عسل به چشم های آبی دوستش خیره شد..چقدر دلش برای او تنگ شده بود.. نگاهش را از چشم های او برداشت و به اطراف نگاه کرد با لحنی مرموز گفت:-خب خب خب...میبینم پسر شاه رو تور کردی!! آورین آورین...یکم از این هنرات به ما هم یاد بده!!
نیکا آهی کشید و به سمت آشپزخانه رفت در حالی که لیوان برمیداشت گفت:-مادر دیوانه ی من تو که از هیچی خبر نداری...عسل در هال در حالی که مانتو اش را در میاورد بلند گفت:-خبببب کلک چه خبری هست که من نمیدونم؟؟
نیکا با بی حالی سینی را در دستش گرفت و به سمت حال رفت
-
هیچی..میدونی که بعد اینکه بابام ...فوت کرد...تنها موندم...واسه همین شریف ..مجبورم کرد...باهاش بیام آخه ..بابا منو به شریف سپرد..
عسل بی توجه به حرف هایش گفت:-شریفففففففففففف؟؟ آخه اینم شد اسم؟؟
نیکا خنده ای بی جان کرد و گفت:-آره بابا خودمم تو کف همین موندم...
-
ببینم کلک اتاق خوابتون کجاست؟
نیکا با عصبانیت یک از کوسن ها را برداشت و به سمتش پرت کرد
-
برو بابااااااااا منحرف!
-
ا؟؟ لابد تو که منحرفی نیستی جلوش چادر چاقچور میپوشی ها؟؟ برو برو خودتو سیاه کن...من دست صد تا مثه تورو از پشت بستم...
نیکا واقعا نمیداست چه بگوید..وقتی آن ها محرم نیستند واقعا چرا اینقدر راحت بود؟؟ مثلا آن روز که شریف وارد اتاقش شد خودش هم نمیداند چرا به خود زحمت این را نداد که شال سرش کند....با اینکه از آن به بعد هم شال سرش کرد اما...
عسل دستش را جلوی صورت نیکا تکان داد و گفت:هی خوابت برد؟؟ جوابمو بده میپوشی یا نه؟
-
دیووونه چادر که نه شال میندازم سرم ...
-
اااا خوبه خوبه...امروز چادر نپوش بگو شال میپوشم...فردا شال نپوش بگو روسری میپوشم ..پس فردا هم روسری نپوش بگو شوهرمه!!
نیکا لحظه ای خودش و شریف را کنار هم تصور کرد و خنده اش گرفت...روبه عسل کرد و گفت:
-
اه اینقد فک نزن سرم رفت...چاییتو بخور سرد میشه..
عسل لحظاتی را حرف نزد و به فکر فرو رفت...نیکا قبلا گفته بود این مرد قاتل پدرش است ولی چیز بیشتری نگفته بود...نگاهش را به نیکا دوخت و گفت:-ببینم بالاخره قاتل کی شد؟؟
-
هفته بعد دادگاهه....
-
باشه خوبه....حالا فعلا چیکار میکنی؟؟ بیکاری؟؟
-
نه بابا منشی کار میکنم....میخوام تا جایی که میتونم از پول این مرتیکه استفاده نکنم
-
بروبابااااااااااااا روانیییییی ... از من گفتنه که تا جایی که میتونی استفاده کن...آخه این به قول تو مرتیکه با این سرو وضعی که خونش داره فِک کنم هرچقد از پولش برداری یکم هم کم نشه!!
-
دیووونه شدی؟؟ عمرا
عسل شانه بالا انداخت و چیزی نگفت.....
-
راستی فردا میرم جواب رو میگیرم.. راستش خیلی استرس دارم ...اگه جواب مثبت باشه....میدونی نمیدونم کدومُ انتخاب کنم....
عسل با ناباوری به او خیره شد...پس از لحظه ای دو دستش را بر سرش کوفت وگفت:-خاکِ عالم بر سرم...اینقد زود؟؟ بابا میذاشتی چند ماهی بگذره وای خدا برات متاسفم...طفل دیوانه ی من چیکار کردی؟؟ اگه جواب مثبت باشه میدونی یعنی چی؟؟ میدونی هم اون شریف کثافت هم خودت بدبخت میشین؟؟ اون بیچاره چیکار کرده ؟؟ خدااااا حالا کی میاد واسه ما درس دین و مذهب میده...
نیکا گیج و مبهوت به او نگاه کرد از حرف های بی سر و تهش چیزی نفهمید..با تعجب پرسید
-:
واا دانشگاه من چه ربطی به اون داره؟؟ تازه واسه چی بدبخت شیم؟؟ اصلا اینا چه ربطی به دین و مذهب داره؟؟
عسل لحظه ای چشم هایش را بست و باز کرد و با صدای بلند زد زیر خنده...

*************************************

با عجله روزنامه را باز کرد و دنبال اسمش گشت:
ن...ن..نی..نی..آهان ایناهاش نیکا..قلبش تندتند میتپید نفسش را فوت کرد و از دیدن نتیجه مبهوت ماند..
به سمت ماشین شریف رفت...و آهسته روی صندلی کنار راننده نشست ...نگاه منتظر شریف را روی خودش احساس کرد پس با صدایی نسبتا بلندی گفت :-قبول شدممممممممممممم....رشته حسابداری...به شریف نگاه کرد....شریف با لبخندی از سر بی تفاوتی گفت :آفرین ....شیرینی کو؟ نیکا عصبانی شد ...با خودش فکر کرد اگه آدم بود با توجه به وضع روحی روانی که موقع امتحانا داشت حد اقل کمی از او تعریف میکرد ....پس با لبخندی گفت :-شیرینی؟؟ ا راست میگی..لطفا برو رستوران .../شریف با پوزخند گفت:-ببینم پولشو داری؟؟ من که پول نمیدم....نیکا سعی داشت عصبانیتش را پنهان کند و گفت:-آره بابا...خودم میدم..میدونی که چند وقتی کار کردم....حدود بیست دقیقه بعد به رستوران رسیدند ...نیکا با لبخندی شیطنت بار به ساختمان شیک رستوران خیره شد...هردو با هم وارد رستوران شدند ...خدمتکار آن ها را بسمت یکی از میز ها راهنمایی کرد و گفت:-خانوم آقا چی سفارش میدین؟ نیکا با عجله منو را گرفت و چند تا از غذاهای گرا نقیمت را سفارش داد...شریف هم غذای نسبتا گرانی را سفارش داد و به اطراف نگاه کرد...نیکا با لبخندی یخ گفت:-نمیخوای دستاتو بشوری؟؟ ناسلامتی دکتر مملکتی! شریف ابروهایش را بالا داد وگفت:-چرا ..تو چی نمیخوای بشوری؟
-
نه من شستم....دستام تمیزن...
-
باشه پس من میرم زود میام
نیکا با لبخندی شیطنت آمیز گفت:-باشه برو
شریف پا شد و کمی جلو تر رفت و به سمتی پیچید ..نیکا وقتی مطمئن شد و به اندازه کافی دور شده است جایش را تغییر داد و روی صندلی او نشست و زیرکانه دستش را در جیب کت شریف فرو برد و کیف پولش را گرفت...به کیف پولش نگاهی انداخت مطمئن بود کلی پول در آن است...کیف پول را باز کرد و پول را در آورد و در جیبش گذاشت و کیف پول خالی را دوباره در جیب کت شریف جا داد...سر جایش برگشت و با لبخندی فاتح همه جا را از زیر نظر گذراند...مطمئن بود اگر نقشه اش عملی شود شریف کله اش را میکند...اما باز هم می ارزید اورا سرکار بگذارد ....
*****
غذا تقریبا تمام شده بود که گوشی نیکا زنگ خورد ...نیکا به گوشی اش نگاه کرد ساعت موبایلش را کوک کرده بود که زنگ بخورد ...نیکا ابروهایش را بالا انداخت و گفت:-اوه دوستم عسل زنگ زده...بزار ببینم چیکار داره...و بعد شروع کرد به الکی حرف زدن
-
سلام عسل جان...چطوری؟ آره منم خوبم ..نه ...کجایی؟؟..گفتی کجا؟؟ا چه جالب آخه منم همونجاهام...ببین همونجا وایستا من الان میام دنبالت...باشه باشه...خداحافظ
با لبخندی شرارت آمیز روبه شریف کرد و گفت:-ببین عسل اونطرف خیابونه من میرم بیارمش اینجا بیاد شیرینی دانشگامو بخوره ...مشکلی که نیست؟
شریف متعجب نگاهش کرد و گفت
-
نه اگه میخوای من میرم..
-
نه نه ..اممم خودم میرم باشه؟؟ تو جایی نری ها!!
-
باشه هستم...
نیکا با نگاهی فاتح نگاهش کرد و از رستوران خارج شد .....دستی تکان داد و گفت:-تاکسی تاکسی....

 

لیوان اب را روی میز گذاشت و نگاهی به ساعتش انداخت.یک ربعی از رفتن نیکا می گذشت دوباره شماره نیکا را گرفت.مثل دفعات قبل خاموش بود. نگران نگاهی به اطراف انداخت.اشاره ای به گارسون کرد و در خواست صورت حساب داد.بعد از چند لحظه گارسون صورت حساب را روی میز گذاشت.کاغذ را برداشت و نگاهی به ان انداخت.پوزخندی روی لبش نشست. شاید از پرداخت صورت حساب شانه خالی کرده بود و این طور نمی خواست کم بیاورد. دستش را به طرف جیب کتش برد و کیف پولش را بیرون کشید. چشمانش گرد شد.هیچ پولی در کیفش نبود. نگاهی به جیب های کتش انداخت.مطمئن بود دیشب حدود 200تومان در کیف گذاشته.
بلند شد و نگاهی هم به جیب های شلوارش انداخت.بعد از کلی گشتن متوجه گارسون شد در همین حال صدای نیکا در گوشش پیچید:نمی خوای دستات و بشوری؟
به احتمال زیاد کار خودش بوده. خجالت زده دست از گشتن برداشت. امیدوار بود به عابر بانکش رحم کرده باشد.با دیدن عابر کارتش ذوق زده ان را به طرف گارسون گرفت و گفت: از این کم کنین.
گارسون رمز را گرفت و از او دور شد.به سرعت کتش را به تن کرد و به طرف پیش خوان رفت بعد از گرفتن کارت از رستوران بیرون زد.نگران نیکا بود.شاید اتفاقی برایش افتاده باشد.
سوار ماشین شد و نگاهی هم به ماشین انداخت اینبار مطمئن بود کار نیکا بوده.ماشین را به حرکت در اورد و تمام عصبانیتش را روی پدال گاز خالی کرد.نزدیکی خانه قسمتی از عصبانیتش فروکش کرده بود.به دنبال راه حلی بود تا این کار نیکا را تلافی کند. به احتمال زیاد حواسش به کارت نبوده وگرنه تصمیم داشته بلایی سر او بیاورد. در همین حال صدای زنگ موبالش بلند شد. نگاهی به شماره انداخت و با ارامش دکمه پاسخ را فشرد: سلام مادر عزیزم.
-:
سلام پسر بی معرفتم.
-:
شرمنده می فرمایید
-:
کجایی معین؟نمی گی یه سری به این پیر زن بزنم ببینم مرده هست یا زنده؟
-:
خدا نکنه،دور از جون.انشاا...سایه اتون صد سال دیگه هم روی سر ما خواهد بود.
-:
کفر میگی پسر؟من این همه عمر و می خوام چی کار؟ پاچه خواری هم نکن بخشش در کار نیست!
-:
مامان!
-:
مامان.مامان نکن.امشب برای شام منتظرتم.اون دختری هم که گفتی بیارش تا ببینم.
فکر شیطانی از ذهنش گذشت.گفت: این حا نیست مامان.با دوستش رفتن شمال
-:
تو خجالت نمی کشی؟
-:
چرا مامان؟
-:
دختر و تک و تنها فرستادی شمال؟
-:
مامان با دوستش رفته.
-:
مگه تو دوستش و می شناسی؟
-:
نه.
-:
پس چی میگی؟مگه نگفتی این دختر دستت امانته؟
-:
بله مامان.حق با شماست دیگه تکرار نمی شه.
-:
افرین پسرم پس برای شام منتظرم.
-:
چشم مامان.خداحافظ
-:
مواظب باش خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و از اولین بریدگی دور زد.


*********

اخرین قاشق را در دهان گذاشت و بعد از خوردن یک لیوان اب گفت: دستت درد نکنه مامان.
-:
نوش جان پسرم.
از پشت میز بلند شد و به طرف کاناپه ی رو به روی تلویزیون رفت.روی ان نشست گوشی جدیدی که عصر قبل از امدن به همراه یک سیمکارت اعتباری گرفته بود از جیبش بیرون اورد و شماره خانه را گرفت.تلویزیون را بر روی شبکه ای فیلم وحشتناکی پخش می کرد تنظیم کرد و صدای ان را بالا برد.بعد از 5بوق صدای نیکا در گوشی پیچید
-:
بله؟
معین سکوت کرده بود.
-:
مرض داری زنگ میزنی؟
بازهم سکوت
-:
اگه نمی خوای حرف بزنی مزاحم...
ناگهان صدای فریاد دخترک در فیلم در خانه پیچید.
صدای نفس نفس زدن نیکا به گوش می رسید. با لبخند گوشی را قطع کرد.
صدای مادرش بلند شد:معین صدای اون و کم کن.
-:
باشه.
به پنج دقیقه نرسیده باز هم شماره خانه را گرفت.اینبار کسی گوشی را برنداشت.
بازهم شماره خانه را گرفت.و مثل دفعه قبل کسی پاسخگو نبود.
مهدیه کنارش نشست و گفت:شماره کی رو می گیری؟این همه زنگ میزنی؟
-:
دنبال مهرداد می گردم.جواب نمیده.
-:
یه روز باهم برای شام یا ناهار بیاین خیلی وقته ندیدمش.
-:
مامان!من پسرتم یا مهرداد؟
-:
حسودی نکن بچه.
نیشخندی زد بلند شد و به طرف اتاقش رفت و گفت:من یکم می خوابم.
-:
صبح کی بیدارت کنم؟
-:
شب نمی مونم.یک ساعتی هستم بعد میرم.
-:
چرا خونه که تنهایی
-:
مادر من مگه قبل از این تنها نبودم؟
-:
باشه برو
هنوز وارد اتاق نشده.مهدیه گفت: میگم معین نیکا مطمئنی کسی رو نداره؟
-:
بله.در موردش تحقیق کردم.
-:
باید ببینمش.
-:
می خواین بیارمش اینجا با شما زندگی کنه؟
مهدیه لبخندش را فرو خورد و گفت:نه.من که زیاد خونه نیستم.میرم شیراز پیش خواهرت.کجا می خواد بمونه.تازه با من پیرزن حوصلش سر میره.
با خود فکر کرد:اگه بیاریش اینجا که من این یه ذره امیدی که برای زن گرفتن توو پیدا کردم از دست میدم.مطمئنم اون دختر چشم ابی تو رو از پا در میاره.از همون روزی که معین در مورد نیکا گفته بود.به دیدن نیکا رفته بود و در مورد او تحقیق کرده بود.
معین روی تخت دراز کشید و در حالی که شماره کی گرفت گفت: فکر کردی با من حوصلش سر نمیره؟
بعد از مدت طولانی صدای نیکا به گوش رسید: بله؟
صدایش با ترس همراه بود.
در گوشی فوت کرد: نیکا با ترس گفت: خواهش می کنم اذیتم نکن.
در همین حین صدایی به گوش رسید و بعد هم صدای جیغ نیکا
روی تخت نیم خیز شد و گفت:نیکا؟
صدایی نیامد.
-:
نیکا؟نیکا؟کجایی؟
صدایی نمی امد.
با سرعت نور بلند شد.لباسهایش را عوض کرد و از اتاق خارج شد. مهدیه در برابرش ظاهر شد و گفت: کجا؟
هراسان گفت:باید برم.
-:
کجا می خوای بری؟مگه نگفتی 1ساعت دیگه؟
-:
یه مورد اورژانسیه.باید برم.
قبل از اینکه مهدیه چیزی بگوید.خداحافظی گفت و از خونه بیرون زد.
کمتر از 20 دقیقه فاصله ی نیم ساعته را پیمود.با صدای وحشتناکی جلوی در ترمز کرد. وارد حیاط شد. جلوی اسانسور ایستاد و دکمه را فشرد.اسانسور با زمان کندی در طبقه اول متوقف شد.با عجله وارد شد و طبقه 3 را فشرد.
کلیدش را با دستهایی لرزان چرخاند و وارد خونه شد.خونه در سکوت فرو رفته بود.نگاهی به اشپزخانه انداخت. همه جا در سکوت فرو رفته بود.چند باری نیکا را صدا زد اما پاسخی نشنید از پله ها بالا رفت.نگاهی به اتاق نیکا انداخت.انجا هم سکوت بود.وارد اتاقش شد. صدای گریه به گوش می رسید.به طرف تختش رفت.نیکا پشت تخت گوشه ی اتاق نشسته بود. به طرفش رفت. کنارش نشست و در حالی که به ارامی موهایش را نوازش می کرد گفت: حالا دیگه از کیف من کش می ری؟
نیکا سر بلند کرد.لبخندی زد و گفت: مگه نمی خواستی تا الان ظرف بشورم؟
نیکا به سختی لبهای لرزانش را تکان داد.در اغوشش کشید و گفت: تقص۬ا برخاست و به سمت در رفت باید هرچه زودتر خودش را به فرودگاه میرساند اما....هرکاری کرد در باز نشد....چند بار دستگیره را تکان داد اما باز هم نشد .....با عصبانیت داد زد..
-
شریییییییییییییییییف
پس از لحظاتی صدای شریف را شنید که میگفت:-بله؟؟ من دارم میرم....راستی صبحونه رومیزته...اممم سفر خوش و با خوشحالی خندید.....نیکا از عصبانیت در حال ترکیدن بود....با پا لگدی به در زد و با گفتن :-احمق عصبانیتش را خالی کرد....به سمت پنجره رفت و دید راهی نیست....او قطعا نمیتوانست کاری کند.....باز هم زیر پتو خزید و فکر کرد باید هر طور شده حالش را بگیرد....پس نقشه های گوناگونی از ذهنش گذشت و بالاخره فهمید باید چکار کند....
****************
ساعت نه شب شریف به خانه بازگشت و در اتاق را باز کرد ...نیکا با عجله به سمتش رفت و لگدی به پایش زد و با صدای بلندی گفت:-احمقققققققق و از اتاق بیرون رفت...شریف لنگان لنگان به سمتش رفت و با خنده گفت:-چی شد خانوم کوچولو جا موندی؟؟؟؟؟؟؟
-
آره ولی به هر حال از اینجا میرم مطمئن باش!

پشت فرمان نشست و با لبخند به راه افتاد.
زیر لب زمزمه کرد:اصفهان!
پوزخندی زد.فکر کرده می زارم بره.امکان نداره.
با خیال راحت به دسته کلیدش روی داشبورد خیره شد و ماشین را به حرکت در اورد.از تصور نیکا در ان حالت لبخندی روی لبش نشست. باید کاری می کرد با زندانی کردنش نمی توانست او را از رفتن منصرف کند. مطمئن بود با اینکار نیکا مصمم تر شده است.

***********

با خستگی روی صندلی ولو شد.چند ضربه به در خورد.به سرعت خود را جمع و جور کرد.منشی وارد اتاق شد و گفت: تموم شد.
-:
خوبه.واسه فردا صبح که به بیمارا وقت ندادین؟
-:
نه.
-:
باشه می تونید برید.
-:
با اجازه.خداحافظ
سرش را تکان داد و گفت: خدانگهدار
منشی از اتاق بیرون رفت. شماره یکی از دوستانش که در دانشگاه مشغول بود گرفت: سلام احسان جان
-:
سلام اقای دکتر.چه عجب؟راه گم کردی؟
-:
ای همچین.خوبی؟خانومت چطوره؟
-:
خوبیم.می گذرونیم.تو چطووری؟
-:
ای منم بد نیستم.
-:
خداروشکر.پسر مگه زندگی تو چشه بد باشی؟زن نداری بگی مسئولیت دارم. بچه نداری مگه چی شده؟
-:
ای.دلخوشی ندارم.
-:
هان.اون دلخوشیتم زنه که باید بگیری.می خوای واست استین بالا بزنم.
-:
نخیرمگه خودم دستم کجه؟
-:
گفتم شاید از پارسال که ندیدمت کج شده.
-:
به کوری چشم تو سالمم.
-:
بایدم سالم باشی.عشق و حال مجردیت و می کنی.
-:
تو که این همه از زندگی مشترک شاکی بودی چرا زن گرفتی؟
-:
اخه گرم شده بودم زده بود به کلم.نفهمیدم دارم چه غلطی می کنم.
-:
تو الانشم گرمی.کی عقل داشتی که الان بار دوم باشه؟
-:
عقل داشتم که نمی زاشتم تو دکتر شی بیفتی به جون مردم.
-:
خودتم اعتراف می کنی؟
-:
خیلی خب داداش بگو ببینم چکاری از دستم بر میاد که تو بعد از این همه مدت یاد من افتادی؟
-:
راستش غرض از مزاحمت...
-:
دیدی گفتم یه کاری داری.حالا بگو...
-:
اخه تو می زاری بگم؟عرضم به حضورت یکی از اشناها دانشگاه اصفهان قبول شده.می خوام اگه میشه انتقالش بدم اینجا
-:
چی قبول شده؟
-:
دقیق نمی دونم.فکر کنم حسابداری.
-:
باید ببینم چیکار میشه کرد.راستی ناقلا طرف کیه براش این همه مایه گذاشتی تو که سرت بره واسه کسی کاری نمی کنی.
-:
ای بی انصاف واسه کسی هم نکرده باشم.واسه تو یکی کم نذاشتم.
-:
یادم نمیاد.
-:
باید اون مخت و بازسازی کنی.
-:
اونم به چشم کی بیام خدمتتون؟
-:
برای چی؟

-:پاکسازی مخم دیگه.

********

وارد خانه شد.کیفش را روی مبل گذاشت و با ارامش به طرف اتاق نیکا رفت.کلید را از جیبش بیرون کشید و در را باز کرد.در همین حین ضربه ای به پایش خورد.نیکا با عصبانیت گفت:
احمقققققققق و از اتاق بیرون رفت. لنگان لنگان به دنبالش رفت و گفت: چی شد خانم کوچولو جا موندی؟
نیکا با عصبانیت به طرفش برگشت و گفت: آره ولی به هر حال از اینجا میرم مطمئن باش!
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: عمرا اگه بتونی بری. یا انتقالی یا می مونی سال دیگه اینجا قبول میشی.
-:
به همین خیال باش.به تو چه؟ این همه زحمت نکشیدم یه سال پشت کنکور بمونم.
-:
پس انتقالی بگیر.چون حق نداری بری اصفهان یا هرجای دیگه.
به طرفش رفت و در حالی که از کنارش رد میشد زیر گوشش زمزمه کرد: تازه نمی تونی اونجا تنها بمونی خانم ترسو.

نیکا به سمت آشپزخانه رفت و با پوزخند گفت:-لابد با پول عمه ام برم قبولی اینجا رو از یکی دیگه بخرم؟؟
شریف در حالی که پایش را ماساژ میداد گفت:-مشکلی نیست که ... میدونی من برات جورش کردم..گفتم که نمیتونی جایی بری...
نیکا با عصبانیت به سمتش برگشت و گفت:-خب خب خب..دیگه امری نداری شاه آقا؟؟
-
نُچ!!
نیکا از فکری که از ذهنش عبور کرده بود لبخندی بر لبش نشست و گفت:-پس نمیخوای از اینجا برم؟؟
-
معلومه که میخوام ...ولی خب میدونی...خشکیه شانسه دیگه...بابات به من سپردتت!
-
باشه هرجور میلته!
شریف شانه ای بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت..
فردا صبح وقتی شریف از خانه بیرون رفت نیکا با عجله ساک کوچکش را در دست گرفت و روی برگه ای نوشت:آقا شریف...من دیگه نمیخوام زندگی کنم...دلم برای بابام تنگ شده....متاسفم...خداحافظ تا قیامت...با خنده نامه را روی تختش گذاشت و با گوشی اش به آرژانس زنگ زد
-
بله ..
-
سلام یه ماشین میخوام
-
مقصدتون خانوم
-
خیابان..
-
باشه تا ده دقیقه بعد آماده باشین
-
باشه
ده دقیقه بعد از خانه بیرون آمد و در ماشین نشست ....با شیطنت خنده ای کرد و گفت:-شریف دارممممم برات!
نیم ساعت بعد به مقصد رسید ..از ماشین پیاده شد و زنگ در را زد
-
کیههههه
صدایش را کلفت کرد و گفت:-پلیس هستم اگه میشه یه لحظه بیاید پایین
صدای عسل بود که با نگرانی پاسخ داد
:-
ا آقا ...چی شده؟؟ تورو قرآن راستشو بگین...مامانم کسی رو کشته؟؟وای نکنه من ؟؟و بعد گوشی را گذاشت..نیکا سری تکان داد و خندید و در همین حین عسل در را باز کرد و با دیدن نیکا عصبانی شد و با مشت به بازویش زد..
-
خاک عالم!! اینجا چیکار میکنی؟؟؟ایش این چه طرز اومدنه؟؟ داشتم سکته میزدم.....
-
هی روزگار...اومدم یه چند روزی اینجا بمونم....
عسل او را داخل خانه کشید و در را بست ...خانوم بزرگمهر با دیدن نیکا با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:-به سلام دخترم...از این طرفا؟؟دیگه یادی از ما نمیکردی؟
نیکا با خجالت جواب داد
-
چیکار کنیم خاله جان....بخدا وقت نمیشه...
-
باشه عزیزم....اشکال نداره بیا تو بیاتو...
هر سه وارد هال شدند و خانوم بزرگمهر به سمت آشپزخانه رفت...عسل و نیکا روی مبل نشستند و عسل با لبخندی مرموز گفت:
-
خب تعریف کن...از این طرفا؟؟
-
هیچی ...میدونی پسره ی پررو چی میگه؟؟
عسل با هیجان گفت:-چییییییییی میگه؟؟
نیکا دهنش را کج کرد و گفت:-تو بدون اجازه ی من جایی نمیری!! من صاحب تو ام...
عسل با خنده گفت:-خببببببب از این خبرا بود و ما خبر نداشتیم؟؟؟
نیکا مشتی به بازوی عسل زد و گفت:-برو بابا....عمرااا
-
آره جون عمه ات ....عمرا.....
-
حالا اینو ولش کن ...دانشگاه قبول شده بودم اونم اصفهان...میخواستم برم...
-
بری؟؟؟ حالا چرا نرفتی؟؟
-
ایش پسره ی کثافت...روزی که پرواز داشتم در رو روم قفل کرد...
در همین حین خانوم بزرگمهر با سینی چای و شیرینی وارد جمع این دو نفر شد و هر سه شروع به صحبت کردن کردند.....
************
یک هفته گذشت و نیکا بالاخره تصمیم خودش را گرفت...هر چقدر با خود فکر کرد گفت همین یک هفته هم زیاد بود...نگاهش را به دوستش دوخت و گفت:-خب دیگه رفع زحمت می کنم.....واقعا مرسی پذیرایی خوبی بود...
عسل دوستش را در آغوش کشید و زیر گوشش زمزمه کرد:-شب عروسی مارو هم دعوت کن
نیکا طبق عادت اولیه با مشت به بازویش زد و گفت:-خررر...روزی صدبار بهت میگم عمرا تو بگوو نه!!
عسل خنده ای کرد و گفت:-باشه برو...تو کی مارو آدم حساب کردی که بخوای به حرفمون گوش کنی!
نیکا با خانوم بزرگمهر هم خداحافظی کرد و با هیجانی که هر لحظه امکان داشت فوران کند به سمت خانه بازگشت...در طول این هفته شریف صدباری به او زنگ زده بود ولی او فقط بار اول که شریف متوجه غیبتش شد را پاسخ داد یاد مکالمه افتاد و خنده اش گرفت
-
الوووو ..الووو نیکا کجایی؟؟ توروقرآن این کار رو نکن...من من به بابات ...
نیکا صدایش را نازک و بی حال کرد و گفت:-نه دیگه دیره...دارم یه جای دووووور میرم...خدا..حافظ
بالاخره به مقصدرسید از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد....از آسانسور پیاده شد و به سمت در منزل رفت...قلبش از هیجان تند تند میتپید..نفس عمیقی کشید و زنگ در را فشار داد ..پس از چند ثانیه در باز شد...نیکا از دیدن شریف با آن سر و وضع متعجب شد...موهای آشفته و ژولیده لباس های نامرتب...حتی اصلاح هم نکرده بود...شریف با بغض گفت:-برگشتی؟؟نیکا تا خواست جواب بدهد شریف دستش را بلند کرد و کشیده ای محکم به صورتش زد...کشیده آنقدر محکم بود که اشک در چشمان نیکا جمع شد...پس از ثانیه ای شریف او را به سمت خودش کشید و محکم بغل کرد...نیکا هیچگونه عکس العملی نشان نداد....خودش هم دلش برای او تنگ شده بود....صدای بغض دار شریف را شنید
-
آخه دختره ی دیوونه نمیگی بری من چیکار کنم؟؟نمیگی من از عذاب وجدان میمیرم؟؟ نمیگی باید فردا پس فردا جواب باباتو بدم؟؟قطره ای اشک از چشم های نیکا فرو ریخت..پس او بخاطر حرف پدرش ..آهی کشید و با سرعت خودش را از بغلش بیرون کشید.
-
آخه میخواستم بفهمی چه حسی داره آدم دانشگاه قبول شه ولی دیگه نتونه بره....
-
دیوونه من برات ...درستش کردم...قبولی تهران رو گرفتی...
نیکا از شدت هیجان کنترلش را از دست داد و پرید و برای اولین بار لپ شریف را بوسید و داد زد
-
آخ جووووووووووون
در همین حین صدای زنی را شنید که گفت:
-
پس این همون دختره اس که اینقد درموردش حرف ززدی؟؟ این همونیه که پسرمو از کارو زندگی انداخته ها؟؟؟
نیکا با تعجب به سمت زن برگشت و حدس زد که مادر شریف باشد...با خجالت فکر کرد پس او همه چیز را دیده است
نیکا سرش را پایین انداخت و گفت:-سلام نیکا هستم...وآب دهنش را قورت داد
مهدیه به سمتش آمد و او را در آغوش کشید و گفت:
-
سلام عروس نازنینم....
نیکا مبهوت او را نگاه کرد اما شریف ناگهان زد زیر خنده و گفت:
-
مامان اذیتش نکن بیچاره فردا باید بره دانشگاه ....
مهدیه خانوم با لبخندی گیرا گفت:
-
پسرم اذیتش نمیکنم ...حقیقتو گفتم ...
و تا ساعت سه نصف شب هرسه دور هم جمع شدند و از هر دری حرف زدند....
**************
به اطراف نگاه کرد ..هرکسی جایی برای خود انتخاب میکرد...دیگر تقریبا جایی نمانده بود....او همیشه دوست داشت پشت میز اول جا بگیرد...پس به ردیف اول نگاه کرد.....با خوشحالی به سمت جای خالی رفت و با کمی فاصله از پسر نشست...پس از لحظاتی مردی بلند قد و چهارشانه با عینک ته استکانی وارد کلاس شد ....
-
سلام سامانیان هستم....درس تئوری حسابداری 1رو با شما خواهم داشت.... و از اینجا بود که شروع به حرف زدن کرد...حدود ده دقیقه گذشته بود اما سامانیان فقط حرف میزد....پسر بغلی به آرامی گفت:-ای بابا چقد فک زد...نمیگه خوابمون میبره؟؟ در همین حین برگشت و به نیکا نگاه کرد ....و از دیدن نیکا خنده ای کرد که باعث شد نیکا از جا بپرد...نیکا که تا لحظانی پیش در خوابی عمیق فرورفته بود به پسر نگاه کرد...چشم هایی مشکی و پوستی سفید و رنگ پریده...بلوز آبی شطرنجی..هیکلی نبود اما متوسط بود...لب و دماغ معمولی....با تعجب گفت:-هااا؟؟ چی گفتین؟؟ نفهمیدم؟؟
پسر در حالی که میخندید گفت:-اووووه مارو باش با کی حرف میزدیم!! داشتم میگفتم این معلمه چقد زرزر میکنه که دیدم بعله!! شما که اصلا فک نکنم متوجه چیزی بودید آخه اینجوری بودید و دستش را زیر سرش گذاشت و ادای خواب بودن را درآورد...پس از لحظاتی هردو شروع به حرف زدن کردند که ناگهان آقای سامانیان با صدای بلند گفت:-شمااا...شما دونفر از کلاس من بیرون....نیکا سری تکان داد و با گفتن ببخشید استاد از کلاس بیرون رفت و پسر هم که نیکا فهمید اسمش سیامک هست دنبالش آمد....هردو از کلاس که خارج شدند به هم نگاهی کردند وزدند زیر خنده...

 

با بسته شدن در به طرف اشپزخانه رفت.لیوان اب پرتقال را برداشت و به سالن برگشت. نگاهش را از پنجره به حیاط دوخت.
نیکا دوان دوان از خانه خارج شد.
لبخندی بر لبش نشست.در تمام یک هفته به دنبال او بود.
نگران از حالش. اما این دختر بچه او را به بازی گرفته بود.
دیشب وقتی او را دید در وهله اول با دیدنش خوشحال شد.اما به یاد یک هفته سیلی محکمی به گونه اش نواخت. پوست سفید صورتش خیلی زود به قرمزی تبدیل شد. اشک در چشمانش جمع شد و نگاه معصومانه اش را به چشمانش دوخت.
ناخوداگاه او را در اغوش کشید.
به پدرش قول داده بود اما به خوبی می دانست این فقط قسمتی از ماجراست. با داشتن سی و سه سال سن نزدیک سه سال به هیچ دختری توجهی نداشته اما این دختر بچه او را به زندگی گذشته باز گردانده بود. در چشمانش چیزی بود که او را تسلیم هوس می کرد. در برابر نیکا ضعیف بود.ضعفی که در برابر کسی نداشت. نیکا زندگی عادی را به او برگردانده بود. زمانی که در اغوش نیکا افتاد.صورتش فاصله ای با صورتش نداشت.نگاهش به طرف لب های نیکا کشیده شد. یعنی کار این چنین او را غرق کرده بود که حتی احساستش را فراموش کرده بود؟ عکس العمل هایش ارادی نبود و این عذابش می داد.
هر چه بود نیکا برایش شیرینی زندگی بود.حضورش،لجبازی هایش،خیره سری هایش به خصوص نگاهش برایش جذاب بود.
از کنار پنجره دور شد و به طرف کاناپه رفت.
دیشب تا ساعت سه بیدار بودند. به زودی مادرش بیدار میشد. روی ان ولو شد.بعد از ظهر شیفت بود.

 


********

 

باید فکری برای عمل نیکا می کرد.
دوست نداشت به این زودی کوتاه بیاید.
از بازی با او لذت می برد. ترساندنش عادی شده بود و تصمیم نداشت مثل دفعه پیش او را به مرز جنون برساند.باید فکر جدیدی می کرد.اما مسائل بیمارستان و مطب باعث می شد از فکر کردن به این موضوع باز ماند.

 

********

 

ماشین را جلوی دانشگاه متوقف کرد. لحظاتی بعد نیکا از دانشگاه خارج شد. چند بوق زد اما نیکا بی توجه به راهش ادامه می داد. به دنبالش حرکت کرد. با سرعت کم در کنارش حرکت می کرد. کمی جلوتر توقف کرد و با رسیدن نیکا صدایش زد.نیکا با تعجب به طرفش برگشت و با دیدنش به طرف ماشین امد. در را باز کرد. نیکا سلام کرد و در کنارش جای گرفت و پرسید:اینجا چیکار میکنی؟
-:
اومده بودم این طرفا کار داشتم.گفتم بیام دنبالت.با هم بریم خونه.
نیکا نگاهش را به او دوخت و گفت: زحمت بی خودی کشیدی اقاشریف...
میان حرفش پرید و گفت: چرا گیر دادی به شریف؟
نیکا ابروهایش را بالا کشید و گفت: پس چی صدات کنم؟از اسمت خوشت نمیاد برو عوضش کن.
با حرص پاسخ داد: خوب شد گفتی.با این سنم نمی فهمیدم.
-:
تقصیر خودته.فقط قد کشیدی عقلت کار نمی کنه.
-:
شما که عقلت کار میکنه نفهمیدی شریف فامیلی منه نه اسمم؟!!
نیکا در صندلی اش فرو رفت و گفت:راس میگی؟
-:
نه دروغ میگم.
-:
پس اسمت چیه؟
-:
یعنی تو اسم من و نمی دونی؟
-:
نه.اگه می دونستم که مرض نداشتم با فامیلیت صدات کنم؟
-:
شایدم داشتی.از تو بعید نیست.
-:
نخیر نمی دونم.
-:
خب حالا چرا داد می زنی؟معین.اسمم معینه.
-:
معین.
-:
بله معین.
-:
اقامعین باید به اطلاعتون برسونم من خونه نمی رم میرم شرکت.
-:
نه میری خونه.
-:
باید برم سرکار.
-:
لازم نیست دیگه بری سرکار.
نیکا از جا پرید:چی؟به تو چه؟
-:
هر چی به تو مربوط شه به منم مربوطه.
-:
باید برم.ریسم اخراجم میکنه.
-:
بهتر.در ضمن قبلش تو استفا دادی؟
-:
یعنی چی؟
-:
بعد به من میگی خنگ.یعنی تو دیگه تو اون شرکت کار نمی کنی.یعنی من با شرکت حرف زدم و گفتم دانشگاه قبول شدی و نمی تونی بری شرکت.حتی به صورت نیمه وقت. پس از این به بعد میشی خونه درست و می خونی!
نیکا با فریاد داد زد :چیکار کردی؟
-:
کاری که قبلا باید میکردم.محیط اونجا مناسب تو نبود.

 

نیکا با اخم به جلو خیره شد..دهنش را کج کرد و گفت:-محیط اونجا مناسب تو نبود...
-
چیزی گفتی؟؟
-
نه...با دوستم قرار دارم اگه میشه همینجا نگه دار...
-
با کی؟؟
-
با عمه ام...خب با دوستم دیگه
-
میدونم میگم با کدوم دوستت؟؟
-
همون که یه هفته رو باهاش گذروندم....عسلللللل
-
آهان...خب کی برمیگردی؟؟
-
هی ساعتای هشت یا نه...
-
باشه ....زود بیای ها
-
باشه باشه...
معین ماشین را نگه داشت و نیکا بدون خداحافظی ار ماشین پیاده شد....معین خداحافظی گفت و از آنجا دور شد....نیکا دست تکان داد و گفت:-تاکسی تاکسی....
****
-
ولی آقای کیانی ...من قبلا گفته بودم متاهل نیستم...من حتی این آقارو نمیشناسم....شما چرا منو اخراج کردین؟؟دیگه از شما بعید بود ها!!
-
ببین خانوم...اون آقا اومد گفت شوهر شماست و شما الان درس و دانشگاه داری دیگه اجازه نمیده بیای منم خب باور کردم
-
حالا شما هنوز که کسی رو بجای من نیاوردی ...خب منو دوباره بگیر..خواهششش
آقای کیانی به چشم های آبی او خیره شد و پس از لحظاتی فکر گفت:-باشه....ولی اگه دفعه بعد دیر بیای دیگه ...
-
باشه باشه....فقط یه چیزی...اگه این آقا باز اومد اصلا به حرفش گوش ندین ها....
-
باشه الان برو به کارت برس تا ببینم چی میشه...
نیکا با خوشحالی از جا برخاست وبه سمت در رفت تا به کار های عقب مانده اش برسد...
*****
ساعت حدود نه شب بود که کنار آسانسور رسید...با بی حالی دکمه طبقه پنجم را فشار داد و منتظر ماند...در آسانسور باز شد و مردی را دید که پشتش به او است و دارد از توی کیفش دسته کلیدی را در می آورد...با خود فکر کرد حتما همسایه شان هست پس با لبخندی خسته گفت:-سلااااام لحظه ای نگذشت که مرد برگشت و از دیدن نیکا متحیر شد
-
ا تویی؟؟؟
-
ا شمایین؟؟
-
تو اینجا چیکار میکنی؟
-
شما اینجا چیکار میکنی؟؟
-
اینجا خونمه!!
-
اینجا خونه منم هست!
-
ا پس همسایه ایم؟؟
نیکا شانه ای بالا انداخت و گفت:
-
آره دیگه لابد همسایه ایم....
سامک در را باز کرد و تعارف کرد
-
بفارمایید تو بانو!
نیکا حس آزار دادن معین دستش داد پس با خوشحالی گفت:-
چرا که نه...؟
پس هردو وارد خانه شدند...نیکا به اطراف نگاه کرد....شکل خانه مثل خودشان بود ولی دکورشان فرق میکرد....از هرچیزی بیشتر پیانوی سفید رنگ کنار پنجره بزرگ خودنمایی میکرد...نیکا بی توجه به سیامک به سمت پیانو رفت و گفت:
-
میزنی؟؟
-
آره هر از گاهی یه قطعه ای میزنم و میخونم
-
ا چه جالب ....میشه الان یکی بزنی و بخونی؟؟
-
آره..فقط واستا چای و از اینجور چیزا بیارم...
-
نه نه....مرسی مزاحمت نمیشم...اصلا چیزی نمیخوام بخورم...
-
باشه هرجور راحتی
سامک نشست و شروع به زدن کرد...آهنگ دیگه دیره مازیار فلاحی را ماهرانه زد و خودش هم شروع به خواندن کرد..
وقتی رفتی یک نگاه نکردی چاره شد وداع..دل بکن که دیگه دیرههههه
...
نیکا روی کاناپه نشست و به صدای بم و زیبای او گوش داد....به نیمرخش نگاه کرد...بنظر میرسید پسر خوبی است...دوست داشتنی...نگاهش را از او گرفت و دوباره به آهنگ گوش کرد...بغضش گرفت...چشم هایش را بست ویاد معین افتاد...این مرد چقدر اورا آزار داده بود اما او...عاشق این روانی بود....آهی کشید و چشم هایش را باز کرد....
آهنگ تمام شد و نیکا شروع به دست زدن کرد
-
آفرییییییییییییییییین عالی بود....واقعا صدای قشنگی داری...آفرین
-
مرسی بابااا...همچین هنری هم نکردم ها...
-
آره جون عمه ات....اگه میشه به منم یاد بده...خواهشششش
سیامک با خوش حالی لبخد زد و گفت:-باشه چرا که نه؟؟
نیکا لبخندی زد و گفت:-واقعا ممنون سیامک

************
نیکا زنگ در را فشار داد....در باز شد و معین با چهره ای در هم او را به داخل دعوت کرد
-
کجا بودی؟؟
-
علیک السلام
-
سلام...میگم کجا بودی؟؟
-
خونه آقا شجاع
-
اه اینقد اذیت نکن میگم کجا بودی؟؟
نیکا آب دهنش را قورت داد و گفت:-وااا! چرا داد میزنی؟؟ خب با عسل بودم دیگه....مگه ظهر بهت نگفتم؟؟؟
تُن صدای معین بالا رفت و گفت:-آره گفته بودی....ولی نگفتی تا یازده شب تو بیرون پلاسی!!
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت:- وا اصلا به تو چه؟؟؟ زندگی خودمه...احمق..و به سمت پله ها رفت صدای معین را شنید که میگفت:-احمق؟؟؟ باشه از فردا بهت نشون میدم احمق کیه!!!از فردا خودم میام دنبالت و میارمت خونه....فهمیدی؟؟
نیکا پوزخندی زد و دیگه جوابی نداد......
**********
وارد کلاس شد و سر جایش نشست..اصلا حوصله محاسبه و ریاضی را نداشت....به سیامک نگاه کرد و گفت:
-
هی در چه حالی؟؟
سیامک در حالی که با انگشت اشاره سرش را میخاراند گفت:
-
ها؟؟ خوبم...فقط دیشب بخاطر جنابالی وقت نکردم خوب درس بخونم....الان دارم مرور میکنم...میدونی که امروز درس میپرسه...
-
اشکال نداره بااااباااااا...فوقش میگی نخوندم...
-
اه نیکااااااااا ...دیووونه شدی؟؟ من جلسه قبل هم گفتم نخوندم گفت این جلسه میپرسه...
-
باشه باباااا خودم میرسونم
-
انشالله
آقای سامانیان وارد کلاس شد و پس از حضور و غیاب یک راست رفت سر اصل مطلب
-
خب الان بیاد....سیامک آشاری..پای تخته...
سامک در حالی که زیر لب غرولند میکرد پا شد ورفت پای تخته...سامانیان اول چند تا سوال حفظی پرسید که سیامک بدون هیچ کم و کاستی توضیح داد اما بعد سوالی از کتاب داد و گفت اینو حل کن....وخودش نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت...سیامک با بیچارگی برگشت و به نیکا نگاه کرد نیکا چشمکی زد و اشاره کرد یک دقیقه صبر کند...فرمول را با خطی گنده طوری نوشت که سامک بفهمد چی به چی هست...وقتی نوشتن را تمام کرد دفتر را بالا گرفت و سیامک فرمول را دید و با خوشحالی جواب را نوشت...
-
آقا تموم شد...
سامانیان در حالی که عینک ته استکانی اش را تکان میداد گفت
-
خب ....آفرین عالیه...فقط یه چیزی....کاش او دستیارت اینقد تابلو بازی در نمیاورد تامن نفهمم!! هردو بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون!
سیامک و نیکا با لب و لوچه ای آویزان از کلاس بیرون آمدند...
-
ای باباااااااا راس میگه تابلووو
-
بروباباااااا حالا منو بگو میخواستم به کی کمک کنم....
-
حالا ولش کن....میگم بیا کلاسای امروز رو بپیچونیم بریم یه جایی؟؟
-
کجا؟؟
-
یه جایی مناسب سن و سال تو!!
-
بریم
**********
نیکا با دیدن شهر بازی باذوقی کودکانه دست هایش را به هم کوفت و گفت:-وایییییییییییییی از بچگی عاشق شهربازی بودممم....وای سیا عاشقتممم و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد...سیامک سری تکان داد و با خنده گفت:-این واقعا بچه اس....والبته دیووونه!
********
ساعت نه شب بود که هر کسی وارد خانه خود شد ...نیکا تا در را باز کرد قیافه ی درهم معین را دید....قلبش از ترس شروع به تند تند تپیدن کرد
-
خب این دفعه کجا بودی؟؟
-
من....من...منو از کلاس بیرون کرد
-
خب...واسه چی؟؟
-
هیچی...فکر کرد..من.من به یکی...از بچه ها...تقلب رسوندم...بیرون کرد..
صدای معین بالا رفت و گفت:
-
که تقلب رسوندی؟؟ ها؟؟؟ توئه ااحمق چیکار میکنی؟؟ آخه نمیگی من باید از دست تو چی بکشم؟؟ فکر کردی من نمیدونم تو امروز کجا بودی؟؟ با کی بودی؟؟؟
نیکا سعی کرد لبخند بزند گفت:-ا خب تو..تو دانشگاه بودم...کلاس داش..تیم
-
دروغ نگو...از دروغ گو ها متنفرم....واز جایش برخواست و از خانه بیرون رفت.....نیکا بغضش را فرو داد و روی کاناپه دراز کشید...اصلا حوصله دعوا را نداشت
****************
نیکا در اتاق معین را زد..
-
معین ....معین..دانشگام دیر شد...
-
به درک...خودت بروو.....
نیکا جا خورد....با اخم گفت:-خب پول ندارم...چیکار کنم؟؟
-
با همون همسایه ی احمق برو....
نیکا شانه ای بالا انداخت و گفت:-باشههههههه کاری نداری؟؟
-
برو گم شو!!
نیکا زهرخندی زد و گفت:-خدافظ!

سلااااااام سیا!!...میشه منم باهات بیام؟؟
سیامک ابرو هایش را بالا دا د و گفت:-چرا؟؟ مگه خودت ماشین نداری؟؟
-
نه آخه راننده ام مریض شده امروز نمیتونه بیاد....
-
آهان باشه بیا ....مشکلی نیست...
-
مرسی...راستی دیروز خیلی حال داد....واقعا ممنون
-
خواهش بابا...کاری نکردم...
و به این ترتیب هردو با هم به سمت دانشگاه رفتند...
سر کلاس حسابداری 1 نیکا به ارامی گفت:-سیااااااا
-
چیه؟؟؟؟؟؟؟
-
میگم امروز کی بیام پیانو؟؟
-
خاک تو سرت!! گفتم هرموقع خواستی بیا..
-
اوکی...پس بعد از دانشگاه با هم بریم خونت...
-
باشه باابا...
سیامک به فکر فرو رفت..این دختر چقد بچه بود...بچه بود و معصوم...دوست داشتنی...سری تکان داد و به خودش گفت:-اوف سیا چته؟؟ تو که اینجوری نبودی...
******
خب خب ببین این نوت ماله اینه....اینجوری....میدونی انگشتات کشیده هستن واسه همین میتونی راحت پیانو بازی کنی....
نیکا باذوق گقت:-خب ادامه اشو بگو....من عاشققققققق پیانوم...
سیا لبخندی زد و شروع کرد به توضیح دادن هردو آنقدر در کارشان غرق شدند که گذر زمان را حس نکردند
نیکا نگاهی به ساعت انداخت و گفت:-خاک تو سرت!! من دیگه برم...
-
کجااا؟؟ تو مگه تنها زندگی نمیکنی؟؟
-
نه با یه کنه احمق زندگی میکنم!
-
جداا؟؟ کی؟؟
-
اممم..پ...پسر عموم!!
سیا یکه خورد و گفت:
-
پسر عموت؟؟ مگه نامزد داری؟؟
-
نه بابااااااااا! همینجوری چون دانشگاه اینجا قبول شدم باهاش زندگی میکنم
سیا به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت
-
خب من برم دیگه
-
آهان آره برو به سلامت!
نیکا خنده ای کرد و گفت:-یه قدم راه هم نیست ها!
-
باشه بروووو
نیکا سری تکان داد و به سمت خانه خودش رفت...زنگ در را فشار داد...
کیه؟؟صدای زنانه ای بود که باعث شد نیکا به شدت تعجب کند...
-
م...منم نیکا
در باز شد و دختری هم سن و سال خودش با لبخندی جذاب در را باز کرد
-
اوه معین عزیزم...نیکا جون اومد....
نیکا چشم هایش گرد شد و وارد خانه شد...
-
شریفففف معینننن...ایشون کی باشن؟
معین با لبخندی معنی دار جواب داد
:-
اوه ایشون یکی از همکارامن...سارا خانوم...سارا رشتیان!
-
بلهههههههه؟؟ خب همکارتونن اینجا چیکار میکنن؟؟؟ شما حق نداری هر کسی رو بیاری اینجا...
-
اتفاقا اینجا خونه خودمه و هرکسی رو که بخوام میارم..
نیکا چشم هایش را ریز کرد و گفت:-کثافت!
سارا با عشوه گفت:-معین جان....بریم دیگه الان فیلم شروع میشه...
-
باشه عزیزم...برو الان میام...
سارا رفت و معین و نیکا تنها ماندند....معین بالبخندی گفت:
-
ببین دیگه جلو همسر آینده ام منو تحقیر نکن....وو از خانه بیرون رفت...
نیکا با چشمانی گرد شده به رفتن او خیره شد...نگاهش را از در گرفت و به سمت اتاقش رفت...با چشمانی گریان همه لباس ها و کتاب هایش را جمع کرد و به سمت خانه سیامک رفت....
دستش را به طرف ضبط ماشین رفت و ان را روشن کرد. صدای اهنگ در تمام ماشین پخش شد.نگاهش را به ماشین جلویی دوخت. صدای خواننده به گوش رسید:
نه می تونم بمونم.نه می تونم جدا شم.
پیش تو کم میاره حتی خود خداشم.نه با تو خیلی خوبم نه بی تو خیلی تنهام.
سر دو راهی موندم ولی باز تو رو می خوام.
اخه تو مثل ماهی . فدات بشم الهی.
اخه تو مثل ماهی.مثل فرشته هایی! برای قلب تنهام همیشه تو پناهی.
خواننده حرف دل او را میگفت.با تمام بچه بازی هایش دوستش داشت. نمی خواست هیچ مرد دیگری به او نزدیک شود.
می دانست به سرکار برگشته.وقتی گفت: رفته بودم پیش عسل پوزخندی زد.می دانست به شرکت رفته.معاون شرکت از دوستانش بود. اما بازهم نیکا از گفتن حقیقت بازگشت به شرکت سر باز میزد.باید به طریقی او را از شرکت بیرون می کشید.اصلا از محیط انجا خوشش نمی امد.
سیامک قول داده بود مواظبش باشد.
وقتی نیکا را به همراه پسری دیده بود شکه شده بود.اما زمانی که به سراغ پسر رفت کاملا شکه شد.پسر جوان کسی نبود جز سیامک،نامزد بهترین دوستش. سیامک نامزد سارا بود. از وقتی وارد دانشگاه پزشکی شد تا به حال با سارا دوست بودند.هیچ وقت دوستیشان از یه دوستی ساده فراتر نرفت.در همه حال یار و یاور هم بودند و همین باعث تداوم دوستی سیزده ساله شان بود. و حال سیامک نامزد سارا همکلاسی نیکا شده بود. سیامک که از ماجرا خبر دار شد قول داد در همه حال مواظب نیکا باشد.
بماند سارا وقتی از ماجرا با خبر شد چه نقشه هایی نکشید. در اخر هم تصمیم بر ان شد به معین کمک کنند...وقتی سیامک به همراه نیکا به طرف شهربازی رفتند با خیال راحت به طرف مطب به راه افتاد.

 

*******

از اینکه بر سرش فریاد بزند و نیکا با لجبازی پاسخ دهد لذت می برد.مثل روز بعد صبح که نیکا چند ضربه به در زد.
-:
معین...معین...دانشگام دیر شد...
پاسخ داد:به درک...خودت بروو.....
کاش می توانست در ان لحظه صورت نیکا را ببیند.
-:
خب پول ندارم...چیکار کنم؟؟
می خواست بگوید تو که سرکار میری چرا پول نداری.اما پاسخ داد:با همون همسایه ی احمق برو....
صدای نیکا امد که گفت:-باشههههههه کاری نداری؟؟
این دختر واقعا ناراحت نشد؟بیخیال فقط گفت.باشه کاری نداری؟یعنی اینقدر به سیامک نزدیک شده بود.یا بیش از حد از او متنفر بود؟
تقریبا با فریاد گفت:برووو.گمممشو
بازهم بیخیال پاسخ داد:خداحافظ.
از حرص بالشش را برداشت و به طرف دیوار پرت کرد.باید تلافی میکرد.به هر شکلی که می توانست.

 

*********

سارا فنجانش را سر کشید و گفت:پس می خواد نومزد من و از دستم در بیاره.نه؟
معین خندید و گفت:برو بابا.
-:
در هر حال من نومزدم و با چنگ و دندون نگه داشتم.
معین با اخم گفت:سارا اذیت نکن.حال شوخی ندارم.
سارا بلند شد و در حالی که قدم میزد گفت: اه اه.حالم و بهم نزن.کو دکتر شریف مغرور؟ بلند شو.
-:
مگه غرورم خورد شده اینطوری میگی؟فقط می خوام حالش و بگیرم.
سارا خندید و گفت:اره جون خودت.تو گفتی منم باور کردم.معلومه این بقول تو بچه دلت و برده.
معین بلند شد.رو به رویش ایستاد و گفت:اره دلم و برده.می دونی از لجبازی هاش لذت می برم. از اینکه سعی می کنه جلوم کم نیاره لذت می برم. از اینکه هرچی میگم جواب میده خوشم میاد.
-:
خب.حالا.چرا می زنی؟الان با سیا دانشگاهن.پس یه کاری می کنیم. الان که اومد من اینجا می مونم.بزار من و ببینه.بعد هم بهش بگو نامزدتم و از این حرفا.اگه دوست داشته باشه یه واکنشی نشون میده.
معین خندید و گفت:فکر خوبیه.خوشم میاد.یه زنگم به سیا بزن ببین اوضاع چطوره؟
-:
اونم به چشم.حالا خیالت راحت شد؟
-:
اره.حالش و می گیرم.
سارا با تاسف سری تکان داد و گفت: اقا معین این بچه تورو هم بچه کرده. شدی عین این بچه ها که سر بازی با دوستاشون نمی خوان کم بیارن.
معین با خنده روی مبل نشست و گفت:زده به سرم.
سر بلند کرد.ننگاهش را به سارا دوخت و گفت:دیوونه شدم نه؟

 

***********

سارا را جلوی خانه اشان پیاده کرد.
سیامک اسمس داده بود:نیکا با گریه به خانه اش رفته.
یعنی نیکا به او احساسی داشت؟ از این فکر احساس خوشحالی کرد.
با ارامش به طرف بیمارستان رفت.شب شیف بود و همین که نیکا پیش سیامک بود خیالش را راحت می کرد که شب از تنهایی نخواهد ترسید. اما باید فکری برای برگرداندن نیکا از خانه سیامک می کرد.

ساک کوچکش را گرفت و با گریه یه سمت خانه سیامک رفت....بدون هیچ فکری دستش را روی زنگ گذاشت و فشار داد.....پس از لحظاتی سیامک به سمت در رفت و بلند بلند گفت:-ااااا...تو بازم اومدی؟؟ ده دقیقه از اومدنت....در را باز کرد و با دیدن نیکا اخم هایش درهم رفت:
-
چی شده؟؟
-
هیچی میخوام چند روزی مهمونت باشم ....بده؟
-
نه بیا تو....
نیکا با دست اشک هایش را پاک کرد و به سمت یکی از کاناپه ها رفت....
-
سیا؟؟
-
چیه؟
-
میشه یه آهنگ درخواستی بزنی؟
سیامک به سمت پیانو رفت و گفت:
-
آره اگه بلد باشم چرا که نه؟
-
آهنگ یزن زیر گریه ...رضا شیری
سیامک با گفتن باشه شروع به زدن آهنگ کرد پس از لحظاتی همراه با زدن آهنگ شروع به خواندن کرد
-
نذار امشبم با یه بغض سر بشه

بزن زیر گریه چشات تر بشه

بذار چشمات و خیلی آروم رو هم

بزن زیر گریه سبک شی یکم

یه امشب غرور و بذارش کنار

اگه ابری هستی با لذت ببار

هنوزم اگه عاشقش هستی که

نریز غصه ها تو تو قلبت دیگه

غرورت نذار دیگه خستت کنه

اگه نیست باید دل شکستت کنه

نمی تونی پنهون کنی داغونی

نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

هنوز عاشقی و دوسش داری تو

نشونش بده اشکای جاری تو

نمی تونی پنهون کنی داغونی

نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

نذار امشبم با یه بغض سر بشه

بزن زیر گریه چشات تر بشه

بذار چشمات و خیلی آروم رو هم

بزن زیر گریه سبک شی یکم

یه امشب غرور و بذارش کنار

اگه ابری هستی با لذت ببار

هنوزم اگه عاشقش هستی که

نریز غصه ها تو تو قلبت دیگه

غرورت نذار دیگه خستت کنه

اگه نیست باید دل شکستت کنه

نمی تونی پنهون کنی داغونی

نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

هنوز عاشقی و دوسش داری تو

نشونش بده اشکای جاری تو

نمی تونی پنهون کنی داغونی

نمی تونی یادش نباشی به این آسونی

هق هق گریه نیکا سیامک را به شدت متاثر کرد...دست از زدن برداشت وبا گفتن
-
میرم آب بیارم ازهال به سمت آشپزخانه رفت....موبایلش را درآورد و به معین اس ام اس داد
-
خاک تو سرت چیکارش کردی؟؟؟ بدبخت پاشده اومده اینجا یه ریز داره گریه میکنه!!
لیوان آبی برداشت و به سمت نیکا رفت
-
بگیر بخور...شاید حالتو جا بیاره....
نیکا با دستی لرزان لیوان را گرفت و از آن نوشید....با گریه ای که کمی آرومتر شده بود گفت:-مرسی...سیا من..من دوستش دارم..با گفتن این جمله سرش را پایین انداخت....سیامک لبخندی زد و گفت:-میدونم...
**************
هردو به سمت کلاس رفتند
-
ببین ایندفعه سر کلاسش با من حرف نزنی ها....بخدا از دست تو همینجوریشم بیچاره شدم...
-
اه ...حالا خوبه دفعه قبل خواستم کمکت کنم....
-
بابا به قرآن مجید نمیخوام کمکم کنی...تو فقط دهنتو ببند همینجوریش به لطف بزرگی در حق منِ حقیر کردی
-
اهههه باشه
نیکا سر جایش نشست و چسب را از کیفش درآورد...سیامک با تعجب به او نگاه کرد
-
چیکار میکنی؟
-
میخوام فک نزنم مشکلیه؟
-
نه اصلا!
نیکا کمی از چسب را کند و به دهنش چسباند...دستش را روی چسب گذاشت که کسی نبیند...آقای سامانیان وارد کلاس شد و شروع به توضیح دادن درس کرد....وقتی درسش تمام شد با نگاهی اطراف را پایید و گفت
:-
فهمیدی پاک نژاد؟
نیکا جا خورد...نمیدانست چکار کند..سعی کرد چسب را بکند ولی لامصب کنده نمیشد...با نگاهی درمانده به سیامک نگاه کرد.....سیامک آهی کشید و زیر لب گفت:-خاک تو سرت!
-
ا...آقا ببخشید..خانوم پاک نژاد مثه اینکه دندونشون درد میکنه....امم واسه همین نمیتونن حرف بزنن
آقای سامانیان با تعجب به نیکا نگاهی انداخت و به سمتش آمد..
-
کو ببینم؟؟ دهنتونو باز کنید...آخه من قبلا یه دوره از دندان پزشکی رو خوندم ببینم شاید
-
ا نه نه آقا...ایشون رفتن دکتر
-
خب؟
-
گقتن ...نباید دهنشو باز کنه و تکون بده....میدونید که....
-
نه اصلا متوجه نمیشم...این دکتر هرکی بوده فکر نکنم از علم پزشکی چیزی سر دربیاره! حالا دهنتو باز کن
نیکا با در ماندگی با خود گفت:-آخه پیر خرفت تو به من چیکار داری؟؟ آخه دهن من به تو چه ربطی داره؟
-
باز کن دیگه...
نیکا دستش را از روی چسب برداشت و سامانیان با دیدن چسب گفت:-منو مسخره میکنی؟؟هردوتا بدون هیچ حرفی از کلاس من بیرون!
سیامک چشم غره ای به نیکا رفت و از کلاس بیرون رفت نیکا هم به دنبالش رفت......
****************
سیامک اس ام ا سی به معین زد و نوشت:-میریم رستوران.. شما هم بیاین....حتما از حسودی میمیره :)

بریم یه رستوران ...اونجا خیلی خوبه ها
-
باشه بابا....بریم.
هردو وارد رستوران شدند....نیکا در حال نگاه کردن به منو بود که ناگهان سیا گفت:-ااا این همون پسر عموت نیست؟؟ اون دختره کیه؟؟ لامصب خوب تیکه ای رو تور کرده...
نیکا به سرعت به جایی که سیا اشاره کرد نگاه کرد...با دیدن معین و اون دختره ی افاده ای از خشم سرخ شد....نگاهش را از آن ها گرفت و با لحنی که سعی داشت بی تفاوت باشد گفت:-به ما چه؟؟ خب زنشه!! سامک در حالی که به معین فوحش میداد گفت:
-
واااا! مگه نگفتی دوستش داری؟
-
من؟؟؟ نه باباااا من منظورم خونه بود!! خونش قشنگه......خونشو دوست دارم!
سیامک مشکوک نگاهش کرد و گفت:-راس میگی؟
-
پــ نـــ پـــ دروغ میگم!
-
وا پس چرا دیشب با اون حال و روز اومدی خونم؟؟
-
خب میگم که....اون خونه رو خیلیییییی دوست دارم....خب نمیخواستم از خونه هه پرتم کنن بیرون!
سیامک سری تکان داد و چیزی نگفت...نیکا نگاهی به س c1d عتش انداخت و گفت:-وای خاک تو سرم ...بدو باید برم سر کار....خوبه هنوز چیزی سفارش ندادیم...
-
ای باباااا...تو که همه چیزت فراهمه چرا میری سر کار؟
-
این چیزا همیشه واسم فراهم نیست...فردا پس فردا میره با اون نکبت ِ افاده ای کنه کثافت ازدواج میکنه مطمئنم اونم میگه این دختره رو بنداز بیرون!
سیامک در حالی که میخندید گفت:-باشه پاشو بریم تا دیرت نشده.....
*************
به همراه سارا وارد رستوران شدند.نگاهش اطراف را می کاوید.سارا ضربه ای به بازویش زد و گفت: اونجان.
نگاه سارا را دنبال کرد و نگاهش به سیامک و نیکا افتاد.لبخند تلخی زد.سار دستش را دور بازویش حلقه کرد و گفت:بریم.
به طرف سیامک و نیکا می رفتند که انها بلند شدند. سیامک نکاهش را به معین و سارا دوخته بود.
نیکا جلوتر می رفت.سارا با اشاره با سیامک حرف میزد و سیامک فقط شانه هایش را بالا می انداخت.
-:
رفتن!
-:
نیکا نمی خواد من و ببینه.
-:
سیا میگه دوست داره.چرا نباید بخواد ببینتت
-:
باید برش گردونم خونه.
-:
می خوای چیکار کنی؟
به طرف در خروجی حرکت و کرد و در همان حال گفت:باید برم.
سارا به دنبالش می امد.از پشت دستش را گرفت:کجا میری معین؟
-:
میرم دنبالش.
-:
کجا؟
با بی طاقتی به طرفش برگشت:شرکت.باباش اون و به من سپرده باید برش گردونم.
-:
بخاطر باباش یا بخاطر خودت؟
دستش را میان موهایش کشید و گفت:نمی دونم.خداحافظ.
به سرعت پشت فرمان نشست.
به خود که امد جلوی شرکت بود.نگاهی به ساعتش انداخت.نزدیک 8بود.
حدود ده دقیقه بعد نیکا از در بیرون امد. به ارامی به راه افتاد. چند بوق زد و صدایش کرد. نیکا با دیدنش بی توجه به راه خود ادامه داد.به دنبالش رفت. نیکا همچنان می رفت. با عصبانیت ماشین را نگه داشت.پیاده شد و به دنبال نیکا رفت.صدایش کرد اما نیکا پاسخی نداد.
به او رسیده بود.دستش را گرفت و کشید. نیکا در یک حرکت به طرفش برگشت.
-:
مگه صدات نمی کنم؟
-:
من شما رو نمیشناسم.
چشمانش به خون نشسته بود:که نمیشناسی.نه؟
کشان کشان او را به طرف ماشین برد.در جلو را باز کرد و او را روی صندلی نشاند.قبل از ای b67 نکه نیکا به خود بیاید سوار شد و پایش را روی گاز فشرد. ماشین از جا کنده شد.
با سرعت پیش می رفت.نیکا فریاد میزد:نگه دار.
اما معین بی توجه پایش را روی گاز می فشرد. در همین حین متوجه باز شدن در شد.
قبل از اینکه نیکا از ماشین پایین پرت شود او را گرفت.سرعتش را کم کرد.در را بست و سیلی محکمی به صورت نیکا زد.
-:
داری چه غلطی می کنی؟
اشکهای نیکا روان شد. سرش را به طرف شیشه برگرداند. وارد کوچه خلوتی شد و ماشین را گوشه ای متوقف کرد.
به رو به رو خیره شد.نیکا به ارمی گریه می کرد.به ارامی به طرفش برگشت.زمزمه کرد:گریه نکن.
نیکا بی خیال گریه می کرد.در یک حرکت او را به طرف خود کشید.سرش را روی شانه اش گذاشت و گفت:معذرت می خوام.نباید می زدمت.
نیکا سرش را روی شانه اش جا به جا کرد.
معین ادامه داد:برگرد خونه. به بودنت عادت کردم. دلم برات تنگ شده.
نیکا دست ازادش را دور بازوی او حلقه کرد.
معین لبخندی زد و او را از خود جدا کرد. در تاریکی و زیر نور چراغ ها که به سختی به داخل ماشین نفوذ می کردند.به صورت نیکا زل زد.دستش را به طرف صورت او برد.
از نیکا فاصله گرفت و گفت:ببخشید.از ماشین پایین امد. نیکا را بوسیده بود. دستش را به صورتش کشید.کمی از ماشین دور شد باران ملایمی شروع به باریدن کرده بود. بعد از مدتی به طرف ماشین رفت.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 20 دی 1394برچسب:, | 7:15 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود