صداي سگ

 

مرد عطار گفت : چند روز صبر كنيد ، شايد راهي پيدا كنم .

 

طلبكاران با ناراحتي رفتند ،‌ همينكه خواست در را ببند ،‌ ديد هنوز يكي از آنها ايستاده ،‌ مرد عطار گفت : برو چند روز ديگر بيا .

 

مرد جواب داد : ” نمي توانم “

 

عطار گفت : ولي من الان پولي ندارم .

 

مرد گفت : من حاضرم به تو راهي نشان دهم كه از دست آنان راحت شوي ولي به شرطي كه طلب مرا بدهي .

 

عطار گفت : اگر اينطور شود ،‌طلب تو را خواهم داد . حالا بگو چه كار كنم ؟

 

طلبكار گفت : وقتي دوباره آنها آمدند ، بلند واق واق كن .

 

عطار گفت : چه مي گوئي ؟ يعني من سگ شوم ؟‌

 

طلبكار گفت : يا بايد اينكار را كني يا به زندان بروي .

 

عطار گفت : چاره اي نيست .

 

چند روز بعد طلبكاران به در خانه مرد عطار آمدند . عطار در را باز كرد . طلبكاران گفتند : چند روز صبر كرديم حالا طلب ما را بده . مرد عطار آرام پارس كرد .

 

طلبكاران خنديدند و گفتند : شوخي بس است زود باش طلب ما را بده . ولي هر چه آنها گفتند مرد عطار فقط پارس كرد .

 

يكي از آنها گفت : اين مرد ديوانه شده است . برويم كه چيزي به دست نمي آوريم .

 

كسي كه اين حرف را زد،  همان مرد طلبكاري بود كه اين روش را به عطار نشان داده بود . طلبكاران همه با هم رفتند ولي آن مرد در بين راه بي آنكه ديگران خبر شوند ، برگشت .

 

در زد و وقتي عطار در را باز كرد به او گفت : ديدي چطور شر آنها را كم كردم ، حالا پول مرا بده .

 

عطار پارس كوتاهي كرد . طلبكار گفت : ” نگران نباش ، آنها رفتند و نيازي به پارس كردن نيست .

 

هرچه طلبكار گفت ، مرد عطار پارس كرد . در آخر طلبكار يقه مرد را گرفت و گفت حرف بزن ، تو سگ نيستي ! اما عطار مرتب پارس مي كرد .

 

طلبكار خسته شد و روي زمين نشست . اما مرد عطار همان طور كه پارس مي كرد در خانه را بست

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: کتاب قصه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 28 بهمن 1395برچسب:, | 10:4 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود