد . ما كه نمي خواهيم مردم را به كشتن بدهيم تا تاج پادشاهي بر سر بگذاريم .

تو اگر يار و ياوري احتياح داري بياور ، كه مرا نيازي به يار نيست كه يزدان ياور من است . بدون سپاه نبرد خواهيم كرد تا ببينيم اسب اسفنديار بدون سوارش برخوهد گشت يا اسب رستم نامجوي بدون صاحبش بازخواهد گشت .

آن دو پيمان بستند كه در بين جنگ كسي به فرياد آنها نرسد و تنها نبرد كنند .

جنگ با نيزه ها آغاز گشت ولي بزودي شكستند ، بر شمشيرها دست بردند وليكن آنها نيز تاب نياوردند و تيغ ها شكسته شدند به گرز روي آوردند ولي آن نيز كاري نكرد . دو جنگاور آشفته و پر از خشم بودند و بدنهايشان كوفته بود

 


 

وقتي جنگ بين آن دو دلاور طولاني شد و رستم برنگشت ، زواره لشكرش را از رود عبور داد و به سوي لشكر ايرانيان آمد و از آنها سراغ رستم را بگرفت و بعد زاوره شروع به دشنام كرد و سخنان نامربوطي به زبان راند . نوش آذر  پسر اسفنديار  كه سوار و جنگاوري نامدار بود ، از اين سخنان آشفته شد به او گفت اگر چه اسفنديار به ما دستور نداد كه با شما جنگ كنيم  و و اينكار سرپيچي از فرمان اوست ولي اگر جنگ را آغاز كنيد پيكار جنگاوران ايران را خواهيد ديد

زواره به عقب برگشت و جنگ آغاز شد و تعدادي زياد از ايرانيان كشته شدند . نوش آذر بر اسب سوار شد و با شمشير جلو آمد و به جنگ پرداخت ، زواره نيز به جلو آمد و با نيزه اي نوش آذر را به خاك و خون كشيد . هنگامي كه نوش آذر كشته شد ، برادرش مهرنوش با دلي پر از درد به ميان سپاه رفت و از آنطرف فرامرز ، يكي از سرداران رستم با او گلاويز شد وليكن او نيز به دست فرامرز كشته شد .

 


 

بهمن كه كشته شدن برادرانش را ديد نزد اسفنديار رفت ، آنجايي كه آن دو در نبرد بودند .  به اسفنديار گفت : اي مرد دلاور سپاهي از زابل به جنگ آمد و دو پسرت نوش آذر و مهرنوش را به خاك و خون كشيدند .

اسفنديار دلش پر از خشم شد و با خشم به رستم گفت : آيا پيمان شما اينگونه است . آيا از خدا شرم نداري و نمي ترسي كه چگونه بايد نزد پروردگار جوابگو باشي . آيا مي داني كه مرداني كه عهد و پيمانشان را مي شكنند در همه جا سرزنش خواهند شد .

رستم با شنيدن اين سخنان غمگين گشت و به يزدان پاك سوگند خورد كه او دستور نبرد نداده است . و هر كسي كه اين كار را كرد حتي اگر بردارانم باشد دست بسته به شاه تحويل مي دهم .

اسفنديار گفت : تو براي خودت چاره اي انديشه كن كه زمانت بسر آمده . كاري خواهم كرد كه ديگر هيچ بنده اي به خودش اجازه ندهد اينگونه نافرماني كند . اگر زنده بماني كه كه بي درنگ تو را در بند نزد شاه خواهم برد و اگر كشته شوي به حساب خونخواهي دو فرزند عزيزم بگذار.

اسفنديار تير در كمان بگذاشت و آنرا كشيد آنچنان بر هم تير انداختند كه آسمان سياه شد .

تن رستم از آنهمه تيره به درد آمد  و خون از تمام زخم ها سرازير بود ولي تيرهايي كه رستم بر اسفنديار انداخته بود هيچ تاثيري روي اسفنديار نگذاشت بود . رستم شگفت زده شده بود گوئي كه هيچ تيري بر اسفنديار تاثير ندارد .

 


 

تن رخش پر از تير بود ، رستم چاره اي انديشيد ، از رخش پياده شد و از كوه بالا رفت . رخش نيز به سوي خانه روان شد . خون فرواني از رستم مي رفت و سست و لرزان گشته بود .

زمانيكه اسفنديار ، رستم را در آن حال ديد به او گفت : چرا به بالاي كوه فرار كردي ؟ ، آن همه مردي و زورت كجاست ؟، چرا آن شير جنگي همانند روباه شده است ؟ آيا تو هماني كه ديو ها از تو فرار مي كردند ؟ تا چه مدت مي خواهي آن بالا بماني ؟ ، سلاحت را كنار بگذار و از كارت پشيمان شو و بند بر دستانت را قبول كن ، مطمئن باش كه آسيبي به تو نخواهم رساند .

رستم فكر كرد كه جنگ با او فايده اي ندارد كه هيج تيري در او كارساز نيست ، بدو گفت : هم اكنون شب تيره فرا رسيده و ديگر زمان نبرد نيست  . به لشكرت برگرد ، من نيز به سرايم مي روم و بر زخمهايم مرهم مي گذارم و فردا اگر مرا بزمين آوردي هرچه گويي اطاعت خواهم كرد .

اسفنديار گفت : تو مرد با تجربه اي هستي و حيله هاي فراواني مي شناسي ، نمي خواهي كه اين وضع زار تو را بينم . امشب به تو امان مي دهم ولي سخن مرا بپذير كه از اين پس با هم حرفي براي گفتن نخواهيم داشت . سپس اسفنديار رفت .

 

از آنطرف كه زواره رخش را بدون صاحبش ديد ، پريشان همچون باد خود را به ميدان نبرد رساند . وقتي تن آن مرد جنگي را آنگونه زار ديد جهان پيش چشمش سياه شد . رستم به او گفت : به نزد دستان برو و ببين چاره كار چيست . و چاره اي براي اسبم رخش بكنيد .

 


 

از آنطرف اسفنديار به مقر خود برگشت و دو فرزند خود را بي جان ديد . پس به بشوتن گفت : بر كشتگان گريه مكن كه حتي در ريختن خون قاتلان نيز هيچ سودي نمي بينم  . آنها را در تابوتي زرين نزد شاه فرستاد و براي شاه پيامي اينگونه فرستاد :  آنچه فرمان دادي به نتيجه رسيد همان كه از رستم خواستي كه بر تو بندگي كند . به حرف جاماسپ گوش مده كه اينها تابوت نوش آذر و مهرنوش است . و اسفنديار پوستي چو چرم گاو دارد و هيچ سلاحي بر او كارساز نيست . ندانم كه بازي روزگار چگونه است كه تو در ناز بر تخت نشيني و من اينچين در سوز و گداز باشم .ولي بدان كه اين تخت و تاج هميشگي نخواهد بود .

اسفنديار خسته و با دلي پر اندوه بر تختش نشست و به بشوتن گفت : چون با آن مرد هم پنجه شدم و آن زور بازو را ديدم به يزدان پناه بردم كه هر اميد و ترسي از اوست و به دست او بود كه حوادث اينگونه رقم خورد . آنچنان تن رستم از تير به خاك و خون كشيده شد و با تني سراسر از تير از رود گذشت كه فكر مي كنم وقتي به سرايش برسد ديگر چشم از دنيا خواهد بست .

 

مشورت رستم با آشنايان

وقتي رستم به منزل رسيد ديگر رمقي نداشت زواره و فرامرز گريان شدند و مادرش رودابه موي سرش كند .

لباس رزم از تنش در آوردند . پدرش دستان گفت : كاش من زنده نبودم و پسر عزيزم را اينگونه نمي ديدم .

رستم به او گفت : كه اين گريه شما چه فايده اي خواهد داشت .

در هر سوي جهان گشتم و از هر چيز آشكار و نهان خبردار شدم . ديو سفيد را از پاي در آوردم ولي د رعجبم از اسفنديار كه هر چه گبر بر اسفنديار كوبيدم و هر چه بر او  شمشير و تيغ كشيدم گويا كوچكترين اثري نداشت . بايد شكر كرد كه شب فرا رسيد و از چنگال اين اژدها رهايي يافتم .

هر چه مي انديشم چاره اي ندارم مگر اينكه به جايي روم كه از او نشاني نباشد .

زال به او گفت : اي پسر گوش كن كه من تنها يك چاره به انديشه ام مي رسد .و آن اين است كه سيمرغ را بخوانم و اگر او ما را راهنمايي كند سرزمين و كشورمان برجا بماند وگرنه سرزمينمان توسط اسفنديار نابود خواهد شد .

 

چون همه اين نظر را قبول كردند .  بر يك بلندي رفتند و يك پر را از پارچه اي بيرون آورد و در آتش بيانداخت . يكباره هوا سياه شد و مرغي در هوا نمايان شد . زال را در كنار آتش بديد و در كنار او نشست . سيمرغ بدو گفت : چه شد كه نياز به من داشتي .

زال بدو گفت :  كين بد برمن و نژاد رسيده و تن رستم شيردلم چنان خسته است كه بيم از دست دادن جانش مي رود و اسبش رخش بي جان گشته و شب و روز براي او يكي شده .

كه اسفنديار براي جنگ بدينجا آمده و سرزمين و گنج نمي خواهد بلكه مي خواهد نژاد مرا از بين ببرد .

مرغ بدو گفت : اي پهلوان نگران مباش ، بهتر است رخش و آن مرد سرافراز را به اينجا بياوري .

زال دستور داد كه رخش و رستم را نزد او بياورند .

وقتي رستم به آنجا رسيد و سيمرغ او ديد به او گفت : اي پيلتن به دست چه كسي بدين روز افتادي . چرا با اسفنديار به جنگ رفتي ؟

زال به او گفت : اگر رستم سلامت نگردد كجا مي توانيم در اين جهان زندگي كنيم كه همه سيستان ويران خواهد شد و نام و نژادما از روي زمين پاك مي شود .

سيمرغ با منقارتيرها را از تن رستم بيرون كشيد از زخمها خون بيرون جست  بر روي زخمها پرش را كشيد و زخم ها بهبود يافت . بعد تيرهاي رخش را از بدنش در آورد . حيوان خروشي بر آورد گويي ديگر هيچ درد و ناراحتي  ندارد .


 

سيمرع به رستم گفت : چرا با اسفنديار به جنگ پرداختي ، مگر نمي داني كه اسفنديار روئين تن است و هيچ سلاحي بر او كارگر نمي باشد ؟

رستم پاسخ داد : كه او قصد در بند كردن مرا داشت كه برايم ننگ آور بود و اگر من در جنگي باز بمانم مردن برايم بهتر از اين ننگ است .

سيمرغ گفت : اگر در برابر اسفنديار سر فرود اوري اين ننگ نيست كه او شاهزاده اي رزم آور است و نشان و فر ايزدي دارد . با من عهد ببند كه از جنگ با او پشيمان شوي و نخواهي بر او برتري جويي كني و سعي كني كه او را از جنگ منصرف كني  اگر او پوزش تو را نپذيرفت ، چاره اي به تو نشان خواهم داد كه بر او پيروز شوي .

رستم گفت : از حرف تو پيروي خواهم كرد حتي اگر از آسمان بر سرم تير ببارد .

سيمرغ گفت : بايد رازي را بتو گويم ،  هر كس خون اسفنديار بريزد ، روزگار او را نابود خواهد كرد و تا موقعي كه زنده است در رنج و عذاب خواهد بود و گنجي براي او نخواهد ماند . حال برو بر رخش سوار شو تا تو را جايي برم . سيمرغ رستم را از دريا گذراند و در كنار درخت گز فرود آمد . شاخي از اين درخت بر كن كه جان اسفنديار در گرو اين درخت گز است . از شاخه اين درخت تيري بساز و بر آن پيكان و پر بگذار .

 

سيمرغ گفت : اگر اسفنديار به كارزار بيايد تو خواهش كن و هيچ كوتاهي نكن شايد كه با اين سخنان از جنگ بازگردد . ولي اگر باز هم خواستار جنگ بود ، ديگر روزگارش به آخر رسيده است تو  اين چوب گز را كه در آب رز پرورده اي در كمان قرار بده  و با آن چشمان او را نشانه بگير .


بازگشتن رستم بجنگ

 سپيده دم رستم لباس نبرد بر تن كرد و چون به لشكر آن نامدار رسيد خروش بر آورد كه اي رزم جو از خواب برخيز كه رستم رخش را زين كرده است .

اسفنديار كه صداي رستم را شنيد به بشوتن گفت : فكر نمي كردم كه رستم با اين تيرها به سرايش ( خانه اش )  برسد و اين رخش آنقدر تير بر تنش بود كه هيچ جاي تنش معلوم نبود.  شنيده بودم كه دستان ( پدر رستم ) جادوگر است .

اسفنديار لباس رزم پوشيد و زماني كه رستم را ديد، فرياد برآورد : نام تو را از روي زمين پاك خواهم كرد . آيا  ديروز را فراموش كردي ؟ تو از جادوي زال سلامت گشتي وگرنه الان تن تو در گور بود . حالا رفتي و جادو كردي و به جنگ من آمدي .

رستم به او گفت : آيا از جنگ سير نشده اي . من امروز آمدم تا بگويم چرا در حق من بد مي كني و چرا دو چشم خرد را مي بندي ؟ سوگند به يزدان و خورشيد و ماه كه دل را از كين دور كن . آن سخنها را فراموش كن و بر خان من بيا تا آنچه به كام توست انجام دهم . در گنج ها را بر روي تو مي گشايم . با تو همراه مي شوم تا پيش شاه رويم هر زمان كه تو دستور بدهي .

اسفنديار پاسخ داد : كه اي فريبكار چقدر از خان وگنج مي گويي اگر مي خواهي كه زنده بماني نخستين حرف من پذيرفتن بند است .

 

دوباره رستم سخن راند كه اي شهريار چرا بيداد مي كني . نام من و نام خودت را زشت و كوچك نكن كه از اين جنگ چيزي جز بد جاصلش نخواهد بود و .... و بدين گونه رستم بسيار سخن گفت وليكن اسفنديار گفت : جز از پذيرفتن بند يا جنگ چيز ديگر نگو .


رستم دانست كه اين حرفها نزد اسفنديار اثر ندارد . آن تير گز را كه پيكانش را  آب رز داده بود در كمان نهاد و گفت : اي دادار پاك، مي بيني كه بسيار تلاش كردم كه شايد از جنگ كردن كوتاه آيد . تو مي داني كه او بيدادگر شده است .

همان كه اسفنديار تير در كمان گذاشت . رستم گز را در كمان گذاشت و آنگونه كه سيمرغ گفته بود بر چشم اسفنديار نشانه رفت .

 

همانكه تير بر چشم او خورد دنيا پيش چشمانش سياه شد . زماني گذشت تا كمي جان گرفت و سر تير را گرفت و بيرون كشيد . در همان موقع بهمن و بشوتن هر دو پياده و دوان از پيش سپاه كنار پهلوان رفتند .بشوتن جامه پاره كرد و ناله سر داد و سخنها به زبان راند .


مرگ اسفنديار و خواهش او

اسفنديار به بشوتن گفت : خودت را اينگونه براي من تباه نكن كه اين قسمت من بود و سرنوشت همه نياكانمان همين بود  آنها رفتند و جاي را به ما سپردند و كسي در اين جهان جاودانه نخواهد بود. در اين جهان فراوان كوشيدم تا راه خدا را بجاي بياورم و اميدوارم كه جاي من در بهشت  باشد .

رستم دستان مرا با نامردي كشت ، به اين چوب گز كه در دست دارم نگاه كن كه بخاطر اين چوب روزگارم به آخر رسيده است و اينها از نيرنگ و افسون زال و سيمرغ مرا بدين روز انداختند .

وقتي اسفنديار اين حرفها را زد دل رستم بدرد آمد و گريه مي كرد و گفت : اين همه روزگار بر من گذشته و اين همه گردنكشان را پيروز گشتم ، پهلواني چو اسفنديار نديدم . از بيچارگي دنبال چاره اي گشتم . خيلي تلاش كردم تا بدين چاره متوسل نشوم . اگر تو اينگونه برخورد نمي كردي من چگونه اين اشتباه را مي كردم ..

 

اسفنديار به او گفت : روزگار من به سر آمد ولي از تو خواهشي دارم كه براي پسرم بهمن همچون پدر باشي و همه چيز جنگ را به او بياموزي ، كه بهمن يادگار من است .

رستم چون اين سخنان بشنيد : فرمان او را اطاعت كرد.

 


 

سپس اسفنديار به بشوتن گفت : وقتي كه از اين دنيا رفتم ، لشكر را برگردان و چو به ايران رفتي به پدرم بگوي ، زمانه به كام تو گشت و ديگر نياز به بهانه جويي نيست . جهان را با قدرت شمشير اصلاح كردم و كسي جرات نكرد كه از تو به بد ياد كند و زماني كه شاهي من فرارسيد ، بندها جلويم قرار دادي و مرا به كشتن دادي . و حال كه به كام دلت رسيدي جشن برپا كن . كه تاج به تو رسيد و تابوت نصيب من شد . روح من در انتظار توست و چو به پيش من آيي خداوند داور ما خواهد بود .

 

آنگاه جان از تنش رخت بست و پيكر بي جانش بر خاك تيره قرار گرفت .


 زواره به رستم گفت : آيا تو اين داستان قديمي را نشنيدي كه اگر بچه شيري را بپروري وقتي دلير و قوي گردد سر بر خواهد كشيد . شاهي همچون اسفنديار از پس روزگار بدست تو كشته شد و بدان كه هنگامي كه بهمن تاج شاهي بر سر گذارد به كين خواهي پدرش خواهد آمد .

رستم بدو گفت : من آن كار را مي كنم كه چشم خرد به نيكي ياد مي كند و اگر او بد كند روزگار پاسخش را خواهد داد .

 

 

آوردن تابوت اسفنديار نزد گشتاسپ

اسفنديار را كفني از زربفت كردند و در تابوتي آهنين گذاشته برروي آهن قير ريختن و و روي آنرا با فرشي از ديباي چين پوشاندن و دو اسب تابوت او را حمل مي كردند .

سپاه به ايران برگشت و بهمن در زابل بماند . رستم او را به سراي خود برد و با جان خودش او را پروراند .

 

از آنطرف كه خبر به ايران رسيد بزرگان ايران بر شاه خشمگين شدند و بدو گفتند كه از بهر حفظ تاج و تخت ، اسفنديار را به زابل فرستادي تا به كشتن دهي . اين تاج و تخت بر تو شرم باد . آنگاه همه از بارگاه او رفتند . مادرو دخترانش چو شنيدن همه لباس بر تن خود چاك زدند و پاي برهنه براي ديدن اسفنديار رفتند .

چون بشوتن به نزد شاه آمد گفت : از تو فر ايزدي دور شد كه پشت تو شكسته شد . از بهر تخت و تاج پسر را بكشتن دادي . جهان پر از دشمنان است و اين تاج و تخت براي تو نخواهد ماند  . بعد رو به جاماسپ فالگير كرد و گفت : آيا تو نمي توانستي سخن دروغ بگويي تا اينگونه كيان شاهي را بر هم نريزي ؟ با گفتار تو بزرگي كشته شد،  اي پير  بيخرد تو به شاه راه بد آموختي تو به شاه گفتي كه عمر اسفنديار بر دست رستم است . بعد بشوتن تمام سخنان اسفنديار را در لحظه مرگ بر زبان راند و درخواست اسفنديار از رستم براي ماندن بهمن در زابل را به گوش بزرگان رساند .

 

بزرگان از ايوان رفتند ، خواهران با گريه و زاري نزد پدر رفتند و از دلاوريهاي اسفنديار براي پدرشان سخن گفتن و به او گفتند كه نه رستم و نه زال ونه سيمرع او را نكشتند بلكه تو او را كشتي . آيا از ريش سفيدت شرم نكردي كه از بهر تخت فرزند را به كشتن دادي ؟ پادشاهان بسياري قبل از تو بودند كه شايسته تر از تو بودند وليكن هيچكدام فرزندشان را به كشتن ندادند.

بشوتن آمد و زنانرا از آن جايگاه دور كرد و بعد به كتايون چنين گفـت : كه چرا خودت را اينگونه ناراحت مي كني كه او در بهشت جاي دارد .

 

 


 

 

بهمن در زابل ماند و رستم  از هيچ چيز در حق او كوتاهي نكرد وچون در گفتار و كردار به كمال رسيد و كينه گشتاسپ به خاموشي گرويد ، رستم نامه اي براي او نوشت و درود فرستاد و از فرزندش ياد كرد و گفت يزدان شاهد است و بشوتن نيز آگاه است كه چه چيزها به اسفنديار گفتم تا دست از كارزار بردارد و تمام كشور و گنج خويش را در اختيار او گذاشتم . زمانه اينگونه بود كه دل ما پر از درد شود و گردش آسمان به كام نگردد . اينك بهمن نزد منست كه در آموختن او هيچ كاستي نكردم .چون پيمان كند شاه او را بپذيرد .

وقتي نامه بدست شاه رسيد ، بشوتن آمد و شاهدت داد كه تمام سخنان رستم راست است . بلافاصله شاه پاسخ نامه را داد . چون رستم پاسخ شاه را بديد شادمان شد . هرآنچه از گنج داشت آنرا به بهمن سپرد و تا نيم راه با او آمد و سپس او را نزد شاه فرستاد .

زماني كه گشتاسپ بهمن را آنگونه ديد و او را روشن و پاك ديد و او را چند بار بيازمود ، از آن پس نام او را اردشير نهاد

و زماني كه گشتاسپ مرگ را در خود ديد ، بهمن را به شاهي برگزيد .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: کتاب قصه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 بهمن 1395برچسب:, | 17:47 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود